![MILL]()
مترجم ن. نوری زاده
مقدمه مترجم:
یکی از مهمترین میراث فرهنگی دوره ویکتوریا(۱) نشرآثار جان استوارت میل (Johan Stuart Mill) میباشد. این آثار موضوعات کلی و متنوعی چون منطق، ریاضی، تاریخ، اخلاق، ادبیات، اقتصاد و نیز نظرات سیاسی او را شامل می شود که هرکدام از آنها در نوع خود تاثیرات شگرف و بحث انگیزی در جوامع غربی بر جای نهاده است. برای مثال، یکی از آن تاثیرات، چیرگی نظریه های میل بر فلسفه حقوقی دنیای انگلیسی زبان غرب است که امروزه بوضوح مشاهده میگردد.
جان استوارت میل در خرد سالی تحت تعلیمات شدید و سخت گیرانه پدر خود جیمز میل (James Mill) و دوست او جرمی بنتام (Jeremy Bentham) قرار گرفت تا بتواند در آینده وارث شایسته نظریه فلسفی، سیاسی و اخلاقی فایده باورانه (Utilitarianism) آنان شود.
بنا بر نظریه فایده باورانه، معیار هر عمل و تدبیر امور باید بر اساس ” فراهم نمودن بیشترین سعادت برای بیشترین افراد” سنجیده می شود. میل جوان گرچه تحت تاثیر تعلیمات مستقیم و شبانه روزی پدر و جرمی بنتام قرار گرفته بود اما به آسانی تابع نظرات آنها نگشت و نظریه فایده باورانه آندو را با نظرات و تعابیر خود در آمیخت و آنرا بصورت یک نظریه برجسته و قابل قبول تبیین نمود. او باور داشت که محک سنجش هر رفتار، خواه فردی باشد و یا خواه اجتماعی، ابتدا می بایست بر مبنای رضایت افراد و بیشترین برخورداری آنان از رفاه و سعادت ارزیابی شود. همچنین او معتقد بود که نظام حکومتی که در نتیجه مشارکت مردم تعیین می شود، وظیفه دارد که آزادی افراد جامعه را به عنوان یکی از اهداف بنیادین تضمین و تامین نماید.
جان استوارت میل بر خلاف نظر و اندیشه حاکم که اعمال قانون مجازات عمومی را برای خیر و صلاح کلی افراد جامعه، در مقابل ناهنجاری ها و نابسامانی ها واجب می دانست، معتقد بود که قانون بدین منظور تدوین نگشته است که از صلاح دید و اصول اخلاقی اکثریت در مقابل اقلیت محافظت کند بلکه قانون باید حقوق فرد را در برابر جمع که میل، آنرا استبداد اکثریت بر اقلیت میخواند، محافظت نماید. در این میان اگر آزادی فرد باعث صدمه رسیدن به افراد دیگر شود باید طبق این استدلال که ” آنچه یک فرد به بهانه آزادی در جامعه بدست میآورد، معادل آزادی فرد دیگری باشد که آنرا از دست میدهد، آزادی عمل آن فرد به دلیل آسیب رساندن به دیگری محدود میگردد.” به سخنی دیگر، از نقطه نظر میل وظیفه حکومت آشتی دادن و هماهنگ نمودن آزادی یک انسان با انسان دیگر در جامعه است تا آنان بتوانند در کنار هم با صلح و آرامش زندگی کنند.
بهرحال در این مقدمه قصد بر آن نیست که به بررسی آراء و عقاید جان استوارت میل پرداخته شود بلکه همین قدر شایسته است که از دیدگاه فایده باورانه او یعنی رضایت درونی اکثریت افراد در برخورداری از رفاه، سعادت، آزادی و اختیار فرد در جامعه همراه با اصل عدالت آگاه شویم و این دیدگاه را محور اصلی باور فمنیستی (۲) او بدانیم.
رساله فرودستی زنان (The Subjection of Women) در سال ۱۸۶۱ و همزمان با کتاب تاملاتی درباره حکومت انتخابی (The Consideration of Representative Government) نوشته شد اما در سال ۱۸۶۹ منتشر گردید. “فرودستی زنان” به محض انتشار مورد توجه عموم قرار گرفت و بسرعت به زبانهای فرانسه و آلمانی برگردانده شد. با وجود استقبال شگرف، این رساله از واکنش های منفی و انتقادات تند بدور نماند تا جایی که جیمز استفان (James Stephen) در کتاب آزادی، برابری و برادری نوشت که : ” من با این رساله از اولین تا آخرین جمله اش مخالفم” (۳) زیگموند فروید نیز(Siqmund Freud) مخالف ترجمه این رساله به زبان آلمانی بود و باور داشت که جان استوارت میل در مورد سرنوشت زنان دچار اشتباه فاحش شده است زیرا او در نیافته است که:” طبیعت، سرنوشت زن را پیشاپیش بر معیار زیبایی، فریبندگی و ملاحت، تعیین کرده است”. (۴) در مقابل این مخالفت ها چند تن از فمنیست های آن دوره مانند الیزابت کدی استانتون ( Elizabeth Cady Stanton) بیدرنگ به دفاع از میل برخاستند و اورا اولین مردی دانستند که توانسته بود علت فرودستی زنان را بدرستی دریابد. خانم استانتون در مورد رساله فرودستی زنان جان استوارت میل نوشت که: ” خواندن این رساله آنچنان بمن لذت و آرامش بخشید که قبلا هرگز از خواندن کتابهای دیگر چنین لذاتی نصیبم نشده بود”. (۵) علیرغم اینگونه واکنشها و اظهار نظر ها، رساله فرودستی زنان در سالهای قرن بیستم نه تنها مورد توجه قرار نگرفت بلکه حتی توسط شاگردان و طرفداران میل هم مورد اعتنا واقع نشد. در اواخر قرن بیستم و با تولد دوباره فمنیسم رساله میل به عنوان سنتزی (Synthesis) در باره موضوع زن مطرح گشت.
بنظر نگارنده مفاد رساله فرودستی زنان به چهار دلیل قابل توجه و بررسی میباشد. نخست آنکه این رساله اثری مهم در مورد تئوری فمنیسم میباشد که بوسیله یکی از بزرگترین تئوریسین های سنتی فلسفه سیاسی غرب به رشته تحریر در آمده است. به سخنی دیگر در فلسفه سیاسی- سنتی غرب، نه تنها به حقوق سیاسی اجتماعی زنان توجهی نمیشد بلکه تبعیت و تسلیم محض آنان در برابر سلطه مردان شدیدا تاکید و توجیه می گشت.
دوم، گرچه رساله فرودستی زنان در سال ۱۸۶۱ نوشته شده بود اما میل انتشار آنرا تا زمانی که شرایط سیاسی- اجتماعی جامعه انگلستان برای طرح چنین موضوعی مهیا نگشته بود، به تاخیر انداخت. در سال ۱۸۶۹ تغییر و تحولات محسوسی که در جامعه انگلستان قرن ۱۹ پدید آمد، زمان مناسبی برای انتشار این رساله فراهم شد و انتشار آن به عنوان یک اثر تئوریک در مورد مطالبه حقوق زنان تاثیر شگرفی بر جامعه نهاد.
جان استوارت میل تنها به ارائه نظری نسبت به موضوع زنان بسنده نکرد بلکه او بطور عملی در دفاع از حقوق زنان برخاست. او در سال ۱۸۶۸- ۱۸۶۵ که عضو پارلمان بود دفاع از حقوق زنان را جزئی از وظائف نمایندگی خود میدانست و در این رابطه با تلاش و جدیت چندین پیشنهادات اصلاحی به مصوبات مجلس ارائه داد.
سوم، موضوع های رساله فرودستی زنان محصول یک دهه از تفکرات جان استوارت میل بشمار میآید و بسهولت میتوان رگه های اصلی افکار سیاسی- فلسفی او را در این اثر مشاهده نمود. برای مثال، موضوع های بحث میل در این رساله ادامه بحث هایی میباشد که در کتاب “درباره آزادی” (On Liberty) مطرح شده بود، منتهی اینبار بحث آزادی واختیار فرد به ترمیم شخصیت و هویت زن که به باور میل یکی از بنیادی ترین موضوع در روند بهبود هویت انسان است تخصیص دارد. البته دیگر بحث های اصولی و بنیادین، عقاید اجتماعی و تئوری های سیاسی میل را در کتابهای او مانند نظریه “فایده باوری” و” تاملاتی در باره حکومت انتخابی” و نیز رساله در باره ” توکویل ( (Tocquevilleمیتوان یافت.
چهارم، فرودستی زنان بیان کامل آراء و اندیشه های جان استوارت میل در مورد فمنیسم است که با مطرح کردن پرسشهای اساسی، تلنگری به ذهنیت های از پیش شکل گرفته و سنتی وارد میسازد. پرسشهایی که جنبش فمنیسم در اواخر قرن بیستم دگر بار دچار آنها شده بود. برای مثال، اختلافات اساسی میان زن و مرد چیست؟ و ما چه اندازه از این اختلافات آگاهیم؟ و یا علل طبیعی سرکوبی زنان به چه علت است؟ آیا مردان و زنان نسبت به موضوعات اخلاقی، سیاسی و اجتماعی تفکری جداگانه و متمایز از یکدیگر دارند؟ اگر چنین است موارد بنیادین این اختلافات چیست؟ و آیا با وجود چنین اختلافاتی می توان به حقوق برابر میان آنان دست یافت؟ آیا تقسیم کار در جهت آزاد ساختن و برابر نمودن زنان با مردان در خانواده ضرورت دارد؟
بی تردید، ممکن است که دانشجویان، فمینیست ها و مدافعان تساوی حقوق زنان با بحث ها و نتیجه گیری های جان استوارت میل موافق نباشند اما آنان می توانند از نظرات سیاسی و آراء و اندیشه های فلسفی او در این رساله استفاده شایان نمایند.
زمینه های تاریخی:
جامعه انگلستان در قرن نوزدهم با دو موضوع اساسی رویاروی بود. یکی از آن موضوعها تلاش در جهت به رسمیت شناختن حق رای برای عموم از جمله زنان بود و دیگری قانونی نمودن اتحادیه های صنفی و کارگری. به عبارت دیگر جامعه انگلستان در التهاب وسعت بخشیدن حق رای و انتخاب برای کلیه شهروندان و نیز بهبود شرایط کار و دستمزد از طریق به رسمیت شناختن اتحادیه های صنفی و کارگری قرار داشت. در این رابطه اولین و مهمترین گام ، حق رای برابر میان شهروندان مرد عنوان شد و سپس مطالبه کلی حقوق زنان مطرح گردید که بعدها این حرکت بنام فمینیسم شناخته شد. در مرحله دوم این خواسته از طرف محافل “رادیکال انگلیس” تغییر جهت داد و به شعار تساوی حقوق زنان با مردان تبدیل گشت تا اینکه با انتشار کتاب “گفتارهائی در باره حقانیت حقوق زنان” که بوسیله مری ولستون گرافت (۶) در اواخر دهه قرن ۱۸ یعنی سال ۱۷۹۲ نوشته شده بود، جنبه نمایانتر و مشخص تری بخود گرفت. چنین طرح ها و خواسته هائی در اثبات و یا انکار اعاده حقوق برابر برای زنان تا سالهای ۱۸۴۰ مورد بحث و جدال محافل انگلیس بود. برای مثال، ویلیام تامپسون (۷) و آنا ویلر (۸) سوسیالیست هایی که بر این باور بودند تا زمانی که جامعه مسئولیتی در قبال کار بدون مزد در خانواده بعهده نگیرد، زنان قادر نخواهند بود به تساوی حقوق با مردان دست پیدا کنند و فقط سوسیالیسم است که می تواند زنان را در جامعه ای که اساس آن بر رقابت های فردی استوار است، جهت دریافت مزد کار “خانه داری” بسیج نماید. ریچارد کارلیل (۹) سوسیالیست رادیکال، علاوه بر تائید نظر تامسون و ویلر پیشنهاد نمود که می باید در انجام کارهای خانه، برابری کامل میان زن و مرد بوجود آید. این گونه طرح و پیشنهادات و بطور کلی باورها از طرح اولیه یعنی مطالبه کلی حقوق زنان، فاصله داشت و از طرف چارتیست ها (۱۰) که به رادیکال های چپ مشهور بودند و تساوی حقوق سیاسی را در سطح جهانی برای مردان می خواستند، مورد انتقاد قرار گرفت. بهر حال ایده فمنیسم – سوسیالیسم در اواسط سالهای ۱۸۴۰ با درگذشت رابرت اوئن (۱۱) به خاک سپرده شد تا اینکه دگر بار در شرایط و موقعیت ضعیف تری در اواخر همان قرن با فابیانیسم (۱۲) متولد شد.
تقریبا از نیمه قرن ۱۹ یعنی سالهای ۱۸۵۰ تا کنون جنبش زنان بعهده لیبرال فمنیسم (۱۳) میباشد. اعضاء این دبستان فکری از طبقات بالا و متوسط جامعه اروپا و بعضی از آنها از پایه گذاران جنبش الغای برده داری بودند و در میان آنها وجود زنان چشمگیر بود. لیبرال فمنیسم که همراه با سرمایه داری صنعتی در اروپا ظاهر شد نقطه نظرات رادیکالی نسبت به نظرات دوره ویکتوریا (Victorians) در مورد مسائل خانواده داشت و همراهی اش با سرمایه داری آن شد که این مکتب فکری روی خانواده و زندگی خانوادگی بمثابه مامن مرد تاکید کند. به سخنی دیگر لیبرال فمنیست ها خانه را سرپناهی میدانستند که میباید همسری مطیع و باظرافت محیطی آرام بخش برای شوهر و فرزندان فراهم نماید. آنان حتی این موضع را به طبقه کارگر نیز کشاندند که بدیهی بود این موضوع شباهت بسیار کمی با واقعیت زندگی آنان داشت.
اتحادیه های کارگری که از آراء و عقاید فمنیستی اوئنیت (۱۴) بسیار فاصله داشت، بر این باور بود که مرد موظف است مزدی بعنوان “مزد خانواده” (Family Wage) به زن که بمثابه کارگر غیر حرفه ای و ساده میباشد پرداخت کند تا بدین وسیله فضای خانه برای زن دلپذیر و مناسب گردد.
این دوره به دوره “فرشته در خانه” (۱۵) شهرت داشت با این تاکید که اتحادیه های کارگری معتقد بودند که اگر هر تغییر و تحولی در وضعیت زنان و تابعیت سنتی آنان پدید آید وحدت خانواده از میان میرود و سرانجام خانواده متلاشی خواهد شد.
در مقابل، فمنیست های لیبرال که با این نظرات مخالف بودند، تلاش میکردند که راه حلی برای “نقش زن در خانواده” پیدا کنند اما در این زمینه از دانش و تجربه بی بهره بودند. برای مثال، آنان با “قانون امراض مسری و واگیر” (Contagious Disease Act) که در ارتباط با زنان فاحشه وضع شده بود به دلیل اینکه این قانون آزمایش های پزشکی را فقط برای زنان اجباری کرده است و نه برای مشتریان آنان (مردها) مخالفت میکردند. آنان باور داشتند که قانون آزمایش پزشکی که مختص زنان تدوین گشته است در حقیقت توهینی بر زنان محسوب میشود.
با تمام این تفاصیل و عدم تجربه و دانش لازم، اهداف اصلی و بنیادین جنبش لیبرال فمنیسم یعنی برخورداری زنان از حق رای و دستیابی آنان به تحصیل و تحصیلات عالیه و شغل های حرفه ای و نیز الغای قوانین ناعادلانه ازدواج و تساویی حقوق زنان با مردان در تمام زمینه ها تا اواخر قرن ۱۹ دنبال میگشت.
در دهه ۱۸۶۰ بنابر قوانین عمومی انگلستان زنان از هیچ گونه حق و حقوقی برخوردار نبودند. آنها بمحض ازدواج و رفتن به خانه شوهر و برحسب شرایط جدید، قانون “پوشش” (Covertuer) شامل حال آنان میگشت، قانونی که زنان را تحت حمایت و سرپرستی مردان قرار میداد. طبق این قانون حق مالکیت، انعقاد قرارداد، واگذاری ، غرامت خواستن و یا دادن و حتی دریافت مزد حاصل از دست رنج آنها نه تنها سلب میگردید بلکه تمام آن حق و حقوق به شوهرانشان واگذار میشد. بدین منظور ثروتمندان برای از دست ندادن ثروت دختران خود که در حقیقت ثروت و دارائی آنها بشمار میرفت، بمحض ازدواج دخترانشان، و جهت اجتناب نمودن از انتقال ثروت آنها به شوهران، متوسل به ترفند هایی میشدند که این ترفند ها در نهایت به ضرر و زیان دختران تازه بخت تمام میشد.
زنان در این دوره به جزء برخورداری از حقوق اندکی نسبت به نگهداری فرزندان خود از دیگر حقوق انسانی در برابر خشونت های جنسی و روانی شوهرانشان محروم بودند. آنان بطور دائم در روابط زناشویی خود مورد تهدید، تحقیر و سرکوب قرار داشتند و همانطور که جان استوارت میل در این رساله اشاره کرده است، زنان انگلیسی تا سال ۱۸۵۷ حق طلاق نداشتند و طلاق میبایست در هماهنگی وضعیت آنها با “حکم مجلس” (Act of Parliament) انجام گیرد و فقط زنان اشراف آن هم با دشواری بسیار قادر بودند که از این امتیاز برخوردار شوند.
بعد از سال ۱۸۵۷ زنان از طبقات مختلف اجتماعی توانستند با شرایط ویژه ای حق تقاضای طلاق مدنی را با معیارهای دوگانه بدست آورند. برای مثال، مردان میتوانستند به سهولت زنان خود را به اتهام زنای محصنه طلاق دهند اما زنان از چنین حقی برخوردار نبودند. آنان فقط زمانیکه شوهرانشان دو زن (Bigamy) داشتند و یا با محارم خود مرتکب زنا میشدند و از آنها خشونت های بسیار شدید و غیر قابل انکار سر میزد حق داشتند تقاضای طلاق نمایند.
جان استوارت میل سالها قبل از ازدواج خود یعنی در سال ۱۸۵۱ با “حکم مجلس” شدیدا به مخالفت برخاست و به همین منظور طی اعلامیه ای از کلیه حقوق خود در این مورد تا زمان وفاتش در سال ۱۸۷۳ صرف نظر کرد. او نه تنها در عرصه نظری و از طریق نوشته هایش به رشد جنبش فمنیسم یاری می رساند بلکه در عمل و هنگامی که عضو مجلس بود بطور فعال در دفاع از حقوق زنان شرکت میکرد. میل گرچه در این رساله در مورد طلاق و قانون “امراض واگیر ” سخنی بمیان نیاورده است اما اگر به مقاله ای که او برای خانم هاریت تایلور (۱۶) در سال ۱۸۳۳-۱۸۳۲ بنام “درباره ازدواج “(On Marriege) نوشته بود، رجوع کنیم در خواهیم یافت که او با ارائه اسناد و مدارک به کمیسیون سلطنتی مجلس خواهان لغو قانون مزبور شده بود.(۱۷)
جان کلام این مقاله همان است که اصول لیبرال فمنیسم بعدها بر پایه آن قرار گرفت. به عبارت دیگر آگاهی کامل از وضعیت فرودستی زنان در قوانین عمومی و تبعیض و عدم برابری حقوق اولی انسانی در جامعه و نیز تفاوت فاحش دستمزد میان زنان و مردان، محتوی این مقاله را شامل میگردد.
چگونگی گرایش میل به فمنیسم
در اینجا باید به عواملی که بر جان استوارت میل تاثیر گذاشت و او را به یک فمنیست تمام عیار تبدیل کرد، اشاره نمود. بدیهی است که تاثیرات پدر و بنتام روی رشد فکری و سیاسی، اجتماعی میل قابل توجه و چشمگیر است. اما این تاثیرات با توجه به اینکه جیمز میل و جرمی بنتام به تساوی حقوق زنان در قیاس با مردان اشاراتی کرده بودند سبب آن نشد که او به فمنیسم گرایش پیدا کند، اما این اشارات همواره با “اما و اگر” آنها همراه بود. برای مثال، بنتام نگران آن بود که ممکن است دفاع از حق رای زنان به جنبش کسب رای مردان طبقات پایین و کارگران لطمه وارد کند و آن جنبش را به خطر اندازد و یا جیمز میل عنوان میکرد تا زمانی که خواسته زنان از طریق شوهرانشان و یا پدران آنها تامین میگردد، ضرورتی ندارد که زنان خود به تنهائی به اعاده آن حقوق و خواسته ها بپردازند. این توجیهات که بعضا بر اساس قضایای منطقی بیان میشد نه تنها میل جوان را قانع نساخت بلکه انگیزه ای برای او ایجاد نمود تا در مقابل نظرات پدر و بنتام دلایلی را مبنی بر دفاع از حق رای زنان ابراز دارد.
در سال ۱۸۲۴ میل که فقط ۱۸ سال داشت، اولین رساله خود را در رابطه با فمنیسم نوشت و سپس توانست نظراتش را در مجله Westminister Review که نشریه ای رادیکال محسوب میشد و مقالات فلسفی منتشر میکرد، ارائه دهد. او دراین مقالات به سنت متداول و نوع نگرش و قضاوت نسبت به زنان حمله ور میشد و معیار های دوگانه در مورد مسائل اجتماعی- سیاسی و اخلاقی را به شدت به چالش میکشاند.
این چنین بود که عقاید راسخ میل در جامعه آن زمان انگلستان در دفاع از حقوق زنان میان سوسیالیست های فرانسوی و انگلیسی مانند ویلیام تامسون و رابرت اوئن و چالز فوریه (۱۸) وطرفداران سن سیمون (۱۹) که میل با بسیاری از آنها از نزدیک آشنائی داشت، انتشار یافت.
دومین عاملی که تاثیر بسزائی روی آراء و عقاید جان استوارت میل در مورد فمنیسم گذاشت، روشنفکران یکتا باور رادیکال مسیحی (Unitarian Radical Intellectuals) بودند که پیشینه ای دیرین در دفاع از حقوق زنان داشتند و نظرات ولستون گرافت را در ماهنامه “گنجینه” (The Monthly Repository) منعکس میکردند.
سومین عامل که احتمالا بیشترین تاثیر بر میل جوان بحساب میآید تاثیر زنانی چون هاریت مارتینو (۲۰) و سارا استین(۲۱) و هاریت گروت (۲۲) میباشد که میل با نظرات آنها در انجمن سیاسی روشنفکران رادیکال آشنا شده بود. در میان این زنان زنی بود بنام هاریت تایلور که میل را تحت تاثیر مستقیم نظراتش قرار داد. زمانیکه میل خانم تایلور را ملاقات نمود زمانی بود که او از بحران روحی ناشی از شرایط اجتماعی زنان بشدت رنج میبرد. تایلور که خود یکی از قربانیان آن سیستمی بود که شرایط اسفباری را برای زنان انگلیس ساخته بوند، در ۲۰ سالگی و در یک ازدواج ناموفق دارای دو فرزند بود و زندگی اش بخاطر رفتار های نانجیبانه و خشونت بار شوهرش رو به تباهی میرفت. او ناچار میبایست آن زندگی مشقت بار را تحمل کند زیرا “قانون طلاق” بریتانیا این اجازه را به او نمیداد تا از شوهرش جدا شود. بنابراین و بی تردید موضوع تساوی حقوق زنان و رهائی آنان از قوانین ناعادلانه مدنی، بصورت درد مشترکی میان او و میل مطرح گشت و بدینوسیله آنها را علیرغم مخالفت ها و انتقادات افراد و گروه ها هر روز بهم نزدیکتر میساخت تا جائی که آنها نه تنها دوستی بی آلایش و سالم خود را حفظ کردند بلکه بعدها با یکدیگر ازدواج نمودند.
در میان محققین و صاحب نظران همواره این بحث وجود دارد که رساله فرودستی زنان جان استوارت میل تحت تاثیر مستقیم نظرات خانم تایلور قرار گرفته است. البته ناگفته نماند که میل این تاثیر گزاری را کتمان نمیکرد و بارها اذعان کرده بود که ملاقات های او با هاریت تایلور تاثیر اساسی و مهمی روی توسعه افکار فمنیسم او گذاشته است. (۲۳) برای مثال، او در شرح حال خود (Autobiography) مینویسد که وضعیت نابسامان زندگی هاریت و ارزیابی او از واقعیت سرکوب قانونی زنان و شرایط نابرابر اجتماعی آنها در تدوین اصول نظری اش نقش اساسی داشته است.
میل و تایلور از ابتدا راجع به موضوعات مختلفی مانند ازدواج، طلاق و حق رای زنان بحث و گفتگو های مفصلی با هم داشتند که حاصل آن مقالاتی بود که در نشریه “اعطای حق رای زنان” (The Enforanchisment of Women)، بنام میل منتشر میگردید اما به گفته میل نویسنده واقعی آن مقالات هاریت تایلور بوده است که عقاید خود را در مورد فمنیسم بطور عمیق مطرح میکرد.
علیرغم همکاریهای نزدیک و تبادل نظر های میل و تایلور در مورد حقوق زنان، آنان در بعضی موارد با یکدیگر اختلاف نظر داشتند. برای مثال، در نامه های خصوصی که آنها میان خود رد و بدل کرده بودند مشاهده میشود که هاریت تایلور بر خلاف جان استوارت میل نسبت به موضوع “مشروعیت ازدواج قانونی” (The institution of Legal Marriage) معتقد بود که اگر قانون حق برابری حقوق زن با مرد را در مورد ازدواج به رسمیت بشناسد دیگر ضرورتی به “قانون ازدواج” و ثبت آن در دفاتر رسمی دولتی وجود ندارد. او همچنین به پرداخت دستمزد برابر زنان با مردان باور داشت و تاکید میکرد که زنان همانند مردان برای هر کاری از جمله خانه داری ضروری است که دستمزد دریافت دارند. به گفته تایلور نهاد سنتی خانواده که “مردان بخاطرخود زندگی میکنند و زنان بخاطر مردان” (۲۴) باید تغییر کند. میل در مقابل هیچگاه نظام سنتی کار بدون دستمزد زن در خانواده را زیر سئوال نبرد.
همچنین بخاطر سالها همکاری نزدیک میان میل و تایلور و ادغام افکار و نظرات آنها که در مقالات متعدد منتشر شده است، مشکل بتوان تشخیص داد که نظر کدامیک از آنها در این مقالات مطرح شده است. در این مورد جان استوارت میل نیز به موضوع عدم تشخیص و تفکیک نظرات خود با هاریت تایلور معترف میباشد و مینویسد که: “اندوخته های فکری و نظری ما در بی شمار بحث و گفتگو و مجادله با یکدیگر ساخته و پرداخته شده است و ذهنیت ما را مشحون از آراء و نظرات یکدیگر نموده است.” (۲۵) (بطوری که شناخت عقاید مستقل هر یک از ما را تقریبا غیر ممکن ساخته است)
خلاصه مطالب کتاب:
جان استوارت میل در بحث فرودستی زنان از همان ابتدا توجه خود را به عقاید و احساسات عمومی که علیه نظرات او ابراز شده بود، معطوف می دارد و در این باره با صراحت اختلاف نظر خود را همراه با واکنش شدید اطرافیان و افراد هم طبقه اش بیان می کند. میل بخوبی می دانست حمله به قوانین و آداب و سنتی که زنان را در وضعیت فرودستانه ای قرار داده است، باعث جریحه دار شدن احساسات افراد در هر طبقه و صنفی خواهد شد. در نتیجه او دقت لازم را بخرج می داد تا دلایل محکم و مستدلی جهت دفاع از نظرات خود ارائه دهد. میل در هرفصل از این کتاب تصویر سیاه بردگی و بردگان را بیاد خوانندگانش می آورد و آنها را با فرودستی زنان که از دید او نوعی بردگی قانونی در جوامع غربی است مقایسه می کند. بر اساس اصول کلاسیک لیبرالیسم که محافظت از حقوق فردی و آزادی انتخاب می باشد، انواع نابرابری های اجتماعی، خواه قانونی و یا خواه با سلطه و قدرت ، مردود بشمار می رود. زیرا اساس نظام سلطه و تابعیت بر پایه امتیازات غیر اصولی و نابجا مانند امتیازات طبقاتی قرار دارد و به گفته میل “یک اشراف زاده چون از ابتدا اشراف زاده متولد شده است، سلطه بر دیگران را حق مشروع خود می داند.” در رابطه با فرودستی زنان تصور چنین است که مردان از ابتدای تاریخ بشریت بواسطه برخورداری از بنیه ای قوی سلطه و حق حاکمیت خود را بر زنان مفروض دانسته و در درازنای تاریخ آنرا به اشکال گوناگون توسعه داده اند. بدین وسیله تابعیت جنس ضعیف از قوی ادامه پیدا کرد تا اینکه دوره برده داری فرا رسید. قبل از الغای برده داری که تاریخ آن در جوامع غربی دور نیست، وجود برده و برده دار در آمریکا و اروپا امری بسیار عادی تلقی میشد و از حمایت و پشتیبانی افکار عمومی نیز برخوردار بود. با تغییر و تحول شرایط اجتماعی و خیزش و قیام بردگان، قانون بردگی به طور رسمی منسوخ گردید اما “قانون ازدواج که بمثابه بردگی قانونی زنان بود به همان شکل باقی ماند.” از نقطه نظر جان استوارت میل این نوع بردگی، نوعی خاصی از بردگی است که برده در رابطه نزدیک و صمیمی و احساسی تا حد همخوابگی با برده دار قرار دارد و متاسفانه همین رابطه، الغای این نوع بردگی را با مشکل روبرو ساخته است. به دیگر سخن، میل وضعیت واقعی زنان را که در روابط زناشوئی خود از آزادی و اختیار بی بهره اند و بطور قانونی حق مالکیت از آنها سلب گردیده است را با وضعیت بردگان تطبیق می دهد و وضعیت آنان را بمراتب اسفبار تر از بردگان توصیف می کند. جان استوارت میل در فصل دوم، سوم و چهارم این کتاب همواره لبه تیز حمله خود را بسوی قوانین، آداب و سنن جاری آن زمان در مورد زنان نشانه رفته است و شدیدا از تساوی همه جانبه حقوق زنان دفاع نموده است. در فصل اول کتاب و قبل از اینکه میل به دفاع از حقوق زنان بپردازد، نخست او با استدلال های خود مخالفین را بویژه کسانی که بر این باور بودند که نظام سلطه و تابعیت و بالطبع فرودستی زنان و فرادستی مردان امری طبیعی است، خلع سلاح مینماید.
میل ازاین افرد قاطعانه می خواهد که به او پاسخ دهند که معنا و مفهوم “امر طبیعی” در چیست. برای مثال او بیان می دارد که: “در جامعه ای که موضوع مردان بدون زنان و یا زنان بدون مردان، بررسی و تحقیق نشده است و یا جامعه ای که زنان در آن تحت سلطه مردان قرار نداشتند، مورد تجربه واقع نشده است و در این شرایط “طبیعت” آنان معلوم نگشته است بدرستی نمی توان پذیرفت که زنان و مردان بطور ذاتی و طبیعی با یکدیگر تفاوت عقلی و اخلاقی دارند. آنچه که تاکنون به عنوان “ذات” یا “طبیعت” زن گفته شده است، بطور قطع امری ساختگی و نادرست (غیر علمی) بوده و در شرایط سرکوب چند جانبه زنان در طول تاریخ پدید آمده است.”
میل همان بحث ها و استدلال هایی را که در کتاب “در باره آزادی” بیان کرده است، در اینجا نیز ادامه می دهد و معتقد است که هیچگاه وضعیت اجتماعی زنان در شرایط آزادی و اختیار آنها تحقیق و تجربه نشده است تا بتوان از “طبیعت” آنان آگاه شد. همچنین او در یکی از نامه هایش آورده است که طبیعت انسان مانند ماشین نیست که بتوان آنرا به یک شکل و یک مدل ساخت و یا درختی که بناچار باید در تمام ابعاد، طبق گرایشهای بیرونی و
درونی، رشد کند.”(۲۶)
جان استوارت میل به روشنی بیان می دارد که مفهوم “طبیعت زنان” مفهومی است که مردان در جهت خواست، اهداف و منافع خود آنرا ساخته و پرداخته اند. زیرا آداب و معاشرت، تعلیم و تربیت زنان همواره و در طول زمان بوسیله سلطه مردان شکل گرفته است و آنان در چنین جوامعی مانند “گیاهی بودند که در محیط نامناسب و فضائی که نیمی از آنرا بخار و گرما و نیم دیگرش یخ و سرما قرار داشت، رشد کرده اند. بدیهی است که در چنین شرایطی گیاه نمی تواند رشد و نمو داشته باشد. طبیعت زن می باید در محیط آزاد و فضائی مناسب قرار گیرد تا بتواند استعدادهای درونی و فطری خود را شکوفا نماید.” حال در این میان اگر بحث “خلقت ناقص” زن و آفرینش او از “دنده چپ مرد” به میان کشیده شود، مفهوم “طبیعت زن” به مفهوم بسیار مضحکی تبدیل می گردد.
میل در این فصل از کتاب خود، مدعی است که نمی توان با قاطعیت در باره طبیعت زنان و یا حتی مردان سخن گفت مگر آنکه آنان نخست در شرایط برابر زندگی کنند و یکی تحت کنترل و سلطه دیگری قرار نداشته باشد. دوم آنکه محققین علم روانشناسی که روی شکل گیری کاراکتر و شخصیت انسان مطالعه می کنند و از شرایط محیطی و اجتماعی اطلاع دارند ممکن است حق اظهار نظر در مورد طبیعت زنان و مردان آن هم در موراد خاص داشته باشند، اما بیان شناخت طبیعت زنان آن هم از طرف مردان سلطه گر که فقط در فکر حفظ منافع خویش اند از حدس و گمانهای بی اعتبار فراتر نمی رود.
میل در ادامه فصل دوم فرودستی زنان منابع تاریخی که بطور نادرست و غیر واقعی در مورد “طبیعت زنان” نگاشته شده است را در معرض تردید قرار میدهد و آنها را در بسیاری از موارد گمراه کننده و اشتباه میداند. برای مثال، میل موضوع پدرسالاری را از روزن منابع تاریخی عنوان میکند و در این باره معتقد است که تمام اسناد و شواهد تاریخی که “طبیعت زن” را مورد قضاوت قرارداده اند ناشی از وجود سیستم پدرسالاری بوده است و به هیچ وجه نمیتوان به این اسناد و شواهد اعتماد نمود. او با نشان دادن چهره های زنانی که نقش برجسته ای در تاریخ ایفا نموده اند، ادعای مخالفین را مبنی بر طبیعت ناتوان زنان مردود اعلام میکند و باور راسخ دارد که زنان بطور کلی نه تنها در بسیاری از زمینه های اجتماعی توانا هستند بلکه بطور اخص در زمینه های سیاسی توانسته اند از خود قابلیت های چشم گیری بروز دهند.
جان استوارت میل در فصل سوم این کتاب با برهان به پاسخگویی کسانی می
پردازد که معتقدند زنان توانایی انجام مشاغل اجتماعی و سیاسی را ندارند و صلاح جامعه آنست که زنان را به دستیابی به چنین شغل هایی معذور بدارد. میل همچنین ضمن پاسخگوئی به آنان حمله شدیدی به افکار پوسیده آن دسته از افرادی میکند که با توجیهات و بهانه تراشی های واهی مانع کسب علم و دانش زنان میگردند. او در این باره مینویسد: ” مردانی که به دستیابی زنان به تحصیل و آموزش مخالفت میورزند در حقیقت تحمل زندگی با آنان را در شرایط برابر ندارند.”
در این بخش از کتاب میل در باره ازدواج معتقد است که اگر قوانین و شرایط اجتماعی به زنان تحمیل نگردد و آنان از حق آزادی و انتخاب برخوردار گردند و خود تصمیم بگیرند که تن به ازدواج بدهند یا ندهند، آنها قطعا با وجود چنین قوانینی هیچگاه زیر بار ازدواج که در حقیقت بردگی و انقیاد همیشگی آنان است، نخواهند رفت. زیرا نه تنها به “خانه بخت” رفتن، سعادت و خوشبختی را برای آنها به ارمغان نمی آورد بلکه تیره روزی، ذلت و بردگی در پی خواهد داشت، بنابراین دلیلی ندارند به استقبال چنین آینده شومی شتاب کنند. میل در پایان این فصل دگر بار از حق رای زنان و برخورداری آنها از کلیه حقوق شهروندی از جمله دستیابی به شغل های اجتماعی و سیاسی با مردان دفاع می کند.
میل در فصل چهارم و پایانی “فرودستی زنان” با اندک اشاره ای به مطالب فصل دوم، مستقیما در باره ازدواج و زندگی خانوادگی بحث می کند. در این رابطه او بیان می دارد که “اگر زندگی زنانی که ازدواج کرده اند را فقط بر اساس آنچه که قانون تدوین کرده است در نظر آوریم، زندگی برای آنها بسان جهنمی در روی زمین درخواهد آمد”. میل معتقد است که اگر قرار است قانونی وضع گردد باید این قانون در دفاع از ضعفا و علیه کسانی که حقوق زنان را به آسانی پایمال می کنند، تدوین شود.
میل معتقد است که ازدواج به مثابه عقد قرارداد عادلانه میان دو نفر می باشد و اگر چنین عقدی بخواهد بر پایه بی عدالتی و اجحاف بسته شود، هیچ انسان عاقلی حاضر به پذیرش آن نخواهد شد. میل مثال می آورد که :” در جوامع آزاد ازدواج و تشکیل خانواده از روزن همکاریهای دوجانبه، نوعی شباهت به شرکت های تجاری دارد. بدیهی است در یک شراکت تجاری که اعضاء آن دارای سهم برابر می باشند نمی توان تصور کرد که یکی از شرکاء کنترل و سلطه مطلق به امور داشته باشد و دیگران از او تابعیت محض کنند. حالا اگر در این نوع شراکت، فردی بخواهد از قدرت سوء استفاده نماید و انحصارات ویژه ای برای خود قائل شود، در چنین شرایطی دیگر شرکاء با حق آزادی و اختیاری که دارند به آسانی میتوانند قرارداد خود را فسخ می نمایند و با دریافت سهم خود از عضویت شرکت کناره گیری می کنند. اما در ازدواج که ظاهرا یک قرارداد داوطلبانه میان زن و شوهر است که به امضاء می رسد، یکی از طرفین یعنی زن نه تنها هیچ گونه کنترل و تسلطی روی سهم و دارائی خود ندارد بلکه می باید تابع محض دیگر شریک زندگی خود باشد. این وضعیت و شرایط را قوانین ناعادلانه ایجاد کرده است زیرا زن به محض ازدواج کردن کلیه اموال منقول و غیر منقول او به دارائی شوهرش منتقل می گردد.” (۲۷)
میل می پرسد که چرا نباید در هنگام عقد ازدواج، طرفین از حقوق مساوی برخوردار باشند؟ تا در هنگام اختلاف و جدایی بتوانند روی دارایی و سهام خود کنترل داشته باشند.
بدین ترتیب جان استوارت میل با پیشنهادی مبنی بر حقوق برابر زن و شوهر در هنگام ازدواج که در قانون مالکیت زنان شوهردار در سال ۱۸۷۰ و ۱۸۸۵ منعکس است باعث خشم مردان انگلیسی شد.
همچنین میل در فصل چهارم با علم و آگاهی از فاصله شگرفی که بین نظرات او و دیگران وجود دارد، بحث خود را به آنچه که نشانگر یک جامعه شایسته و در خور انسان است، اختصاص می دهد. او در این فصل از مزایای فراوان زندگی در محیط خانه ای که اساس آن بر پایه عدالت، برابری، عشق و محبت است و نه سلطه و آمریت، سخن می گوید. همچنین او بر این باور است که خانواده اولین دبستان آموزش اخلاق و کسب صفات پسندیده است که می تواند نقش اصلی در رفتار عدالت طلبی و مساوات در اعضاء خانواده و بالطبع جامعه ایفا نماید. البته فمینیست های معاصر با دیدگاه میل در مورد عدالت در خانواده موافق نیستند و معتقدند که ممکن است به این بهانه دگر بار و به آسانی تقسیم سنتی کار میان زن و مرد در خانه برقرار گردد.
بهرحال جان استوارت میل، با بلاغت و شیوا سخنی توانست موضوع فرودستی زنان را به دو موضوع اساسی در فلسفه سیاسی خود یعنی روند انسان سازی و آزادی پیوند دهد.
ن. نوری زاده
انستیتوی مطالعاتی زنان ( سیمون دوبووار)
دانشگاه کنکوردیا، مونتریال
فرودستی زنان
بخش نخست:
موضوع این نوشتار تبیین باورهایی است که از دیرباز یعنی از آغاز شکل گیری باورهای ذهنی سیاسی و اجتماعی ام، مرا بخود مشغول کرده بود. موضوع فرودستی زنان دلمشغولی مرا در روند زندگی و کسب دانش و تجربه به همراه تفکر در امور مبتلابه جامعه انسانی، نه تنها از بین نبرد و یا کاهش نداد بلکه بطور روزافزونی شدت بخشید. موضوع فرودستی زنان در واقع دستیابی به یک اصل کلی در تعدیل روابط اجتماعی مرد و زن می باشد. به عبارت دیگر رابطه رایج کنونی که از باورهای دیرین و کهنه سرچشمه گرفته است یک جنسیت را به مثابه فرادست و جنسیت دیگر را بعنوان فرودست می پندارد و چنین نابرابری را بصورت قانون درآورده است. بدیهی ایت که این رابطه می باید تغییر کند.
اصل زبر دست بودن مردان و زیر دست شدن زنان، باید جایگزین اصل برابری کامل بین آنها گردد و دیگر بایسته نیست که یک جنسیت امتیازی نسبت به جنسیت دیگر پیدا کند. همچنین کوشش گردد این باور که زنان صلاحیت و قابلیت انجام امور (بویژه در مسائل سیاسی و امر حکومت داری) را ندارند از ذهن ها زدوده شود.
من کاری را که بعهده گرفته ام، کاری سخت و طاقت فرسا است، اما برایم تن به طاقت فرسائی کار دادن بهتر است تا اینکه این موضوع همواره ذهن مرا با ابهامات و دلایل ناقص بخود مشغول سازد. سختی این کار به آن جهت است که تلنگر به احساسات توده مردم می زند و آن باورها و احساسات را جریحه دار می سازد و به زیر سئوال می برد. در این وضعیت اگر براهین محکمی هم در رد آن باورها بیان شوند نه تنها انکار نمی شوند بلکه ممکن است تائید نیز گردند. در برابر باوری که بر اساس بینش و استدلال و روش بحث و گفتگو ایجاد شده باشد، رد کردنش و یا متزلزل ساختن پایه های آن به آسانی صورت پذیر نخواهد بود. به عبارت دیگر موضوعاتی که با عواطف و احساسات شکل گرفته اند، معمولا در رودر رویی با عقل و منطق دچار شکست می شود اما صاحبان این عواطف و احساسات برای جبران شکست و حفظ آنچه که از قدیم بدست آورده اند، کوشش خواهند کرد که سنگرهای دفاعی تازه ای بنا سازند. در اینجا دلایل بسیاری وجود دارند که از احساسات و عواطف توده مردم برای حفظ نهادهای سنتی، استفاده شده است. در این رابطه تعجبی ندارد که دلایل این دسته از مردم در مورد فرودستی زنان، دلایل سست و ضعیفی است که نشان میدهد که بربریت (۲۸) این جماعت از بربریت و توحش جوامع اولیه چیزی کم ندارد.
به هر حال سر شاخ شدن با کسانی که تقریبا بیانگر یک باور فراگیر و عمومی می باشند، کار دشواری است. اما در این رابطه وظیفه این جماعت است تا عقاید سنتی خود را که بر پایه عواطف و احساسات بنا گشته است، مطرح نمایند و آنرا در معرض قضاوت عموم قرار دهند. برای مثال، اگر کسی متهم به قتل است، اثبات قاتل بودن این فرد به عهده کسانی است که او را متهم کرده اند و نه به عهده متهم که ثابت نماید قتلی مرتکب نشده است. بر این اساس اگر افرادی که نسبت به وقایع تاریخی که وقوع آنها را نمی توان اثبات کرد اما آنان اصرار می ورزند که آن وقایع رخ داده است مانند داستان شهر تروا،(۲۹) باید انتظار داشت که برای اثبات ادعایشان پیش از آنکه کسی در رد باور آنها دلیل آورد آنان خود دلیل و برهان آورند. به سخنی دیگر اثبات این موضوع که زنان قابلیت و شایستگی تساوی حقوق با مردان را ندارند و در نتیجه می باید از آزادی عمل آنان یا جلوگیری شود و یا محدود گردد، بعهده کسانی است که بر این باورند زنان نباید آزادی داشته باشند و از هر طریقی تلاش می کنند در برابر فعالیت های اجتماعی و سیاسی آنان ایستادگی نمایند. این امری آشکار و واضح است که قانون نباید بنام مصلحت عمومی آزادی افراد را ممنوع و یا محدود کند و در این رابطه برای کسی و یا کسانی امتیازاتی قائل شود و حقوق آنانرا برتر از دیگران بشمارد. همه افراد باید در برابر قانون از حقوق یکسانی برخوردار باشند.
بدین ترتیب، کسانیکه بر این باورند که مردان در کلیه امور فرادست میباشند و برای حکومت کردن شایستگی دارند و در مقابل زنان فرودستند و قابلیت و صلاحیت شرکت در امور اجتماعی، سیاسی و امرزمامداری جامعه را ندارند، موظف هستند یا این ادعای خود را با دلایل محکم و متقن به اثبات رسانند و یا از این عقیده کهنه و باطل به کلی دست بردارند. همچنین کسانی که حق آزادی زنان را انکار می کنند و یا از حقوقی که مردان از آن برخوردارند، زنان را محروم می سازند در واقع به دو پیش فرضیه علیه زنان باور دارند: یکی آنکه آنها مخالف آزادی هستند و دوم تبعیض و تعصب و جانبداری آنها از یک نوع جنسیت می باشد. این افراد اگر از باورهای خود دفاع ننمایند و شک و تردیدها را در این مورد از میان نبرند، بدیهی است که نظراتشان به هیچوجه پذیرفتنی نخواهد بود.
بهر حال جان کلام در این است که موضوع فرودستی زنان دارای یک قضیه ایجابی (۳۰) و یک قضیه سلبی (۳۱) است، بدین معنی که باور عموم بر این است که زنان در مطابقت با مردان از آن شایستگی و قابلیت برخوردار نیستند تا بتوانند عهده دار وظائف مهمی در امور سیاسی و اجتماعی گردند و این جنبه سلبی قضیه است. در مقابل، کسانی که معتقدند زنان دوش به دوش مردان توانایی و صلاحیت انجام امور و وظائف اجتماعی را دارا می باشند و در نتیجه می باید آنان از تساویی حقوق در تمام سطوح برخوردار گردند به جنبه ایجابی قضیه نظر میکنند.
من علاوه به پرداختن به جنبه ایجابی قضیه میباید به نظرات مخالفان خود یعنی کسانی که به جنبه سلبی باور دارند پاسخ دهم و دلایل آنان را یک به یک بازگویم زیرا از این طریق است که میتوانم نادرستی باور آنان را به اثبات رسانم. بدیهی است که اگر بتوانم از عهده چنین کاری برآیم و مخالفین را از طرفی با انبوهی از پرسشهای بی پاسخ روبرو کنم و از طرفی دیگر به دلایل آنها که در جهت دفاع از نظرات سلبی خود ارائه داده اند، پاسخ گویم کار کوچکی در این زمینه انجام داده ام. با اینهمه امید ندارم که بتوانم آنان را متقاعد سازم زیرا اصولا دلایل و استدلال های مخالفین بر پایه عواطف و احساساتی که پیشاپیش نسبت به آنها پیشداوری شده است قرار دارد. بنابراین زدودن چنین پیشداوریها از ذهنیت توده مردم کار آسانی نیست مگر آنکه آنان از تعصب و باورهای سنتی خود دست بشویند و راه خردورزی و اندیشیدن را بپیمایند. تا هنگامیکه درک و شعور اکثریت نوع بشر بهبود نیافته است رودررویی با سنت و احساسات نه تنها دچار مشکلات و معضلات عدیده ای خواهد شد بلکه امری بیفایده بنظر میاید. اگر توده مردم احساسات و عواطف خود را در برابر تفکر و تدبر فرو گزارند و از سنت و باورهای متعصبانه خود که اینک بخش بزرگی از جوامع را فرا گرفته است، دست بردارند، آنگاه می توان انتظار بهبودی و پیشرفت در امور را داشت. بنابر این من با توده مردمی که با خردورزی و اندیشیدن بیگانه اند و از پذیرفتن مسائل با دلیل و منطق خودداری می کنند، جدل نمی کنم، اما با آنان بخاطر باورشان به سنت و احساسات عامیانه و نا معقول مخالفت می ورزم. در این رابطه به یکی از خصوصیات ویژه قرن نوزدهم که واکنشی در برابر قرن هیجدهم بود اشاره میکنم. بدین معنا که در قرن ۱۸ که عصر خرد (۳۲) نام داشت کوشش میشد که قوای ذاتی و طبیعی وجود انسان که در گذشته آنها را نابخردانه و بصورت اوهام و خرافات بیان میکردند را به قوای خردمندانه و قابل شناسائی تبدیل نمایند تا جائی که خرد را در شناخت عناصر به مقام خدائی رساندند. اما در قرن ۱۹ دگر بار گرایشهای نادرستی رواج پیدا کرد تا عناصر ناشناخته طبیعت و ذات انسان را به غرایز نسبت دهند و آنها را مصون از خطا قلمداد کنند. به عبارت دیگر در قرن ۱۹ آنچه را که در درون خود نتوانستند با ابزار خرد مورد شناسائی قرار دهند به امری غریزی تعبیر کردند. بدیهی است این نوع گرایشات و تفکرات بی شباهت به بت پرستی که یکی از انحطاط های فکری بشریت است از بین نخواهد رفت مگر آنکه علم روان شناسی جایگزین آن گردد و عناصر درونی انسان را که امروزه وجود آنها را خواست طبیعت و یا اراده خداوند میدانند، بطور خردمندانه بیان کند.
من با توجه به اینکه با سنت و باورهای عمومی بطور قطع مخالف هستم، تردید ندارم که احساسات توده مردم را در محکمه قضاوت علیه خود برمی انگیزم. بنابر این باید به آنها نشان دهم که باورها و آداب و رسومی که از عصری به عصر دیگر منتقل شده است دلالت بر درستی باور آنها نخواهد بود.
بطور کلی دست زدن به یک عمل و اثبات فرضیه ای که اساس آن بر پایه های محکمی قرار دارد کاری آسان و تحسین برانگیز میباشد و توده مردم را قادر میسازد، به تجربه دریابند که آن فرضیه نتایج مطلوبی به همراه داشته است و لذا در پذیرش آن پیش قدم میشوند.
حال باید ثابت کرد که تجربه، فرضیه فرودستی زنان را رد کرده است، زیرا موافقین این نظریه دلیل سلطه مردان بر زنان را موجب سعادت و نیکبختی جامعه انسانی میدانند و مدعی اند که این باور و نظریه را بواسطه تجربیاتی که در این زمینه بدست آورده اند، بیان می دارند. حال باید از این نظریه پردازان و پیروانشان پرسید که آیا آنان سلطه زنان بر مردان را و یا تساوی حقوق میان آنها و یا بعضی از انواع مختلط یا جداگانه سلطه را تجربه کرده اند؟ و سپس دریافته اند که تجربیات حاصل از آن نتیجه ای برای سعادت انسان ببار نیاورده است و دچار شکست شده و آنها به این نظریه کلی رسیده اند که تنها راه سعادت انسان سلطه مردان بر زنان میباشد؟ به سخنی دیگر اگر فرودستی زنان که موجب سعادت و نیک بختی جامعه انسانی اعم از زن و مرد در نتیجه تجربه بدست آمده است و زنان با آگاهی از این تجربه از مردان پیروی می کنند و سپردن سرنوشت خود را بدست آنان یک وظیفه ذاتی و قانونی می دانند، در این صورت باید اذعان نمود که اصل سلطه مردان بر زنان، اصلی قابل پذیرفتنی می باشد. اما واقعیت امر چیز دیگری را نشان می دهد که از هر جهت با اصل استنباط عملی و تجربه مغایرت دارد و حتی بکلی مخالف آن چیزی است که گفته شده است. اول اینکه موضوع فرودستی زنان به عنوان ضعیفه در برابر مردان فقط یک فرضیه است و هیچگاه مورد آزمایش و تجربه قرار نگرفته است. بنابر این فرضیه ای را که بر پایه آزمایش و عمل قرار نگرفته باشد را نمی توان به عنوان حکم و قانون پذیرفت. دوم، سیستم نابرابری اجتماعی را که هیچگاه بواسطه تدبر، دوراندیشی و بر اساس واقعیات اجتماعی و در جهت منفعت عمومی و سعادت جامعه انسانی پایه گزاری نشده است، نمی توان پذیرفت.
سلطه مردان بر زنان از آغاز حیات اجتماعی انسانها و در جوامع اولیه وجود داشت. در آن جوامع مردان به سبب قدرت بازو، مسلط بر امور بودند و از این رو زنان که دارای چنین عضلات نیرومندی نبودند زیر یوغ و بندگی مردان به عنوان موجودات ضعیف و فرودست درآمدند.
بعدها این اصل (قدرت بازوی مردان) در مراحل تکامل خود، باعث تدوین قوانین و نظم امور جوامع شد. مردان هر آنچه را که مربوط به امور فیزیکی و قدرت بدنی بود محور امور اجتماعی قرار دادند و پیرامون آن قوانین حقوقی وضع کردند. برای مثال، بردگی که صرفا کاری اجباری در جهت مطامع و خواسته های ارباب بود، تحت قاعده و اصول قانونی درآمد و اربابان برای تضمین قدرت و نگهداری از اموال خصوصی خود، قانونی مبنی بر اینکه “بردگان جزء اموال آنها محسوب می شوند” را وضع نمودند. در زمانهای بسیار دور بیشتر مردان و همه زنان برده بودند. آنها پیش از اینکه دلیری و گستاخی آنرا پیدا کنند که از عدالت و آزادی سخن گویند، توسط برده داران و به مرور زمان برای انجام کارهای مهمتری تربیت می شدند. روند عمومی پیشرفت جوامع، بتدریج اندیشمندان را بفکر فرو برد تا برده داری را الغاء نمایند. سرانجام بعد از تلاشهای فراوان بردگی زنان بتدریج به شکل ملایمتری از وابستگی که امری بی سابقه نبود، تبدیل گشت و تاکنون وجود دارد. در خلال اصلاح و تعدیل رفتار اجتماعی، حرکت هائی در جهت اصلاح جامعه و بدست آوردن برابری و آزادی و عدالت اجتماعی بوجود آمد و جامعه انسانی را متاثر ساخت. اما متاسفانه این حرکت های اصلاح طلبانه و عدالت خواهانه، باعث نشد که جانور صفتی انسان و اصلی بردگی با تمام پندارهای نامطلوبی که ایجاد کرده بود، از میان برود. به عبارت دیگر نابرابری حقوق بین مردان و زنان که منشاء آن قوانین نفرت انگیز بردگی است، بتدریج ادامه یافت تا اینکه سلطه و فرادستی مردان نسبت به زنان جنبه قانونی پیدا کرد. بدیهی است که این قوانین به اعتبار رسم و رسوم انسان و بهبودی اخلاقیات نوع بشر لطمه وارد کرده است. ممکن است که قوانین فرادستی مردان جهت تعدیل مناسبات اجتماعی و اخلاقی یک یا دو کشور پیشرفته جهان از بین رفته باشد و ظاهرا کسی مجاز به تبعیض میان زنان و مردان نباشد و اگر هم بخواهد چنین تبعیض هائی قائل شود می باید آنرا تحت عنوان بهانه هایی چون منافع اجتماعی مردم انجام دهد. اما این ظاهر قضیه است و مردم بخود دلخوشی داده اند که عصر قوانین زور و استبداد مطلق پایان گرفته و دیگر سلطه قوی بر ضعیف، مرد بر زن وجود ندارد. زیرا آنان متقاعد شده اند که آداب و رسومی که از گذشته تا حال و عصر تمدن بجا مانده بدلیل عدم تطبیق با سرشت و طبیعت انسانی و در جهت منافع عمومی تغییر کرده است. اما متاسفانه به این نکته مهم پی نبرده اند که این آداب و رسوم که بوسیله قدرت بنا گردیده است هنوز وجود دارد و در همه امور اجتماعی آنان چنگ انداخته است. به سخنی دیگر، زمانی که مردها بعنوان جنسیت فرادست، قدرت در دستانشان بود، تمایل به حفظ آن و مستحکم نمودن موقعیت خود نمودند. آنان برای نیل به این هدف ابتدا با “ضعیفه هایی” که در زندگی عادی و روزانه خود با آنها سرو کار داشتند، آغاز کردند و سپس بتدریج با تغییر و تحول اوضاع و شرایط پیش آمدند و آن قدرت را که بواسطه توانایی جسمی بدست آورده بودند به قانون تبدیل کردند. برای مثال برده داری را به شکل کهن آن و بخاطر تغییر شرایط اجتماعی ملغی نمودند تا به شکل مدرن تری آنرا اعمال نمایند. اما باید اذعان نمود که همین تحولات صوری هم در مورد اعاده و تامین حقوق زنان انجام نگرفت.
پدیده بردگی که سلطه شریرانه بر گرده انسانها بود ظاهرا ناپدید شده است اما سیستم آن بجای مانده است، سیستمی که در آن قدرت، حق محسوب میشود. بعضی از روابط اجتماعی که طی نسلهای گذشته بر اساس زور و سلطه میان نهادها وجود داشت بنام عدالت بصورت قانون درآمد و در جامعه اعمال شد و مسلم است که این قوانین تا زمانی که اصول آن ریشه یابی نشده و جزئیات آن در بحث و گفتگوها آشکار نگردیده بود، زیان و نامطلوبی آن برای جامعه مدنی و تمدن بشری درک نمی شد. برای مثال، بردگی در خانه میان یونانیان که خود را مردمی آزاد تصور می کردند هرگز امری ناشایست و نامطلوب تصور نمی شد.
واقعیت این است که مردم این زمان و یا مردم دو و یا سه نسل گذشته، از وضعیت انسانهای قدیم و شرایط اجتماعی آنها، بی خبر می باشند و بالطبع نمی توانستند شرایط تاریخی آن دوران را در ذهنهای خود تصور کنند. فقط کسانی که تاریخ را بدقت مطالعه کرده اند، قادرند از شرایط اجتماعی مردم آن دوران شمایی در ذهن داشته باشند. مردم این عصر نمی دانند که در زمانهای قدیم، قانون سلطه و زور حاکم بود و قدرت برتر، زندگی و مرگ نوع انسان را تعیین می کرد. مردمی که از تاریخ بی اطلاع هستند، نمی دانند که چگونه چنین قوانین سلطه و زور در خلال دورانها در اذهان شکل گرفته است. تاریخ نشانگر تجربه بیرحمانه طبیعت انسانی است و آشکار می سازد که معیار سعادت و نیکبختی در زندگی انسان مطابق با زور و قدرتی بود که او در اختیار داشت. کسی که از ثروت و مکنت و تعلق طبقاتی برخوردار بود به همان میزان از قدرت بهره می گرفت. در این رابطه اگر کسانی برای برقراری عدالت اجتماعی در برابر این سلطه و زور مقاومت می کردند، نه تنها بعنوان نقض کنندگان قانون شناخته می شدند بلکه وجود آنها برای جامعه زیانبار و خطرناک تشخیص داده میشد و ایستادگی و مقاومت آنان بمثابه بدترین جرمها تلقی میگردید و به بی رحمانه ترین وضع مورد تنبیه و شکنجه قرار میگرفتند. به مرور زمان و به آهستگی زمانی فرا رسید که صاحبان سلطه و زور مجبور شدند حقوق بسیار ناچیزی را برای انبوه مردم فرودست به رسمیت بشناسند و تعهداتی نسبت به رعایت این حقوق را به گردن گیرند. اما آنان از هر فرصتی برای نقض تعهدات خویش استفاده می کردند تا اینکه بعدها این تعهدات که معمولا با ادای سوگند به رسمیت شناخته می شد یا لغو گردید و یا نادیده گرفته شد. برای مثال چندین قرارداد بین زبردستان و صاحبان قدرت و زیر دستان عاری از قدرت در جمهوری های باستان وجود داشت که منجر به شکل گیری اتحادیه ای در میان فرودستان شد. اما این اتحادیه با قدرت بسیار ناچیزی که داشت در برابر سلطه و قدرت حاکم به هیچ عنوان برابری نمیکرد. در نتیجه مقاومت مداوم فرودستان، اولین خواست آنان که تدوین قانونی جهت تامین حقوق اولیه آنان از سوی هئیت حاکمه بود، مطرح شد. اما این خواسته در شکل یک طرح باقیماند و از قدرت مطلقه و سلطه حاکمان چیزی کاسته نشد و همچنان بردگان و زنان و بطور کلی فرودستان از حقوق اولیه انسانی خود محروم ماندند.
بعد ها با ادامه این گونه تلاش ها قراردادهای محدودی میان اندکی از اربابان و رعیت هایشان رد و بدل گردد. برای نمونه در کشورهای آزاد، بردگانی که جزیی از مایملک اربابان محسوب نمیشدند، احساس کردند که دارای حقوق انسانی میباشند. در این رابطه من بر این باورم که فیلسوفان رواقی (Stoics) (33) فکر می کردند که بواسطه اعمال تعهدات و الزامات اخلاقی نسبت به بردگان خود قادر خواهند شد قسمتی از سعادت اخروی را برای خود ذخیره کنند. به استثنای دین یهود، مسیحیت و کلیسای کاتولیک با وجود مشکلات فراوان باوری همانند باور فیلسوفان رواقی داشتند.کلیسا سالیان سال موفق گردید که مانع از اعتراض مومنان مسیحی نسبت به این باور شود، زیرا تاثیر قدرت کلیسا بر روح و روان مردم بسیار عجیب و شگفت انگیز بود. کلیسا از چنان قدرتی برخوردار بود که می توانست پادشاهان و اشراف زادگان را وادار نماید تا اموال ارزشمند خود را به کلیسا واگذار کنند. همچنین کلیسا به سهولت قادر بود که هزاران نفر را در عنفوان زندگانی شان، برای کسب امتیازات روحانی و نجات اخروی، از امور دنیوی برحذر دارد و وادار سازد که در فقر و نداری در صومعه ها به دعا و روزه مشغول گردند. قدرت و سلطه کلیسا چنان بود که می توانست هزاران هزار جوان را به ماوراء آبها و سرزمینهای دور اعزام دارد تا جان خود را در راه انجیل مقدس فدا سازند. کلیسا با قدرتی که داشت می توانست پادشاهان را مجبور سازد که علیرغم علاقمندی آنها به همسرانشان، به بهانه اینکه رابطه آنها از نوع رابطه درجه هفتم است، آنها را طلاق دهند. بالاخره کلیسا با توسل به یک ترفند یعنی بوجود آوردن یک قدرت مطلق، به افزایش قدرت پادشاهان پرداخت زیرا می پنداشت که کلیسا قادر نخواهد بود مانع از وقوع جنگهای داخلی و قدرت نمایی افراد جهت کسب قدرت و فتح و ظفرهای آنها شود. در نتیجه کلیسا همواره نگران بود که جنگ میان پادشاهان رخ دهد و یا جنگ برای به چنگ آوردن تخت و تاج شاهی میان وارثین و رقبا آغاز گردد.
بنابر این کلیسا با حمایت و پشتیبانی از پادشاهان جهت ایجاد قدرت مطلقه آنها که بوسیله افزایش ثروت و سپاه سواره و پیاده نظام میسر می شد باعث گردید که پادشاهان بتوانند صاحب قدرت برتر و منسجمی شوند تا در برابر قدرتهای نامنظم که بعضا برای جاه و مقام می جنگیدند ایستادگی نمایند و یا طغیان فرودستان، رنجبران و دهقانان را سرکوب کنند. این وضعیت یعنی سرکوب مقاومت های پراکنده توسط پادشاه و کلیسا تا زمان وقوع انقلاب فرانسه ادامه داشت. (البته انگلستان که تا حدودی از سازماندهی دموکراتیک طبقاتی و نهادهای ملی آزاد و قوانین نسبی برابر برخوردار بود، از این وضعیت مستثنی شد و بنابر این می بینیم که انگلستان بر خلاف فرانسه دچار انقلاب مردمی نشد.)
بنابراین همانطور که گفته شد، در خلال تکوین جوامع انسانی این قانون سلطه و زور بود که بطور آشکار رفتارهای اجتماعی و عمومی را تعیین می کرد و حتی به مدتهای طولانی این قوانین بمثابه قوانین اخلاقی نیز جلوه گر می شد. بعبارت کوتاه هیچ آداب و رسوم و نهادهای اجتماعی ایجاد نگشته است مگر با قانون سلطه و زور.
کمتر از چهل سال پیش(۱۸۲۰- م) مردان انگلیسی انسانها را به بردگی و بندگی خود وادار می کردند و آنها را بمثابه کالا، مبادله و یا خرید و فروش می نمودند. مبادله و خرید و فروش بردگان به تمامی همواره امری قانونی محسوب می شد. انگلیسیها تا همین اواخر یعنی قرن ۱۹ انسانها را می ربودند و در پناه قانون مدنی انگلیسی – مسیحی آنها را تا سرحد مرگ به کار وادار میساختند. همچنین آمریکایی های انگلوساکسون تا همین اواخر(۱۸۵۷) نه تنها با بردگی مخالفت نداشتند بلکه خود به تجارت برده می پرداختند و بردگان را به آمریکا می آوردند. این در حالی بود که یک احساس قوی در تشویق امر برده داری در انگلستان نیز وجود داشت. قانون بردگی بخاطر سود سرشاری که داشت از جرگه قوانینی که از آن قوانین سوء استفاده می شده است، کنار گذاشته شد. سلطنت مطلقه که در انگلستان به مدتهای طولانی وجود داشت نمونه های خوبی در این مورد محسوب می شود.
در انگلستان در حال حاضر(۱۸۶۰) ارباب سالاری نظامی که مترادف با قانون سلطه و استبداد مطلقه بحساب می آید، تا حدودی منع و محکوم شده است و برای اعمال این نوع رفتار هیچ گونه توجیهی وجود ندارد. اما در دیگر کشورهای بزرگ اروپایی استبداد و سلطنت نظامی یا حاکم است و یا از طرف هیئت حاکمه و طبقه بالای جامعه یعنی کسانی که دارای ثروت، نفوذ و اعتبار هستند، پشتیبانی می شود. این نوع سیستم استبدادی همراه با قدرت نظامی و مشت آهنین در طول زمانهای مختلف تاریخی بعنوان یک سیستم شناخته شده ثابت و برای حکومت و کنترل جامعه همواره پیشنهاد می شده است. قدرت مطلقه و بی رقیب در این نوع حکومت همیشه در اختیار یک فرد قرار داشت و دیگران می بایست بدون چون و چرا تابع و مطیع آن فرد باشند. حال با توجه به اینکه بردگی، بندگی و بطور کلی فرودستی بطور طبیعی برای تمام افراد بشر توهین آمیز و تحقیر کننده است، پرسشی که مطرح می گردد این است که چه فرقی میان فرودستی زنان که از جانب مردان اعمال می گردد با انواع دیگر فرودستی ها چون بردگی وجود دارد؟
این پرسش همواره بدون پاسخ بجا مانده است و من بطور برجسته نشان خواهم داد که چگونه فرودستی زنان نسبت به دیگر فرودستی هایی که گریبانگیر بشریت بوده است توجیه شده است. به سخنی دیگر موضوع سلطه و فرادستی اقلیتی نسبت به فرودستی اکثریت در طول تاریخ وجود داشته است و زمانی که بحث سلطه مردان بر زنان بمیان می آید و فرودستی زنان مطرح می شود، این نوع سلطه توجیه و تفسیر میگردد. بهر حال باید به این نکته توجه داشت که جاه طلبی و لذت قدرت و سلطه بر دیگران محدود به طبقه و یا افراد ویژه ای نیست اما واقعیت آن است که حس سلطه گری در مردان عمومیت دارد. بدیهی است وقتی که سلطه و زور که امری تجریدی و انتزاعی است وارد خانه میشود، مرد که از دیر باز مهتر و سالار خانواده محسوب می شد، تمایل دارد یا قدرتی که در سطح جامعه و خارج از خانه دارا است را در خانه اعمال نماید و یا از قدرت نمایی که از طرف قدرت مداران جامعه نسبت به او بعمل می آید، پیروی کند و آنرا در خانه بکار گیرد. بعبارت دیگر او مایل است که خود را بسان فرد قدرت مداری که از نزدیک او را می شناسد و یا زیر دستش قرار دارد و نظارت و دخالت مستقیم در امور او می کند شبیه سازد.
باید توجه داشت امکانات بیشتری در اختیار نوع اخیر قدرت نمائی و سلطه گری جهت سرکوب فرد مقابل وجود دارد. برای مثال بردگان و رعایا که تحت نظر و مراقبت برده داران و مباشران قرار داشتند هر از گاهی فرصت اعتراض و شورش پیدا میکردند، اما در مورد زنان که همواره تحت سلطه شوهران خود که بمثابه اربابان عمل میکنند، وضعیت متفاوتی دارند. بعبارت دیگر زنان نزدیکترین فرد با مردان خود هستند که از راز و رمز آنان آگاه میباشند. زنان از طرفی نه تنها قدرتی ندارند که مرد خود را از پای درآورند بلکه حتی تمایل مخالفت کردن با او را هم پیدا نمی کنند و از طرف دیگر افرادی هستند که نیرومند ترین انگیزه را برای خوشی و لذات مرد خود فراهم می سازند و حاضر نیستند که به او آسیب و ضرری وارد آید. هر کس بخوبی می داند که مدافعین آزادی و یا کسانیکه برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه و تلاش مینمایند از طرف قدرت مداران و سلطه گران یا بوسیله رشوه خریداری می شوند و یا به مرگ تهدید می گردند. در مورد زنان از هر طبقه ای که باشند همواره یک وضعیت و حالت تطمیع آمیخته با تهدید وجود دارد.
اگر زنان مقاومت نمایند و از لذائذ و خوشی های زندگی بگذرند و خواسته های شخصی خود را کاهش دهند در این صورت ممکن است گامی در جهت رها سازی خود بردارند. در غیر این صورت هر کسی که دارای فکر و اندیشه است بخوبی می داند که زیر دستان هر نظام سلطه گر و مستبدی اگر با رضایت یوغ بندگی را به گردن خودشان بیاندازند، عمر این نظام را طولانی تر کرده اند.
بعضی ها اعتراض خواهند کرد که قیاس میان اعمال قدرت و سلطه مطلقه حکومت ها نسبت به مردم که امری طبیعی است با سلطه و ولایت مردان بر زنان، قیاسی مع الفارق است، من از این افراد خواهم پرسید که آیا سلطه و اعمال قدرت پنهانی نسبت به افراد هم طبیعی است؟ و توضیح می دهم که زمانی نوع انسان به طیف انگشت شماری از اربابان و فرادستان و بیشماری از بردگان و فرودستان تقسیم شده بود. برای بیشتر فیلسوفان و روشنفکران آن دوران، این تقسیم بندی نه تنها طبیعی بود بلکه شرط اصل و گوهر انسان نیز بشمار می رفت. برای مثال، ارسطو (۳۴) که یکی از اشاعه دهندگان فلسفه در روند تاثیر گذاری شناخت انسان است، بدون تردید بر این باور بود که رابطه طبیعی بین ارباب و برده همانند رابطه مرد و زن می باشد. او با بیان همسان بودن صورت این قضایا به اثبات موضوعی پرداخت مبنی براینکه بین نوع بشر طبایع متفاوتی وجود دارد. به سخن دیگر، نوعی از نژاد بشر دارای طبیعت و ذات آزادگی و فرادستی می باشد و نوعی دیگر دارای طبیعت بردگی و فرودستی. در فلسفه سیاسی ارسطو، یونانیان دارای طبیعت و نژاد آزادگی و بربرها که از نژاد تراکیان (Tharacians) هستند به همراه آسیائی ها Asiatic)) از طبیعت بردگی برخوردار می باشند. اما آیا من احتیاج دارم که به عقب و عهد ارسطو بازگردم؟ آیا برده داران جنوب ایالات متحده با باوری مشابه با ارسطو و با تعصب تام و تمام برده داری خویش را توجیه نمی کردند؟ و جهت تامین منافع شخصی به برده داری جنبه قانونی نمی بخشیدند؟ آیا برده داران آمریکایی از زمین و آسمان دلیل نمی تراشیدند و وانمود نمی کردند که سلطه نژاد سفید بر سیاه امری طبیعی است؟ مگر آنان ادعا نمی کردند که نژاد سیاه قابلیت و شایستگی آزاد بودن را ندارد؟ این ادعا و توجیه و تفسیرها و وضع قوانین باعث شد که بازار های ایالات جنوبی آمریکا سرشار از بردگان سیاه برای خرید و فروش گردد. حتی بعضی پا را فراتر گذاشته بودند و ادعا می کردند که اصولا آزادی برای کارگران ساده نیز امری غیر طبیعی است.
بنابراین، تئوری سلطنت و یا ولایت مطلقه با وجود چنین پیش زمینه هایی و برداشت و تفسیر امور غیر طبیعی به طبیعی، همواره بطور قاطع مدعی است که تنها شکلی از اشکال حکومت که بر طبیعت و سرشت انسان عجین و مالوف است، شکل سلطنت مطلقه پادشاهان در سرزمینهای مختلف می باشد. به سخنی دیگر حکومت سلطنتی ناشی از پدر سالاری و به جای مانده از جوامع پیشین را به یک حکومت طبیعی تعبیر کرده اند. بدیهی است وقتی قانون سلطه و زور و ولایت مطلقه فرد بر امور حاکم باشد، صاحبان اندیشه، فضایی برای ابراز نظرات خود جهت تدوین قوانین اجتماعی پیدا نمی کنند و لذا در چنین شرایطی که خفقان مطلق حاکم است کارگزاران حکومت مطلقه اظهار می دارند که قوانین ساخته و پرداخته شده آنان طبیعی و با ذات و سرشت انسان سازگار میباشد. این چنین است که حکومتهای نژاد پرست سلطه گر و مستبد با انواع و اقسام ترفندها و تعابیر خوش باورانه، مردم را مجبور میسازند که از قوانین آنها پیروی کنند و بدین ترتیب ناتوانمندان زیر یوغ ستم توانمندان قرار گرفتند. برای مثال، محققین و آشنایان به دوره قرون وسطی (عصر تاریکی) نشان می دهند که چگونه سلطه اشراف فئودال بر رعایا و فقرا با توجیه برتری نژاد شکل گرفت. در آن دوره ادعای برابری یک فرد که متعلق به طبقه پائین و فرودست جامعه بود با فردی از طبقه بالا و فرا دست، ادعائی بی مفهوم و غیر طبیعی بشمار می رفت. در این رابطه آزاد سازی سرف ها (۳۵) و یا بورگ ها (۳۶) که با سعی و تلاش فراوان انجام گرفت هرگز به این معنا نبود که آنها می توانسنتد و حق داشتند که در اداره حکومت نقشی داشته باشند. در مخیله هیچ رعیت و یا شهروند ساده ای خطور نمی کرد که آزادی آنها به مفهوم آزادی در انجام امور و فعالیتهای اجتماعی است بلکه مفهوم آزاد سازی آنها آن بود که سلطه مستبدانه و ظالمانه طبقه حاکم و اشراف بر آنها کمی محدود گردد.
بنابراین حقیقت این است هر آنچه که طبیعی و در مطابقت با رسم و سنت دیرین است به معنا و مفهوم عکس آن یعنی غیر طبیعی تبدیل گشته است. بدین جهت فرودستی زنان بوسیله مردان به صورت یک رسم عمومی درآمد و هر حرکت و جنبشی مغایر آن که کاملا طبیعی بنظر می رسید، غیر طبیعی تعبیر شد. برای نمونه، مردمی که در سرزمینهای دیگر زندگی می کنند، اولین چیزی که از انگلستان می شنوند این است که انگلستان تحت نظر ملکه اداره می شود. این امر برای آنها بسیار حیرت انگیز، غیر طبیعی و حتی باور نکردنی است. اما این مورد برای مردان انگلیسی عجیب و غیر طبیعی نیست زیرا آنها وجود ملکه را بطور سنتی در سیستم حکومتی خود پذیرفته اند. حال اگر به همین مردان انگلیسی گفته می شد که زنان حق دارند که وارد مجلس قانونگزاری شوند و یا آنها قادر اند که افراد شایسته ای در اداره امور حکومتی باشند، بنظرشان این گفته ها امری نامعقول و غیر طبیعی می آمد. در دوره فئودالیته بر عکس دخالت زنان اشراف متعلق به طبقات ممتاز جامعه در امور سیاسی و حتی جنگ امری غیر طبیعی بشمار نمی آمد، زیرا آنان وانمود می کردند که باید منش مردانه داشته باشند و خود را بسان پدران و شوهران شان از نظر جسمی نیرومند سازند.
یونانیان نسبت به دیگر ملل باستان به علت وجود افسانه زنان آمازونی(۳۷) (Amazons) که یک باور تاریخی است، استقلال زنان اشراف و متعلق به طبقه ممتاز جامعه کمتر برایشان غیر عادی و غیر طبیعی بنظر میآید و لذا آنان قوانینی برای زنان اسپارت (۳۸) (Spartan) وضع کردند که سلطه مردان روی آنان را کاهش داد و در بعضی از موارد زنان طبقه ممتاز، مانند مردان به تمرین و آموزش جنگی می پرداختند.کمترین تردیدی نیست که تجربه زنان اسپارت برای افلاطون نمونه ای از نظرات متناقص او مبنی بر برابری اجتماعی، سیاسی زنان با مردان بشمار میرود.(۳۹)
موضوع مهم دیگری که باید به آن اشاره کرد این است که گفته میشود که سلطه مردان روی زنان از دیگر انواع سلطه ها که با زور و قدرت انجام میگیرد، متفاوت است. زیرا زنان این سلطه را بطور داوطلبانه پذیرفته اند و نه تنها هیچ شکایتی از اینگونه سلطه ندارند بلکه آن را با رضایت کامل قبول کرده و جزئی از زندگی خود احساس می کنند. در این مورد باید گفت از زمانی که زنان توانستند صدای اعتراض خود را بگوش دیگران برسانند، در اولین مرحله، تعداد بیشماری از آنان با این سلطه پذیری به اصطلاح داوطلبانه، مخالفت شدیدی ابراز داشتند. به عبارتی دیگر، از زمانی که زنان قادر شدند احساسات خود را به رشته تحریر درآورند (آنهم فقط بیان آن نوع احساساتی که جامعه مردسالار به آنها اجازه نشر می داد) به شرایط و وضعیت اجتماعی خود اعتراض کردند. در این زمان هزاران نفر از آنها که بوسیله زنان متشخص جامعه (روشنفکران و صاحبان تفکر) هدایت میشدند، خواستار کسب حق رای (Suffrage)(40) و حضور در مجلس قانونگزاری شدند.
اندیشه کسب علم و دانش زنان در کلیه سطوح و برابر با مردان و راهیابی آنان برای ورود به شغل های حرفه ای و تخصصی که آنروز برایشان ناممکن بود، شدت گرفت. البته این اندیشه آنگونه که در ایالات متحده وجود داشت، در این کشور (انگلستان) وجود نداشت. زیرا در آنجا تعداد بسیاری از سازمانها و گروههای اجتماعی و متشکل زنان وجود داشت که برای دفاع از حقوق زنان و تدوین میثاق هائی در جهت اعاده حقوق سیاسی – اجتماعی آنها تلاش و فعالیت میکردند. در کشور ما (انگلستان) و آمریکا نه تنها زنان شروع به اعتراض و مخالفت با “سلطه داوطلبانه” نمودند بلکه در فرانسه، ایتالیا، سوئیس و روسیه نیز این اعتراض ها آغاز گردید. بر ما معلوم نیست که چه تعداد از زنان آرزوی برخورداری از حقوق اولیه خود را دارند اما آنچه که می دانیم این است که علائم بالقوه زیادی وجود دارد که نشان می دهد مردان دیگر توان و قدرت رودر یی و سرکوب زنان را مانند گذشته ندارند. باید بخاطر داشت که طبقه برده داران هرگز حاضر به آزاد سازی بردگان نبودند. آیا وقتی سیمون دومونت فورت (۴۱) برای اولین بار از نمایندگان مجلس عوام خواست که در مورد برده داری جلسه ای تشکیل دهند، آیا در ذهن نمایندگان خطور می کرد که آنها بتوانند بوسیله قوانینی که خود وضع نموده اند به این موضوع رسیدگی نمایند؟ همچنین آیا آنان تصور می کردند که بتوانند با این قوانین وزراء را استیضاح و خلع نمایند و حتی به شاه در امور کشور داری حکم برانند؟ بدیهی است که به ذهن هیچکدام از آنها حتی جاه طلب ترین شان چنین فکری خطور نکرده بود. اما در عوض طبقه اعیان و اشراف پیشتر چنین ادعاهایی داشتند، به این معنا که آنان بتوانند وزیر تعیین کنند و یا حتی در فکر تاجگذاری هم باشند. مجلس در این مورد قصد نداشت که بردگان و رعایا از حقوق مساوی برخوردار باشند بلکه تنها خواسته آنها، بخشودگی و معافیت مالیاتهای ظالمانه ای بود که توسط ماموران شاه از خیل عظیم رعایا گرفته میشد. صاحبان قدرتمدار سنتی تا زمانی که توده های تحت ستم طغیان نکنند و برپا نخیزند هرگز حاضر نمیشوند که به شکایات و اعتراضات آنان توجه کنند. بنابراین در قوانینی که توسط مردان تدوین شده است هیچگاه مفادی مبنی بر شکایات زنان نسبت به رفتار ناشایست شوهرانشان دیده نمیشود. زیرا تبعیت زنان از مردان در هر شرایطی امری لازم و ضروری محسوب میشد. به عبارت ساده تر ولایت مردان و مردسالاری بسان سلطنت شاهان، بطور سنتی بر زنان وجود داشته است و آنان همواره تحت سرپرستی و سیطره آنان قرار داشته اند. مردان نیز هیچگاه حاضر نبودند که از رفتار خود انتقاد کنند و آنرا تغییر دهند، مگر آنکه زنان خود باعث تغییر و دگرگونی در شرایط و وضعیت موجود شوند. همچنان که تا بردگان و رعایا و توده های تحت ستم علیه برده داران و اربابان و شاهان قیام نکردند، آنها دست از قدرت برنداشتند و از اریکه سلطنت فرود نیامدند. حال اگر مخالفتی با رفتار ناشایست مردان صورت نگیرد، آنان بمراتب انگیزه بیشتری جهت اعمال نظر و کنترل نسبت به زنان پیدا خواهند کرد. بنابر این مخالفت و اعتراض در برابر سلطه و زور نه تنها صاحبان قدرت را از ادامه کار مایوس می سازد بلکه سبب می شود که زنان خود را در برابر هر نوع سوء رفتار و عمل ناشایستی محافظت نمایند.
اصولا نباید فردی را تحت نظر و اختیار فرد دیگری که ثابت شده است که باعث رنج دیگران می شود، قرار داد. برای مثال، زنانی که مورد آسیب و رفتار های بد جسمانی قرار داشتند، حتی در شدید ترین شرایط حفاظتی، جرئت نمی کردند از قوانینی که برای محافظت آنان وضع شده است، استفاده نمایند. در مواردی که شکایت کردن زنان از شوهران خود غیر قابل اجتناب می گشت و یا زنان آسیب دیده بوسیله همسایگان وادار می شدند که از مردان خود شکایت کنند، باز هم این همسران تا حد ممکن از افشاء آسیب هائی که توسط شوهرانشان به آنها وارد آمده بود، خودداری می کردند. در مواقعی حتی زنان بخاطر شکایتی که از شوهران مستبد خود کرده بودند و قانون، این مردان را مورد تنبیهی که شایسته اش بودند، قرار داده بود، از شوهران خود عذر خواهی کردند. مشاهده این امور شرایطی را سبب خواهد شد که زنان نتوانند متحدا علیه سلطه مردان طغیان کنند.
زنان از موقعیت و شرایط متفاوتی نسبت به دیگر افراد فرودست مانند بردگان و رعایا، برخوردار هستند. زیرا ارباب آنها یعنی شوهرانشان علاوه بر خدمات معمولی، وظائف بیشتر دیگری را بر عهده آنها گذاشته اند. مردان فقط فرمانبرداری و تابعیت زنان از وظائفی که به آنها تکلیف شده است را نمی خواهند بلکه آنان خواستار عاطفه و احساسات زنان نیز می باشند. تمام مردان به استثناء مردان حیوان صفت، مایلند با زنی که با او همبستر می شوند رابطه ای (عاطفی) داشته باشند. آنان مایل نیستند که این رابطه، رابطه ای اجباری باشد مانند رابطه ای که آنان با بردگان خود داشتند، بلکه آنان سعی می نمایند که رابطه ای مطلوب تر (عاطفی) با همبستران خود برقرار سازند. بنابر این مردان تمام تلاش خود را صرف به کنترل درآوردن ذهنیت زنان بعمل می آورند. بردگان از روی ترس، مطیع و منقاد اربابان خود هستند، آنان باید از همه چیز حتی از سایه خودشان هم واهمه داشته باشند تا بتوان بدینوسیله آنان را به آسانی کنترل کرد. اما ارباب زنان (مردان) فقط قصدشان اطاعت ساده آنان نسبت به وظائف و تکالیفی که عرف و قانون بر عهده آنها گذاشته است، نمی باشد، آنان سعی می کنند که تمام دانش خود را در جهت مطیع کردن زنان و در جهت بدست آوردن احساسات و عواطف آنان، بکار گیرند.
زنان از همان سالهای اولیه با این باور تربیت می شوند که ذات و منش مطلوب آنها با منش مردان تفاوت اساسی دارد. البته این منش مطلوب و ایده آل آنان به معنای خودباوری، استقلال، صاحب رایی و تسلط بر امور نمی باشد بلکه منش والای آنان از دیدگاه مردان به معنای تسلیم پذیری، تابعیت و عدم استقلال است.
علم اخلاق در مورد زنان چنین نگاشته شده است که همواره در ذات و طبیعت آنان عاطفه، حس از خود گذشتگی، عشق و محبت ورزیدن به دیگران، وجود دارد. اما این صفات و عشق ورزیدن ها به معنای عام کلمه بکار نمی رود بلکه زنان مجاز هستند که فقط احساس و عاطفه و عشق و محبت خود را نسبت به مردی که با او ارتباط گسست ناپذیری دارند و یا به کودکانشان ابراز نمایند.
بدیهی است که وقتی تمام این امور را در کنار یکدیگر قرار می دهیم و به این قضایا می نگریم، به سه نتیجه کلی خواهیم رسید:
اول: جاذبه جنسی طبیعی میان زن و مرد.
دوم: وابستگی و اطاعت کامل زن از مرد (همسر به شوهر) و باور این موضوع که سعادت و نیکبختی زن در متابعت از شوهر می باشد.
سوم: پرداختن به امور اجتماعی سیاسی و کسب علم و دانش و حرفه و بطور کلی طرح و برنامه ریزی آینده زن می بایست از کانال هدایتی مرد عبور نماید.
مردان در طول تاریخ از ابزار علم و دانش استفاده کردند و توانستند روی اذهان زنان تاثیر گزارند. آنان از این ابزار تا آنجا که می توانستند در جهت اعمال غریزه خودخواهی شان سود جستند و زنان را موجوداتی ناتوان تر و فرودست تر از خود معرفی نمودند تا بدینوسیله بتوانند آنان را وادار سازند که بخاطر جذابیت جنسی شان، تمام اختیارات و خواسته های فردی خود را به مردان تفویض نمایند. آیا می توان باور داشت یوغ هایی که در طول تاریخ جهت تسخیر فکر و ذهن زنان بر گردنشان آویخته شده است و دیر زمانی است که آنها در هم شکسته شده، هنوز هم وجود دارد؟ بدیهی است که اگر در فکر و ذهن برده یا رعیت این جرقه زده نمی شد که می باید در برابر برده دار و ارباب اعتراض و مقاومت نماید، هنوز هم شاهد بردگان و رعایایی بودیم که همراه با زمین خرید و فروش می شدند. اما به محض تغییر نگرش و ذهنیت سلطه پذیری و رودررویی با سلطه گر، بندهای بندگی و بردگی گسسته شد و آن دوران سپری گشت. پرسشی در این مورد مطرح است که آیا رابطه رعیت و ارباب که در گذشته وجود داشت، به رابطه کنونی زن و شوهر شباهت ندارد؟ آیا نباید نگرش و فکر سلطه و تابعیت تغییر یابد و این باور که زنان طبیعتا موجوداتی ناتوان، زیر دست، احساساتی هستند، از بین رود؟
به سخنی دیگر بدون شک اگر هر برده ای اطاعت کردن از برده دار ادامه میداد و اگر هر رعیتی در زندگی خود سعی میکرد که خود را در برابر چشمان مالکش محبوب جلوه کند و نیز اگر هر سرف جوانی آرزو میکرد که مطابق خواسته ارباب خود رفتار نماید و سرانجام اگر هر فرودستی میکوشید که نظر فرادستی را بسوی خود جلب کند و خود را با اراده و سلیقه او سازگار نماید آیا نوع بشر میتوانست از قید و بند های اسارت آور بردگی و بندگی رهایی یابد؟ آیا هنوز مناسبات میان سرف و ارباب، برده و برده دار، رعیت و مالک، همانند مناسبات میان زن و مرد ادامه نداشت؟ آیا توده مردم به استثنای اندک روشنفکران، بر این باور نبودند که این مناسبات میان انسانها طبیعی و از ذات بشر سرچشمه گرفته است؟
بنابر این اگر سنت و باورهای کهن توده مردم حتی جهانشمول هم باشند، نمیتوان بر درستی آنها صحت گذاشت و نیز نمیتوان بر اساس آنها در مورد مسائل مبتلابه جامعه مانند موضوع فرودستی زنان تعصب نشان داد.
من میخواهم پا را فراتر گذارم و به سیر رویدادهای تاریخی و گرایشهای مترقیانه و پیشرو انسان بپردازم. من بر این باورم که نه تنها تاریخ و گرایشهای ترقیخواهانه بشری با نظام برابری حقوق زن و مرد مخالف نیست بلکه برای دستیابی به آن نیز ایستادگی میکند. زیرا از گرایشهای دنیای امروز چنین برداشت میشود که آنها به عدم تساوی حقوق بین انسانها به ویژه میان زن و مرد که میراثی به جای مانده از گذشته های دور میباشد، باور ندارند و آنها را با جامعه آینده انسان ناسازگار میدانند و میخواهند این باورها از میان بروند.
چه تفاوتهایی میان ویژگی های دنیای جدید، بویژه نهادها و عقاید اجتماعی و راه و روش زیستن با دنیای قدیم وجود دارد؟ بدیهی است تمایز و برجستگی این دوران این است که انسان در عصر جدید به مکانی که در آن تولد یافته است پایبند و وابسته نمی باشد بلکه او آزاد است آنچه را که می خواهد و مورد آرزو و علاقه اش است و توانایی دسترسی به آنها را دارد، انجام دهد.
انسان در جوامع کهن بر اساس اصول و معیارهای بسیار متفاوتی نسبت به دنیای امروز روزگار می گذراند. در آن جوامع موقعیت اجتماعی افراد پیش از بدنیا آمدن مشخص و معین بود و آنان پس از تولد می بایست تا آخر عمر در شرایط و وضعیت اجتماعی ثابتی بسر برند و قانون هم از این وضعیت محافظت می نمود. انسان جامعه کهن از ابزارهایی که بتواند بوسیله آنها موقعیت (اجتماعی) خود را تغییر دهد نه تنها محروم بود بلکه اجازه استفاده از آنها را هم نداشت. به عبارت دیگر عده ای سفید بدنیا می آمدند و عده ای دیگر سیاه، بعضی از ابتدا ذاتا شهروند آزاد محسوب می شدند و بعضی دیگر برده و از کلیه حقوق اجتماعی محروم بودند. بعضی نجیب زاده پا بعرصه وجود می گذاشتند و بعضی دیگر رنجبر و رعیت. عده ای اشراف زاده بودند و عده ای دیگر عوام(۴۲) (Roturier ). در این شرایط و وضعیت یک برده و یا یک سرف هرگز نمی توانست بدون اجازه صاحب و یا ارباب، خود را فردی آزاد فرض نماید.
این وضعیت تا اوائل قرون وسطی ادامه داشت و برای عوام امکان نداشت که در زمره طبقه اشراف در آیند و یا اینکه کسان دیگری به جزء صنعتکار زادگان حق نداشتند به جرگه طبقه صنعت کاران راه یابند. همچنین در میان طبقه اشراف تنها پسر ارشد بطور انحصاری وارث اموال پدر بود تا اینکه قدرت شاهان در اروپا فزونی گرفت و افراد توانستند حق ورود به طبقات دیگر را با مجوز قانونی دریافت کنند و بدنبال آن اشرافزادگان توانستند پسران ارشد خود را از ارث محروم سازند. به سخنی دیگر بواسطه وجود طبقات اجتماعی محسوس، هیچکس اجازه نداشت خود را متعلق به طبقه مهم اجتماعی منسوب بدارد. برای مثال اگر کسی قصد داشت که موقعیت شغلی و طبقاتی خود را توسعه و بهبود بخشد بنا به قانون، به قاپوق (۴۳) بسته میشد. اما در اروپای جدید وضع کاملا تغییر نمود و دقیقا برخلاف روش قدیم عمل شد. یعنی قانون و حکومت افراد را در امور اجتماعی و صنعتی آزاد می گذاشت و هیچگونه امریه و حکمی در این موارد صادر نمی کرد و حتی ضرورت گذراندن دوره شاگردی (تخصصی) را برای کارگران ساده، پیشنهاد می کرد.
در قدیم قاعدتا صلاح کار تا حد امکان بوسیله یک فرادست خردمند برای زیردستان تعیین میشد و اگر کاری بدون تعیین و تشخیص و نظارت او انجام می گرفت با وجود درستی کار، نادرست و اشتباه تلقی می گشت. بدیهی است که این روش مخالف روش امروزی است، روشهائی که نتیجه سالها تجربه انسان است. به عبارت دیگر امروزه امور اجتماعی بدست مستقیم افراد علاقه مند انجام می گیرد و فرد مسئولیت کاری مشخص را به عهده دارد و تا زمانیکه آن کار طبق نظر و صلاح دید همان فرد پیش می رود، صحیح است و اگر تعدیل و یا تغییری در حیطه اختیار این فرد بوجود آید، زیان آور و ناوارد است، مگر اینکه این تعدیل یا تغییر در جهت محافظت حقوق دیگران باشد.
پرواضح است که تفویض اختیار و مسئولیت امور به فرد زمانی اعمال گردید که دیگر تئوریها نتایج مصیبت بار و اسفناکی ببار آورده بودند. اینک در کشورهای پیشرفته و یا کشورهایی که ادعای پیشرفته بودن را دارند، با توجه به اینکه افراد از شایستگی و توان مساوی برخوردار نیستند با وجود آن اختیار و آزادی فرد بعنوان بهترین معیار در روند امور اجتماعی مورد پذیرش واقع شده است و آنها به واگذاری امور به هر یک از افراد جامعه باور دارند. در این مورد هیچکس در این اندیشه نیست که می باید برای شغل آهنگری قانونی وضع شود مبنی بر آنکه فقط مردانی می توانند به این شغل بپردازند که از بازوان قوی برخوردار باشند. دو عنصر آزادی و اختیار کفایت میکند که از مردان قوی بازو، آهنگران شایسته ایی تحویل جامعه شود زیرا مردانی که بازوان ناتوانی دارند مختارند که شغل هائی را انتخاب کنند که با وضعیت جسمانی و توانایی آنها بیشتر سازگار است.
بنظر می آید در موافقت با این دکترین که اظهار می دارد، “افرادی توانائی انجام بعضی از کارها را دارند و یا بعضی از امور مناسب بعضی از افراد نیست” غلو شده است و از حد و مرز خود خارج گشته است. در این رابطه پیش فرض های کلی و گمانه زنی هایی که از خطا مصون نیستند وجود دارند مبنی بر اینکه بعضی از افراد ذاتا و طبیعتا برای انجام بعضی از کارها نامناسب و ناسازگار میباشند. اگر اصول این پیش فرض های کلی بخوبی هم بیان شده باشد که این چنین نیست، اجرای آنها نه تنها برای افراد غیر عادلانه است بلکه برای جامعه نیز زیان بار می باشد. بعبارت دیگر ناسازگار و نامناسب بودن شغلی برای بعضی از افراد جامعه در حقیقت نه تنها مانع از بروز استعداد ها و انگیزه های نهفته انسان می گردد بلکه باعث میشود افراد فاقد صلاحیت و ناشایست امور را بدست گیرند و بدیهی است که این افراد مانع از سازندگی و تلاش برای ساختن آینده ای روشن می گردند. بنابر این اگر اصول علمی اقتصادی و اجتماعی نادرست است و اگر افراد بهترین داور جهت تشخیص قابلیت و کاربرد قوانین حکومتی نیستند، چاره ای نداریم مگر آنکه باید به گذشته و سنت بازگردیم و متوسل به نظم کهن و کهنه بشر شویم، نظم کهنی که به تجربه ثابت شده است که از حل بحران های امروز اجتماعی عاجز و ناتوان می باشد. اما اگر این اصول درست است ما باید بعنوان باورمندان به آن وارد عمل شویم و اجازه ندهیم که تبعیض و نابرابری بین افراد بشر اعمال گردد. برای نمونه تصور نباید کرد که پسر متولد شدن بهتر از دختر متولد شدن است و یا انسان سفید برتر از سیاه و یا افراد خاص (نور چشمی ها) بر افراد عام (مردم عادی) مزیت دارند. ما باید شرایط و موقعیت افراد جامعه را در طول حیات آنها در سطح برابری اعتلا بخشیم و موانع و محرومیت هایی که ناشی از نابرابری و بیعدالتی است از میان برداریم. از آن جمله این باور است که ما پذیرفته ایم مردان بواسطه برتری و تفوق بر امور می باید وظائف برتر اجتماعی مانند نمایندگی مجلس (و یا ریاست جمهوری) را بر عهده داشته باشند و دیگران (زنان) هر چند با داشتن صلاحیت در احراز این مقام ها و انجام وظائف، بنابر قانون از دستیابی به آنها محروم گردند، بدیهی است که این باور می بایست تغییر یابد. اگر در طی سالهای متمادی فردی شایسته و دارای شرایط و ویژگی های مناسب از راهیابی به این امور و وظائف محروم گردد، پرواضح است که این امر آسیبی هر چند جزیی به جامعه میرساند. در برابر اگر هزاران فرد نامناسب و ناشایست فقط بدان خاطر که قوانین انتخابی چنان وضع شده است که آنان بتوانند به مجلس راه یابند و یا وظائف خطیر اجتماعی را که صلاحیت انجام آنرا ندارد به عهده گیرند، آنان چیزی جز فاجعه و مصیبت چیز دیگری برای جامعه به ارمغان نخواهند آورد.
در حال حاضر در کشورهای پیشرفته، زنان به علت ناتوانایی هایی که برایشان فرض شده است حق شرکت در انتخابات مجلس(۴۴) را ندارند. زیرا برای آنان از بدو تولد مقرر شده است که هرگز نمی توانند در طول زندگی شان در امور اجتماعی و (سیاسی) مشارکت داشته باشند. اما مردان مجازند که برای کسب تمام امتیازات و هویت های اجتماعی و سیاسی، مقامات و شغل ها به جز یک استثناء که آن هم مقام پادشاهی است به رقابت بپردازند. حقیقت آن است که مردان بوسیله ثروت و سرمایه ای که دارند، قادر خواهند بود به هر مقام سیاسی – اجتماعی که بخواهند علیرغم عدم صلاحیت و شایستگی شان دست یابند. در برابر برای اکثریت مردم غیر ممکن است که بتوانند ثروت و سرمایه ای بیاندوزند تا بدان وسیله به مقامات اجتماعی – سیاسی دست یابند. اما در این میان تفاوتی که وجود دارد این است که بطور کلی برای مردان هیچ قانون و رسم و آیینی وجود ندارد تا مانع از احراز کسب عناوین اجتماعی گردد در حالیکه همان طور که پیشتر اشاره شد از ابتدا موانع متعددی برای زنان تعیین شده است.
در مورد کسب عنوان پادشاهی که مهمترین و بلند مرتبه ترین وظیفه اجتماعی است و به جای اینکه دستیابی به آن رقابتی باشد، از طریق وراثت منتقل می گردد، باید اذعان نمود که تمام ملت های آزاد موفق شده اند که محدودیت هائی را برای مقام سلطنت بوجود آورند تا از قدرت بلا منازع پادشاه کاسته شود. برای مثال شخصی را بعنوان وزیر مسئول، که شغلی رقابتی برای تمام شهروندان مرد محسوب می شود، عنوان کرده اند تا از این طریق بتوانند تسلط کامل بر امور اجتماعی پیدا نمایند.
افرادی که نیمی از جمعیت جوامع را تشکیل می دهند و از “بد حادثه” زن آفریده شده اند را نمیتوان نادیده گرفت و به خاطر همان پیش فرض ها مبنی بر عدم توانائی زنان، آنها را از دستیابی به وظائف و شغل های سیاسی و حرفه های اجتماعی محروم ساخت. در این موردحتا محدودیتهایی که مذهب برای افراد ایجاد کرده است آن اندازه نیست که فرد را در صورت تغییر مذهب از شغلی محروم سازد.(۴۵)(این محرومیتها در انگلستان و بطور کلی در اروپا از میان رفته است). بنابراین فرودستی اجتماعی زنان بطور برجسته حقیقتی است که در نهادهای اجتماعی، قوانین و اصول اساسی دنیای مدرن وجود دارد و به یادگار از فرهنگ سنتی و کهن بر جای مانده است. به سخنی دیگر فرودستی زنان از دوران ماقبل تاریخ و عصر حجر(dolmen) وجود داشت و سپس به دبستان فکری فلاسفه دنیای کهن راه یافت و از آنجا به معابد با شکوه خدایان اساطیری یونان و رم (۴۶) رخنه کرد تا اینکه به عرصه حضرت پطرس (۴۷) و دعاهای روزانه او کشیده شد و اعیاد و مراسم روزه مسیحیان در کلیساها را احاطه نمود. بهرحال باید اذعان نمود که تضادهایی که دنیای مدرن جهت حل نابرابری ها و تضادهای درونی امور اجتماعی آغاز کرده است، باعث شده که گرایشها و واکنش هایی نسبت به اینگونه اختلافات و نابرابریهای اجتماعی حداقل در ضمیر انسانها بوجود آید. بدیهی است که این واکنشها و گرایشها در قدم اول یک پیش فرض بر آن بخش نامطلوب فکری انسانها ایجاد میکند و یا حداقل پرسش های اساسی و قابل تعمق را در ذهن ها متبادر می سازد. برای نمونه، استبداد رژیم های سلطنتی باعث بوجود آمدن فکر و ایده جمهوری خواهی شد.
بهرحال این پرسشهای اساسی نباید فقط بصورت امور تصدیقی بلاتصور و یا نظریه های اجتماعی، مورد توجه و رسیدگی قرار گیرند بلکه باید این پرسشها راهگشای مباحثی گردد که به دستیابی به عدالت اجتماعی بر مبنای شایستگی و استحقاق نوع انسان منجر گردد. پاسخ به این گونه پرسشها مانند هر نظم اجتماعی به ارزیابی روشنگرانه گرایشها بستگی دارد و ممکن است نتایج آن منجر به جامعه ای بدون تبعیض جنسیتی شود.
اما نوع مباحثی که به آن اشاره شد، باید مباحثی واقعی و مبتلا به جامعه باشد و نه مباحثی که بخاطر ارضاء مبهم خواسته ها صورت گرفته است. برای مثال من به بررسی موضوعاتی که فقط تجربه نوع بشر آنرا در جهت میل و خواسته یک نظام ویژه فکری بدست آورده است، نخواهم پرداخت. زیرا تجربه موضوعات کلی هیچگاه ما را به درک واقعیات قادر نخواهند ساخت. برای نمونه اگر گفته شود که اصل برابری مرد و زن یک تئوری بیش نیست باید خاطر نشان کرد که اصل مقابل آنهم یعنی اصل عدم برابری بین دو جنسیت نیز بر مبنای تئوری بیان شده است.
اما موضوعاتی که ممکن است در این تئوری (اصل عدم برابری میان زن و مرد) به اثبات رسیده باشد، تجربیاتی است که جامعه بشری تحت یک نظام ( مرد سالاری) کسب کرده است. این تجربیات از مراتب سعادت و نیکبختی که جامعه انسانی نصیبش شده است و ما شاهد آن هستیم، سخن نمی گوید بلکه آنچه که بیان کرده است بهبودی وضعیت اجتماعی زنان می باشد، وضعیتی که بطور قطع در یک زمان امری تغییر ناپذیر بنظر میرسید.. در این رابطه فیلسوفان و تاریخ نگاران این تغییر و تحول را خواه در جهت اعتلای موقعیت زنان ارزیابی کرده اند و یا خواه در جهت کم بها دادن به آن، به این واقعیت اعتراف کرده اند که معیار تمدن میان جوامع انسانی، در طی قرون در جهت اهمیت دادن به موقعیت و نقش اجتماعی- سیاسی زن بوده است.(۴۸) به سخنی دیگر در تاریخ بشریت، دوره هایی که در آن پیشرفت و ترقی حاصل شد، دوره هایی بود که شرایط اجتماعی زنان در وضعیت برابر با مردان قرار داشت.
بنابر این بی فایده است ادعا کنیم که طبیعت و ذات دو جنسیت اقتضاء می کند که هر کدام از این جنسیت ها وظائف ویژه و مناسب با وضعیت خود داشته باشند. من این طرز فکر و درک عمومی را تا زمانی که رابطه کنونی مرد و زن نسبت به یکدیگر این چنین نابرابرانه است نمی پذیرم که مثلا هر فرد به خاطر “طبیعتی” که دارد قادر به درک مسائل اجتماعی است. به عبارت دیگر در جامعه ای که مردان بدون زنان و یا زنان بدون مردان مورد بررسی و تحقیق قرار نگرفته است و یا تا جامعه ای که زنان در آن تحت سلطه مردان نبودند، مورد تجربه واقع نشده و نیز سرشت و طبیعت هر دو جنسیت در این شرایط بررسی نگردیده است، نمی توان پذیرفت که آنان با یکدیگر”ذاتا” و “طبیعتا” تفاوت عقلی و اخلاقی دارند. آنچه که تاکنون به عنوان “ذات” و “طبیعت” زن گفته شده است بطور قطع امری ساختگی و نادرست (غیر علمی) است و در شرایط سرکوب چند جانبه زنان پدید آمده است. بدون شک، منش و شخصیت دیگر طبقات اجتماعی زیر سلطه که به بهانه “طبیعت” آنها، برده نامیده می شدند از همین نوع بود. برای مثال، بردگان را هیچگاه به حال خود رها نمی کردند و آنها دائما تحت سرکوب و کنترل شدید قرار داشتند زیرا اگر بردگان به هر نسبتی که از آزادی برخوردار می شدند به همان نسبت نیز در صدد توسعه و بهبود وضعیت خود برمی آمدند. سرگذشت زنان نیز چنین بوده است زیرا آنان را بخاطر قابلیت های “طبیعی” شان مانند خانه داری، پخت و پز و ارضاء جنسی اربابان (مردان)، همواره مورد ستم واقع می شدند. بدیهی است که اگر فضای مناسب و مواد حیات بخش و انرژی زا برای بذر گیاهی فراهم شود و آن گیاه از مراقبت و آبیاری و نور خورشید بهره مند گردد، مسلم که جوانه خواهد زد و رشد و نمو خواهد نمود. در حالیکه اگر دانه بذری در فضای نامناسب و در هوای سرد و یخبندان و یا در مجاورت بیش از حد گرما قرار گیرد آن بذر نه تنها از جوانه زدن و رشد باز می ماند بلکه از بین خواهد رفت.
مردان با عدم درک و توانایی شناخت در مورد چگونگی رفتار با زنان و نیز با تحلیل های ذهنی و روشهای نادرست و ایجاد فضای نامناسب برای رشد یک بذر، انتظار دارند که آن بذر جوانه زند، رشد کند و به درختی سرسبز و تنومند تبدیل گردد. آنان غافل از این حقیقت ساده و روشن هستند که اگرگیاهی در محیط نامناسب و فضایی که نیمی از آنرا بخار و گرما تشکیل داده است و نیم دیگرش را یخ و سرما آن گیاه نمی تواند رشد و نمو کند. به سخنی دیگر طبیعت زن می باید در محیط آزاد و فضایی مناسب قرار گیرد تا بتواند استعدادهای درونی و فطری خود را شکوفا نماید. این مشکلات یعنی ایجاد فضای نامساعد و تنگ و تاریک که در آن نور و آزادی راهی ندارد مانع از رشد فکری و شکل گیری اندیشه ها می گردد و در نتیجه معضلات بسیاری برای اجتماع پدید می آورد. بسی آشکار است که بزرگترین مانع عدم توجه به عواملی است که روی ساخت و شکل گیری منش و شخصیت انسان تاثیر می گذارد.
بهر حال فرهنگ سلطه برای هر فرد یک گرایش طبیعی را از پیش فرض کرده است که آن فرد میبایست بر اساس آن پیش فرض عمل نماید. اما اگر ما با استدلال نشان دهیم که این پیش فرض نادرست است و گرایش و تن دادن افراد به این پیش فرض بخاطر فرهنگ سلطه و تابعیت است که حاکم میباشد با سرکوب روبرو می شویم. برای نمونه، در مورد کشاورز اجاره ای ایرلندی(Cottier) که قطعه زمینی را سالانه اجاره میکند (۴۹) چنین گفته اند که او به علت کاهلی و تن پروری ذاتی و طبیعی، از صاحب زمین و ارباب خود عقب مانده است، (نه اینکه مورد ستم و استثمار واقع شده است) و در اینجا مردمی هستند که فکر میکردند انقلاب فرانسه از ایجاد یک حکومت آزاد ناتوان بود و زمانی که حکومت فرمان اعدام افراد را صادر می کرد، آنان طبق قانون اساسی علیه حکومت شوریدند.(۵۰) همچنین طرز تفکری وجود دارد که ترک ها را بطور ذاتی غارتگران ساده لوحی می پندارند که بوسیله یونانیها فریب داده شده بودند. در مورد زنان نیز اغلب گفته میشود که آنان بطور طبیعی به امور سیاسی بی توجه اند و طبیعتا بفکر منش فردی خود می باشند و یا اینکه آنان به علت عدم توانایی فکری و تعقل در امور تجریدی، به مسائل اجتماعی- سیاسی بی علاقه اند. اما تاریخ که اینک بهتر از گذشته مورد بررسی قرار می گیرد، درسهائی خلاف این تصورات را به انسان آموخته است، زیرا مردان در گذشته تاریخ را بنا بر ذهنیات خود مینوشتند و کمتر از حقیقت و آنچه که واقعا رخ داده بود، سخن میگفتند. از این رو و با توجه به پرسشی در مورد چیستی تفاوت طبیعی زن و مرد و نیز در شرایطی که بیشتر افراد به علت نا آگاهی به این موضوع تعصب نشان می دهند و آنرا سبک می شمرند، باید اذعان نمود که تفاوت طبیعی مرد و زن که روی منش و شخصیت آنها تاثیر گذاشته است ناشی از شرایط زیستی و محیطی میباشد و شایسته است روی منش و شخسیت انسان یک مطالعه و تحلیل روانشناسی صورت گیرد.(۵۱) بدیهی است به سبب حل نشدن مسئله یعنی عدم پاسخ علمی به چیستی اختلافات طبیعی میان دو جنسیت، بحث طبیعی بودن این تفاوتها منتفی است. همچنین پرسش در مورد چگونگی شرایط و محیط زیست و تاثیر آن روی شکل گیری منش انسان و نیز چگونگی کسب دانش و مهارت و کاربرد آنها در جای خود باقی می باشد. بنابراین برای اثبات این دو موضوع یعنی “تفاوت های ذاتی و طبیعی میان زن و مرد” و “تاثیر پذیری شرایط محیطی و زیستی روی شکل گیری منش و شخصیت انسان” به مطالعه و دانش بیشتری احتیاج است. از آنجائیکه هنوز انسان از چنین دانشی کم بهره است، پزشکان و روان شناسان تا اندازه ای تفاوت های ساختار جسمی انسان راکه از مهمترین ارکان علم روانشناسی است، معلوم کرده اند، اما با این وجود نمی توان به آسانی اظهار داشت که هر پزشک خود یک روان شناس است. بنابر این همانطور که پیش تر اشاره شد بررسی و تحقیق در مورد این مسئله پایانی ندارد و بعید است بتوان گفت که رفتار و منش ذهنی و روانی زنان در مطابقت با مردان پست تر است.
یکی از مهمترین وظائف زنان این است که خود می باید در تبیین و تحقیق این موضوع تلاش نمایند زیرا با توجه به اینکه واژه کند ذهنی و نادانی در سراسر دنیا به یک معنا است، گفتن اینکه زنان ذاتا کوته فکر و کند ذهن هستند بسیار آسان است. اما این موضوع که در طول تاریخ، زنان در شرایط محیطی و زیستی که به آنها تحمیل شده بود و بخاطر فرهنگ سلطه و تابعیتی که همواره حاکم بود آنان را کند ذهن خطاب می کردند، قابل اثبات نیست و مستلزم کار و تحقیق بیشتری است.
یک مرد با دانش متوسط خود بندرت می تواند از منش و شخصیت و توانایی های همه جانبه زن خود شناخت داشته باشد. زیرا خود زنان هم بواسطه عدم ابراز عقاید واقعی شان از قابلیت ها و توانایی های خود ممکن است ناآگاه باشند. بیشتر مردان تصور می کنند که بطور کامل زنان را می شناسند زیرا آنان با داشتن روابط عاشقانه و جنسی با چند زن و احتمالا تعداد زیادی از آنها فکر میکنند که از زنان شناخت پیدا کرده اند. اگر این مردان در این زمینه مشاهده گر خوبی باشند و بتوانند تجربیات خود را که از همبستر شدن با زنان متعدد کسب کرده اند، از نظر کیفی و کمی بیان دارند، آنگاه ممکن است که آنها فقط از قسمت های کوچک خصوصیات طبیعی زنان که بدون شک مهمترین قسمت است، چیزهایی آموخته باشند. اما این همه آن چیزی نیست که زن دارا می باشد زیرا زنان خصوصیات خود را بدقت پنهان می سازند و بیشتر افراد نسبت به این خصوصیات بی اطلاع هستند. بطور کلی بیشترین مطالعه ای که یک مرد می تواند روی زن انجام دهد، مطالعه روی منش و رفتار فقط یک زن و آنهم همسرش است. او برای این کار فرصت های بسیاری در اختیار دارد و فقط می توان این مطالعه را منبع با ارزشی در این مورد بحساب آورد. اما بیشتر مردان نمی توانند موارد دیگر به جز همان مورد مشخص را مطالعه و بررسی کنند. این مطلب مضحک است که بگوییم مردی می تواند نسبت به خصوصیات همسر مرد دیگری نظر بدهد و آن نظر را به عموم زنان تعمیم دهد.
از این مسائل چنین استنتاج میشود که موضوع زن، موضوعی است که سزاوار شناخت و مطالعه بیشتری است و مردان کمتر صلاحیت قضاوت در این مورد را دارند، مگر آنکه آنها تجربه های خود را در مورد رفتار و احساسات زنی که با او ارتباط دارند و می توانند از این طریق از فکر و ذهنیت آن زن باخبر گردند، بیان سازند. با توجه به اینکه در این گونه روابط هم کار به دشواری انجام می گیرد. زیرا حتی در جائی که احساسات و عواطف و لذات مشترک یگانه اساس شناخت است، با این وجود نیز هنوز یک طرف (زن) اجازه ندارد و یا کمتر اجازه دارد که وارد روابط داخلی و شخصی طرف دیگر (مرد) گردد. بنابراین این رابطه اگر هم رابطه ای همراه با عشق راستین باشد، رابطه ای یک جانبه است که باعث از میان رفتن حس اعتماد و اطمینان دو جنسیت نسبت به یکدیگر میشود. به سخنی دیگر در یک جانب سلطه و فرادستی مرد حاکم است و در جانب دیگر تابعیت و فرودستی زن و بدیهی است تا زمانی که رابطه سلطه و تابعیت میان آنان وجود دارد مفاهیم عشق، آزادی، برابری و عدالت، به معنای حقیقی آن وجود نخواهد داشت. برای مثال، وقتی که به روابط مقایسه ای پدر و فرزند دقت کنیم درخواهیم یافت که با وجود اینکه از جانب پدر محبت های همه جانبه و واقعی نسبت به پسر انجام می گیرد، اما بسیاری از گرایشهای پسر آن گرایشهایی نیست که پدر انتظار دارد. بعبارت دیگر با وجود محبت های خالصانه پدر، رفتار و منش پسر متاثر از رفتار دوستانش می باشد. این پدیده از آن جهت بروز میکند که رابطه پدر و فرزند همواره رابطه سلطه و تابعیت بوده است و معمولا فرزند به جنبه ای از گرایش ها و روابطی جلب می گردد که در آن گرایشها و یا روابط سلطه از یکسو و تابعیت از طرف دیگر، وجود نداشته باشد و بدیهی است که او این روابط را در میان دوستانش پیدا می کند. بنابر این چه در جهت تمکین فرزند از پدر و یا در جهت عدم تمکین آن، واقعیت این است که این نوع قضایا از زاویه سلطه و زور ارزیابی می گردد. برای نمونه، همواره از ناحیه قدرت به زنان چنین القاء شده است که آنان وظیفه ای به جز ارضاء حس خوشنودی مردان ندارند و گرایشها و احساسات آنها نسبت به امور و پدیده ها همواره می باید مورد پذیرش و رضایت مردان واقع گردد، در غیر این صورت آن گرایشها و احساسات یا می باید از بین برود و یا در درون سرکوب گردد.
تمام این مشکلات و معضلات اجتماعی که برای زنان بوجود آمده است به سبب اطلاعات و دانشی است که مردان در طول تاریخ کسب کرده اند و با فرصت و امکانات کافی که در اختیار داشتند توانسته اند آنچه را که خود خواسته اند و مطابق میل و سلیقه شان بیان نمایند. برای نمونه، درک طرز تفکر و گرایشهای رفتاری فقط یک زن، نمی تواند ما را به درک واحدی از رفتار و گرایشهای تمام زنان هدایت کند. به عبارت دیگر، بررسی رفتار و شخصیت یک زن را نمی توانیم به دیگر زنان تعمیم دهیم و ادعا کنیم که رفتار و منش “زن” را شناخته ایم. بویژه آنکه این شناخت جزئی فقط یک جنبه از خصوصیت زنان، آنهم در یک شرایط و مکانی خاص است و نه جنبه های گوناگون خصوصیات آنان در مکانهای و شرایط مختلف. اگر هم به فرض محال بتوان چنین شناختی پیدا کنیم باید اذعان کرد که این شناخت فقط برای زنانی است که در یک دوره مشخص تاریخی و با شرایط اجتماعی خاص زندگی می کرده اند. از این جهت دانشی که مردان در طول زمان نسبت به زنان کسب کرده اند دانشی بدون مرجع حقیقی و کاملا نادرست است. بدون شک تا زمانی که زنان خود دست به کار نشوند و از خود نگویند، این نوع شناخت و دانش مردانه که دانشی زیانبار، سطحی و کم مایه می باشد، ادامه پیدا خواهد کرد. بدیهی است که آن زمان فرا خواهد رسید. زیرا امروزه زنان صلاحیت و شایستگی کسب علم و دانش را دارند و می توانند در اجتماع اظهار وجود نمایند و افکار عمومی را تغییر دهند. هر چند که تا بحال انگشت شماری از زنان جرئت پیدا کردند تا علیرغم سلطه مردان، حقایقی را بیان دارند که آنان میل به شنیدن آنرا نداشتند.(۵۲) باید بخاطر آورد که تا این زمان زنانی بودند که علیرغم فضای نامناسب که مردان برایشان ایجاد نموده بودند، عقاید متحجر و سنتی را به چالش گرفتند.
پرواضح است که زنانی که می خواهند نقش مستقلی در امور اجتماع ایفا نمایند، می باید به منابع و کتابهائی که موضوع وابستگی طبیعی را بطور مبهم بیان کرده اند، رجوع نمایند و آن موضوعات را بطور واضح و روشن نقد کنند. برای نمونه یکی از زنانی که اثر بزرگی را از خود بجای گذاشته است(۵۳) در ابتدای یکی از کتابهای خود با حروف بزرگ و پررنگ این شعار را نوشت :” مرد می تواند با عقیده ای مخالفت کند اما زن نمی تواند و او باید بدون چون و چرا آن عقیده را بپذیرد” اما همانطور که گفته شد از این نوع زنان، انگشت شمار یافت می شوند و زنانی هم که در باره “زنان” می نویسند، معمولا به مطالبی می پردازند که چاپلوسی محض مردان است. برای مثال این نوع زنان در کتابهای خود یا به ماجرای زنان مجردی می پردازند که مایلند بخت خود را با شوهر کردن بیازمایند و یا زندگی زنانی که پای را از گلیم خود فراتر گذاشته اند و فرومایگی که مردان به آنها تحمیل کرده اند را نپذیرفته اند و فقط تن به نوع ملایم فرومایگی داده اند را شرح میدهند. باید توجه داشت که این موارد فقط به گذشته بازنمی گردد، بلکه هنوز هم وجود دارد. امروزه با آنکه زنان تحصیل کرده و باسواد بیشتری نسبت به گذشته وجود دارند که قادر می باشند آزادانه سخن بگویند و احساسات و خواسته های واقعی خود را بیان دارند، اما متاسفانه آنان به مسائل بی اهمیت و مشاهدات فردی و درونی که حاصل معاشرتهای پیش پا افتاده و روزمره است می پردازند و احساسات زنانه مصنوعی و غیر واقعی را اظهار می دارند. بدیهی است که با پذیرفتن اصل آزادی و به رسمیت شناختن حقوق برابر آنان با مردان از جانب نهادهای اجتماعی و بهبود وضعیت زنان به مرور این موارد کم و کمتر خواهد شد.
وقتی که آن زمان فرا رسد، ما خواهیم دید که برای شناخت “طبیعت زن” به دانش زیادی نیازمندیم. من علل مشکلات و معضلاتی که بواسطه دانش اندک مردان نسبت به طبیعت و خصوصیت زن در جامعه بوجود آمده است را با گفتن اینکه “مهمترین علل فقر و نداری فکر کردن به ثروت و دارائی دیگران است”کوچک شمرده ام.(۵۴)
بدیهی است راجع به موضوعی که زنان خود با تملق اذعان دارند که مردان (که بطور قطع دانشی اندک در مورد زنان دارند) بهترین افرادی هستند که می توانند راجع به آنها قضاوت کنند، مشکل میتوان حقیقت را اثبات کرد.
در حال حاضر با دانش اندک هر مردی و یا تجمعی از مردان، غیر ممکن است که بتوان برای آنان صلاحیتی جهت اظهار نظر و قانون وضع کردن در مورد زنان قائل شد. زیرا آنان با دانش یک سوی نگر خود که بی تجربگی و ناآگاهی از موقعیت و وضعیت واقعی زنان در جامعه را می رساند، به هیچ وجه قادر نخواهند شدکه صلاح و سعادت زنان را تشخیص دهند. بنابر این پاسخ به این پرسش که چه اصولی باید در جوامع متمدن تدوین شود تا سعادت و نیکبختی زنان را به ارمغان آورد می بایست به عهده خود زنان واگذار شود. آنها هستند که می باید از تجربیات خود و نهادهای کاربردی که ایجاد می کنند پاسخگو به این مسائل باشند. هیچ راه دیگری به جز همت و تلاش خود آنها جهت فائق آمدن بر حل این مشکلات وجود ندارد. بدیهی است یکایک زنان هستند که می باید برای تضمین سعادت و نیکبختی خود قانون وضع نمایند و نه کسان دیگری. ما در این امر اطمینان داریم که زنان در شرایط و موقعیت آزاد هیچگاه برخلاف طبیعت رفتار نخواهند کرد. این عقیده که زنان را از وظائفی که قادر به انجام آن هستند، منع می نماید، کاملا باطل و بی معنی است. بدیهی است وظائفی که زنان انجام خواهند داد به خوبی وظائفی نیست که رقبای آنان یعنی مردان انجام می دهند، زیرا همواره و در طول تاریخ زنان را از انجام وظائف اجتماعی دور نگه داشته اند و تاکنون هم کسی به حمایت از خواسته های آنان که همان ایفای نقش و وظائف اجتماعی است، برنخاسته است. به سخنی دیگر مردان از کودکی همواره مورد تشویق قرار می گرفته اند تا نقشی مطابق تمایل و خواسته ها یشان در جامعه به عهده گیرند و در مقابل، زنان با وجود استعداد و تمایل آنها در عهده دار شدن وظائف اجتماعی منع شده اند و هیچ قانونی از جایگزینی و یا واگذاری وظائف مردان به زنان حمایت نکرده است. بهر حال مردان وظائف زنان را در همان حدی که خود تشخیص می دادند به آنها واگذار می کردند. زنان هیچگاه از شرایط مساوی و آزاد با مردان برخوردار نبودند تا آن شرایط باعث رشد و توسعه قابلیت ها و توانایی آنان شود .
عقیده کلی مردان بر آن است که بر حسب قانون، وظیفه طبیعی زن، شوهر داری و رتق و فتق امور خانه می باشد. فرض نماییم که به حکم قانون چنین باشد. حال باید پرسید که این قوانین (قوانینی که از ابتدا تا حال جزء قوانین اجتماعی محسوب میباشد) در صورتی درست است که زنان می توانستند دوشادوش مردان برای انجام کارهای اجتماعی شرکت داشته باشند و مانند آنها از فرصتهای مساوی و انتخاب شغل و ابراز خواسته های خود آزادانه برخوردار باشند. بنابر این اگر در این شرایط زنان از عهده وظائف محوله اجتماعی بر نمی آمدند و ضعف و سستی نشان می دادند آنگاه می توان قوانین مردان را پذیرفت. در صورتی که ثابت نشده است که زنان از وظائف اجتماعی که به عهده شان گذاشته شده است ناتوان هستند با این وجود مردان قانونگزار به صراحت اعلام کرده اند که “ضرورت وظائف اجتماعی ایجاب می نماید که زنان ازدواج کنند و بچه دار شوند و اگر آنها تن به این وظیفه ندهند، لازم است که آنان را به انجام این وظیفه وادار کرد.”
چنین قوانین و رفتارها دقیقا همان قوانین و رفتاری بود که با برده داران جنوب کارولینا و لوئیزیانا با بردگان انجام می دادند و معتقد بودند که “باید پنبه و شکر کشت و تولید شود و سفید پوستان قادر به تولید آن نیستند و کاکا سیاه های زنگی (Negroes ) نیز با دستمزدی که ما تعیین می کنیم حاضر به انجام این کار طاقت فرسا نمیباشند بنابراین نتیجه منطقی (Ergo) آنست که ما آنان را به این کار وادار کنیم”. همچنین گاهی اتفاق می افتد که سربازان در دفاع از کشور داوطلب نمی باشند و در این صورت طبق قانون باید آنها را وادار به دفاع از کشور نمود. بدیهی است که وادار کردن زنان به ازدواج و بچه آوردن و نیز بردگان به کشت پنبه و شکر و گسیل سربازان به جبهه جنگ با منطق زور و سلطه انجام می گیرد و بدون شک این منطق تا به امروز بطور موفقیت آمیزی اعمال شده است. اگر حق واقعی و ارزش حقیقی کار (سیاه پوستان آنهم نه بعنوان برده) و سربازان پرداخت گردد، آنان احتمالا به عنوان یک کارگر برای شما کارفرمایان خدمت خواهند کرد و مشکلی ایجاد نخواهد شد. اما در این میان تنها مسئله ای که در برابر آن هیچ جواب منطقی وجود ندارد این است که آنها بگویند که “ما نمی خواهیم”. زیرا مردم نه تنها مایل نیستند که از دستمزد کارگرانی که در خدمت آنان هستند چیزی بربایند بلکه آنها از این کار نیز شرم دارند.(۵۵) همچنین دیگر از خدمت اجباری سربازان، حمایتی بعمل نمی آید. اینک کسانی که زنان را با وجود بستن تمام درها به روی آنان، وادار به ازدواج اجباری می کنند، خود را در برابر پاسخ قاطع و آشکار ” ما نمی خواهیم” قرار میدهند. اما اگر آنها بخواهند شرایط نامطلوبی برای ازدواج به زنان تحمیل کنند و آنان را وادار سازند که آن شرایط را بخاطر منافع خود بپذیرند در حقیقت به انتخاب هابسن (Hobson’s choice) که انتخاب ” این و یا هیچ” است،(۵۶) دست زده اند.
من بر این باورم که اعمال اینگونه مردان، نشانه تنفر واقعی شان نسبت به آزادی و برابری زنان است. این نوع مردان واهمه ای از آن ندارند که ممکن است زنان برای ازدواج کردن از خود بی میلی نشان دهند اما واهمه واقعی آنان این است که زنان در امر ازدواج خواستار شرایط برابر با مردان شوند. آنان از این واهمه دارند که مبادا زنان به توانایی های خود پی ببرند و جرئت آنرا پیدا کنند که بخواهند به هر کاری که مایلند و از نظرشان تحقیر آمیز نباشد روی آورند و به ازدواج های اجباری که آنان را از آزادی و اختیار در مورد دارائی های خود و بطور کلی از مواهب زندگی محروم میسازد، تن ندهند.
من فکر می کنم که اگر چنین شود و زنان بخواهند ارباب و صاحب اختیار خود باشند در این صورت واهمه مردان بی دلیل نخواهد بود. البته می پذیرم که در این میان احتمالا زنانی هستند که توان مقاومت در برابر جذابیت رمانتیک و اغواگری های (entrainement) مردان را ندارند و تن به ازدواجهای اجباری خواهند داد.
بدیهی است تا زمانی که مردان قوانین ازدواج را وضع میکنند آن قوانین چیزی جزء قوانین مستبدانه نخواهد بود و مانند روش انتخاب هابسن است، انتخابی که زنان از روی اجبار تن به ازدواج میدهند.
بنابراین اگر هنوز چنین شرایط و وضعیتی در دنیای جدید وجود دارد این به آن معنا است که هر آنچه در جهت پاره کردن زنجیر های سلطه برای دستیابی به آزادی زنان صورت گرفته اشتباه و بیفایده بوده است. بدیهی است از نظر نظام سلطه کسب علم و دانش برای زنان موجب تشویش اذهان و آشفتگی اجتماع میگردد و آنان نباید از توانائی خواندن و مهمتر از آن نوشتن بهره مند شوند. در یک کلام از دیدگاه نظام سلطه و تابعیت مردان، اشتباه محض است که زنان صاحب کرسی قضاوت، هنر،دانش شوند و از آزادی و اختیار بهره مند گردند. آنها باید تا به ابد خدمت گزارانی خانگی باقی بمانند و بسان بردگان جنسی (۵۷) اطفاء غریزه جنسی مردان را مرتفع سازند.
بخش دوم
شایسته است جزئیات بحث را به موضوع ویژه ای که در مسیر تحقیقات و مشاهدات خود با آن روبرو شدم، یعنی موضوع پیمان زناشویی اختصاص دهم و نیز قوانین و شرایطی را که در کشورهای دیگر( از جمله انگلستان) برای این موضوع قائل شده اند، بررسی نمایم.
ازدواج سرنوشت محتوم زنان می باشد که بوسیله جامعه برای آنان مقدر شده است. زنان همواره برای انتخاب شدن از سوی مردان جهت ازدواج در امیدواری خاصی بسر میبرند. این امیدواری برای زنانی که از زیبائی و جذابیت برخوردارند نسبت به زنانی که از آن بی بهره و یا کم بهره میباشند، دوچندان است. بعبارت دیگر زیبائی و جذابیت یکی از شرایط اساسی و لازم انتخاب شدن یک زن برای ازدواج بشمار می آید. بدین ترتیب ممکن است کسی تصور نماید زنانی که دارای چنین ویژگی هستند دیگر دلیلی ندارند که شانه از زیر بار ازدواج خالی کنند و از انتخاب نشدن افسوس بخورند. جوامع (سنتی) نیز هم در مورد زناشویی و هم در موارد دیگر، ترجیح می دهند که از ابزارهای غیر منصفانه و ناشایست به جای ابزار و روشهای عادلانه و شایسته استفاده کنند. در این میان موضوع زناشویی و ازدواج با دیگر موضوعات مربوط به زنان تفاوت اساسی دارد و بی دلیل نیست که شیوه ها و شرایط ناشایست آن تا به امروز ادامه پیدا کرده است. در آغاز زنان یا بوسیله زور تصاحب می شدند و یا همواره بدست پدران خود جهت ازدواج به شوهرانشان فروخته میشدند.
تا این اواخر در تاریخ اروپا مدتها پدر بدون در نظر گرفتن رای و نظر دختر از چنان قدرتی برخوردار بود که می توانست او را به بهانه ازدواج اما در اصل در جهت میل و منافعش به “شوهر” بفروشد. کلیسا در این مورد با معمول کردن رسم ازدواج و گفتن “بله” توسط دختر شرط اخلاقی بهتر و صادقانه تری را برقرار ساخت. اما در این میان چیزی وجود نداشت که ثابت کند بله گفتن دختر از روی رضایت خاطر بوده و یا به اجبار پدر صورت گرفته است. باید اذعان نمود که در آن دوره برای دختر غیر ممکن بود مردی را که پدرش انتخاب کرده است نپذیرد. تنها استثناء در این مورد آن بود که دختر خود را بعنوان راهبه نذر کلیسا کند تا از حمایت کامل آنجا برخوردار گردد. بدین طریق دختر از فرمان پدر می توانست سرپیچی کند. در زمان باستان (پیش از رواج مسیحیت) زندگی و مرگ زن بدست شوهر بود و هیچ قانونی وجود نداشت که مانع رفتار ناشایست شوهر گردد. زیرا قانون و (قاضی) دادگاه زن، در حقیقت مرد او بود، کسی که از حق طلاق و ترک او به مدتهای طولانی برخوردار بود، در صورتی که زن هرگز چنین حق و اختیاری نداشت. بنابر قوانین کهن انگلستان، مرد ارباب و آقای زن و بمثابه صاحب اختیار او بشمار می رفت. اگر مردی توسط زن خود بقتل می رسید، جرم آن زن خیانت بزرگ و در ردیف خیانت به پادشاه قلمداد می شد (خیانت کوچک از خیانت بزرگ متمایز است) و مجازات چنین جرم بزرگی در آتش افکنده شدن زن و زنده سوزاندن او بود. البته اینک چنین فجایع و شرارتهایی منسوخ شده است (هر چند بیشتر آنها رسما باطل اعلام نشد اما با این وجود مدتها بود که عملا اجرا نمی شدند.)
مردان گمان می کنند تمام شرایطی که در مورد ازدواج در گذشته وجود داشته است اینک می بایست برقرار گردد زیرا بطور مدام می شنویم که گفته می شود، تمدن و مسحیت حقوق عادلانه زنان را به آنها بازگردانده است. در حالیکه زن با اختیارات قانونی و شرعی که امروزه مرد از آن برخوردار است، به مثابه خدمتگذار بی جیره و مواجب محسوب می شود و تفاوت چندانی با گذشته برده داری ندارد.
زن در محراب کلیسا سوگند می خورد که در طول زندگی خویش تابع مرد باشد تا بطور قانونی از حمایت کلیسا در سراسر زندگی خود برخوردار گردد. فقهایی که بوسیله قوانین مذهبی در صدد حل مسائل اخلاقی جامعه هستند بر این باورند که ضرورت تابعیت زنان از مردان باعث می گردد که زنان به گناه آلوده نشوند. به سخنی دیگر اگر سلطه مردان بر زنان وجود نداشته باشد، آنان مطمئنا به راههای فساد کشیده خواهند شد. بنابراین زن نباید کاری بدون اجازه شوهرش انجام دهد و یا حداقل باید برای انجام کارها اجازه ضمنی از شوهر داشته باشد. زن نمی تواند از خود صاحب دارایی و مالکیت باشد. اموال منقول زن پس از ازدواج به تملک شوهر در می آید و هرگونه اموال منقول هم که پس از ازدواج در اختیار زن قرار دارد و یا به او ارث رسیده است بالفعل (ipso facto ) به نام شوهر انتقال پیدا می کند. (هرآینه اگر زن قبل از شوهر خود فوت کند کلیه اموال منقول و غیر منقول او به شوهرش تعلق می گیرد). بنابراین مشاهده می گردد که موقعیت زنان تحت قوانین عمومی انگلستان بمراتب اسفبارتر از قوانین برده داری دوره رومی ها است. برای مثال، در قانون روم یک برده می توانست از حق مالکیت فردی و اموال معینی که از طرف برده دار تعیین میگردید، برخوردار شود و قانون برده داری، حق آن مالکیت را تضمین می کرد. اما در انگلستان حق اختیار و مالکیت و ضمانت قانونی از زن سلب شده است. البته باید در اینجا اشاره کرد اقلیت طبقه اشراف این مملکت که با دیگر طبقات فاصله شگرفی دارند با نادیده گرفتن قانون و بنابر قراردادهای ویژه ای میان خود امتیازاتی برای زنان قائل می شدند. این امتیازات تحت عنوان پول توجیبی و کمک خرجی و غیره از سوی پدر به دختر تعلق می گرفت، زیرا پدران معمولا احساس و اعتماد محکمی نسبت به دختر خود داشتند تا به شوهر اشرافی آینده او. آنان منافع دختر خود را بر داماد هم جنسیت خود که بیگانه ای بیش نبود ترجیح می دادند و تدابیری می اندیشیدند که تمام و یا قسمتی از دارایی های موروثی دختر از نظارت شوهرانشان در امان بماند. زیرا هنگامی که دختر به خانه بخت می رفت شوهر اشرافزاده اش طبق قانون “حق نظارت و کنترل مطلق شوهر بر زن”، کلیه دارایی های همسر خود را صاحب می گشت و قانون به پدران از طبقه اشراف این اجازه و حق را نمی داد که بتوانند ارث و دارایی های دختر را تحت کنترل دربیاورند. بنابراین آنان بیشترین کاری را که می توانستند انجام دهند این بود که داماد خود را از بر باد دادن و تلف نمودن ثروت و دارایی هایی که بنابر قانون صاحب آن شده بود، برحذر دارند و در همان حال دختر را از استفاده آن دارایی ها محروم می داشتند. به این ترتیب هیچکدام از آنها نمی توانستند به خوبی ازآن دارایی ها استفاده کنند اما درآمد حاصل از آن را (زمین و یا اجاره املاک) که شکلی از توافق پرداختی بشمار می آمد به زن تعلق می گرفت (که آن “استفاده جداگانه” زن نامیده می شود).
این حق استفاده جداگانه و توافق پرداختی تنها شکلی از دارائی بود که شوهر به آن دسترسی نداشت و اگر او رسما میخواست به آن دسترسی پیدا کند می بایست از طریق همسر خود اقدام نماید. اما اگر او آن دارایی را به زور از همسر خود می گرفت، نه تنها قانونی در این مورد برای مجازات کردن مرد تدوین نشده بود بلکه هیچ راهی هم جهت مجبور ساختن او به استرداد دارایی به زن وجود نداشت. بنابراین طبق قوانین این کشور (انگلستان) حق استفاده جداگانه زن از درآمد حاصل (از زمین و یا اجاره بهای املاک) تنها تدبیری بود که اشرافیت قدرتمند جهت حمایت از دختر خود در برابر شوهرش بعمل می آوردند. اما به روشنی پیدا است که در بیشتر موارد از انعقاد چنین توافقهائی خبری نبود و تمام حقوق اموال منقول و غیر منقول زن و نیز آزادی عمل او به تمامی در اختیار شوهر قرار میگرفت. از نظر قانون زن و شوهر “شخص واحدی” به حساب می آیند. هدف از واژه “یک فرد از نظر قانون” آن است که دارایی های زن در حقیقت به شوهر تعلق دارد و اطلاق اموال زن از نظر قانون بی معنا است. اما وارونه این معادله یعنی اموال شوهر نیز متعلق به زن است، هیچگاه در اذهان عمومی خطور نمی کرد.
بنابراین مصداق قانونی “یک فرد از نظر قانون” مرد بود تا او بدینوسیله بتواند صاحب اموال و دارایی های زن گردد و هیچگاه این اصل و قاعده علیه مرد بکار گرفته نمیشد مگر اینکه او را بعنوان شخص سوم مسئول رفتار و اعمال زن گردانند. این عمل بمثابه پذیرفتن بار مسئولیت از ناحیه ارباب نسبت به بردگان و یا گله هایش است. بعبارت ساده تر در زندگی زن، همواره پدر بعنوان مرد و یا شخص اول، عهده دار سرپرستی و نظارت او در خانه می باشد و زمانی که او به خانه بخت میرفت در حقیقت تحت نظارت ارباب جدید یعنی شوهر قرار می گرفت (این سلسله مراتب یعنی پدر و شوهر بعنوان ارباب اول و دوم زن مانند سلسله مراتبی است که در مورد بردگان و گله بکار برده می شود، یعنی به ترتیب ارباب، برده دار و برده ویا مالک، گله بان و گله).
من انکار نمی کنم که با زنان بطور کلی بهتر از بردگان رفتار می شود اما باید دانست که یک برده به معنی کامل کلمه مانند یک زن، برده نیست. بعبارت دیگر به جزء برده ای که در تمام وقت در خدمت ارباب است، یک برده معمولی در تمام اوقات زندگی خود برده نیست. او مانند سربازان، وظائف مشخص و در زمانهای معین را انجام می دهد و هنگامیکه وظائف خود را بپایان رساند، به خود واگذار می گردد تا به زندگی خانوادگی اش که ارباب بندرت در آن دخالت می کرد بپردازد. مثلا مانند “عمو تام” (۵۸) زمانی که برای اربابش کار می کرد، وقتی از کار روزانه فارغ می شد مانند افراد دیگر نزد خانواده اش به کلبه باز می گشت. اما آیا برای زنی که در خانه شوهر است این وضعیت وجود دارد؟. بالاتر از همه اینکه یک زن برده لااقل در کشورهای برده دار مسیحی مذهب از حق شناخته شده ایی مانند امتناع از هم خوابگی با ارباب خود، برخوردار بود و این حق از تعهدات اخلاقی بود که برده دار از ابتدا پذیرفته بود. اما زن از چنین حقی یعنی اجتناب از هم خوابگی با شوهر خود برخوردار نیست و نمی تواند از همخوابگی با ارباب خود (شوهر) امتناع ورزد. بعبارت دیگر زن بطور بی رحمانه و ظالمانه ای به تخت خواب مرد زنجیر شده است. زن گرچه می داند که مردش از او نفرت دارد، گرچه می داند که آن مرد از زجر دادن روزانه او لذت می برد و نیز بخوبی آگاه است که میان آنها جزء نفرت و بیزاری چیز دیگری وجود ندارد، با این حال و علیرغم تمایلات خود مجبور است که به پست ترین اعمال حیوانی با چنین مرد حیوان صفتی تن دهد. حال با این توصیفات آیا وضعیت زن بدتر از یک برده نیست؟
موقعیت و شرایط زن در قبال فرزندانی که بوجود می آید چگونه است؟ چه وضعیتی و سرنوشتی فرزندان خواهند داشت؟ طبق قانون فرزندان به مرد تعلق دارند و او به تنهائی برخوردار از تمام حقوق قانونی نسبت به فرزندان میباشد. در برابر، زن بدون اجازه شوهر هیچ حقی نسبت به فرزندانش ندارد. اگر شوهر بمیرد، پس از مرگ او نیز زن از سرپرستی قانونی فرزندان خود محروم است مگر اینکه شوهرش پیش از وفات قانونا اجازه نگهداری آنها را به او واگذار کرده باشد. تا زمان تصویب قانون (۵۹) که در حقیقت تا حدی محدودیتی برای شوهر بوجود آورد، او را از حقوق قانونی جهت محروم نمودن زن از دیدار با فرزندانش، منع نمود.پیش از آن مرد حتی می توانست بطور قانونی زن را از فرزندانش دور نگه دارد و زن به هیچ عنوان از چنین وضعیت قانونی که وجود داشت راه گریزی جزء متابعت از قانون نداشت. اگر زن شوهر خود را ترک میکرد بنابر قانون نه تنها می بایست از فرزندان خود برای همیشه چشم بپوشد بلکه حتی حق برداشت اموال و اشیاء شخصی خود را نیز نداشت. حال اگر اتفاق می افتاد که زن اشیاء شخصی خود را به همراه برده باشد، مرد با حربه قانون او را به زور مجبور می کرد که آنها را باز گرداند. مرد همچنین امکان داشت که اجازه دهد زن او را ترک کند زیرا با این عمل او امیدوار بود که روزی بتواند اموال زن را تصاحب شود و یا آنچه که بستگان زن در اختیار اوگزارده بودند را متعلق به خود گرداند. یگانه راهی که زن می توانست بدون وادار شدن به بازگشت به خانه و یا ترس از زندانی شدن از شوهرش جدا شود، حکم طلاق بود که می بایست بوسیله دادگاه صادر گردد. در این حال است که او اختیار دارد بدون ترس از اینکه ممکن است شوهرش بعد از ۲۰ سال ناگهان بازگردد و اموال و درآمد او را تصاحب کند، از اموال و درآمد خود استفاده نماید. البته تا این اواخر(۶۰) این حق طلاق قانونی هزینه غیر قابل تصوری را بر دوش متقاضی طلاق تحمیل می کرد که پرداخت آن از عهده هر کسی به جزء طبقه اشراف برنمی آمد. اینک نیز در مواردی مانند عدم پرداخت نفقه و یا خشونت بی رحمانه و شدید، حکم طلاق صادر می گردد و عده ای نیز از این بابت که چرا حکم طلاق به سهولت انجام می گیرد، شکایت دارند. حال آنکه اگر زنی نخواهد که بعنوان مزدور در خدمت ارباب ستمگری چون شوهر بماند و یا بدون اینکه حقی را مطالبه کند بخواهد از شوهرش جدا شود (جانش را آزاد و مهرش را حلال کند) تا بتواند بدینوسیله مرد دلخواه و مطلوب خود را پیدا کند، باید دقت نماید که فقط یکبار میتواند از این حق برخوردار گردد و حق ندارد که ازدواج های مکرر داشته باشد که بدیهی است این قانون در حق زن کمال بی رحمی و بی انصافی است. زن می بایست از حق مجدد ازدواج بدون هیچ ضرر و زیانی برخوردار باشد. زیرا نتیجه طبیعی و منطقی این قضیه حکم می کند حال که زن در تمام طول زندگی خود می باید وابسته و تابع یک ارباب باشد، قاعدتا باید به او این اجازه و شانس داده شود تا بتواند برای یافتن آن نیک ارباب، اربابان خود را بیش از یکبار تعویض نماید. من نمیگویم که زن باید از چنین حقی برخوردار باشد زیرا این موضوع یعنی مسئله طلاق و ازدواج مجدد و اختیار و آزادی، موضوع دیگری است و خارج از بحث من میباشد، آنچه را که من می گویم این است که اگر زن به جزء خدمت به یک ارباب چاره ای دیگر ندارد و ناگزیر است که در طول عمر خود کمر به خدمت او بندد بنابراین آزادی انتخاب ارباب کمترین حقی است که می توان برای او قائل شد. حال اگر از اعطاء چنین حقی به زن امتناع شود او هیچ تفاوتی با یک برده، آنهم نه برده ای در شکل متعادلش نخواهد داشت. زیرا در بعضی موارد و تحت قوانینی برده می تواند در شرایط خاصی مانند سوء رفتار، ارباب خود را به موجب قانون وادار سازد که او را بفروشد. اما در انگلستان یک زن با وجود تمام رفتارها و اعمال ناشایستی که از طرف مرد در حق او روا می شود و او را مجبور می سازد که به آن اعمال تن دهد ( بجزء عمل فحشاء) زن نمی تواند از شر مرد رها گردد.(۶۱) من هیچ مایل به مبالغه کردن نیستم زیرا این موضوع نیازی به مبالغه گویی ندارد. من آنچه را که شرح دادم مربوط به موقعیت قانونی زنان بمثابه همسر بود و نه شرح واقعی رفتاری که با آنان می شد.
قوانین در بسیاری از کشورها بدتر از مردم و مجریانی است که آنها را اجرا می کنند و بسیاری از این قوانین فقط به دلیل وجودشان یا بندرت اجرا می شوند و یا هرگز اجرا نمی گردند. اگر زندگی زنانی که ازدواج کرده اند را بخواهیم فقط بر اساس آنچه که قانون تدوین کرده است در نظر بگیریم، جوامع در روی زمین بصورت جهنم در خواهد آمد. خوشبختانه احساسات و علاقه مندیهایی که در میان بیشتر افراد وجود دارد آنها را از روی آوردن به نظام ولایی و رفتارهای مستبدانه برحذر داشته است. از میان این احساسات و علائق آنچه که از هر احساس و عاطفهء دیگری قویتر است، احساسات مرد نسبت به همسرش می باشد. این احساس با هیچ احساس دیگری به جزء احساس میان پدر و فرزندی قابل مطابقت نیست. قابل ذکر است که این احساس نوع پدر و فرزندی نه تنها احساس مرد را نسبت به همسرش کاهش نمی دهد بلکه به جزء در موارد استثنائی باعث افزایش آن نیز می گردد. بطور کلی واقعیت آنست که نه مردان و نه زنان وضعیت نکبت بار و بدبختیهایی که بواسطه نظام سلطه و تابعیت و از طریق قانون اعمال می گردد را تحمل نمی کنند. مدافعان این نوع قوانین و نهادهای وابسته به استبداد، اعتراض و شکایت افراد را به تمامی فتنه و شرارت تلقی می کنند و آنها را بر خلاف مصالح و سعادت جامعه عنوان می نماید.
باید توجه داشت افرادی که سعی دارند بوسیله قانون، عملکرد نهادهای استبدادی را تعدیل نمایند، اعمال آنها نشانگر آن است که در سرشت انسان توانائی و قدرتی وجود دارد که می تواند در برابر فاسد ترین قوانین و عواملی که تخم شرارت و پلیدی می افشانند، واکنش نشان دهد. بنابر این آنچیزی را که در مورد استبداد سیاسی و حکومت مطلقه می توان بیان داشت همان را نیز میتوان در مورد استبداد خانگی و مرد سالاری بیان نمود. بعبارت دیگر استبداد سیاسی در جامعه و استبداد مردان در خانواده لازم و ملزوم یکدیگرند و پر واضح است که نمی توان از استبداد خانواده بدون اشارت به استبداد سیاسی سخن گفت.
استبداد چه در نوع خانگی یا در نوع حکومتی آن مراحل و درجاتی دارد. برای مثال هر پادشاه مستبدی جهت لذت بردن کنار پنجره نمی نشست تا نظاره گر شکنجه افراد و ناله و زاری های آنان باشد و یا آنان را در سرمای زمستان بدون لباس از شهر بیرون نماید. استبداد لوئی شانزدهم (۶۲) از آن نوع استبدادی نبود که فیلیپ لوبل (۶۳) و یا نادرشاه (۶۴) و یا کالیگولا (۶۵) از آن برخوردار بودند. اما استبداد او به حد کافی ظالمانه بود که توانست خشم و اعتراض مردم را در بوجود آوردن انقلاب فرانسه برانگیزد.
اینک اگر کسانی بخواهند به پیوند محکم میان همسران و شوهرانشان در خانه متوسل شوند و از استبداد خانگی دفاع نمایند باید بگویم که آنان در حقیقت از بردگی خانگی دفاع می کنند. زیرا میان بردگان و اربابان در گذشته چنین پیوندها و علائق محکم نیز وجود داشت. برای مثال در یونان و روم باستان برای بعضی از بردگان، مرگ در زیر شکنجه پذیرفتنی تر از خیانت به ارباب خود بود و یا در الواح جنگهای داخلی رومیها نام بسیاری از بردگان و زنانی که نسبت به اربابان و شوهران خود وفادار بودند، ثبت شده است، در حالیکه خیانت شوهران در آن زمان امری متداول محسوب می شد. با توجه به ظلم و ستمی که رومیان نسبت به بردگان خود روا می داشتند آنان چنین دلبستگیهای عمیقی نسبت به اربابان از خود نشان میدادند. این طنز زندگی است کسانی که برای حق شناسی و سپاس از فردی که با تمام قدرت در صدد نابودی اوست، خود را با عمیق ترین احساسات، برایش فدا کنند. بدیهی است این موضوع در مورد افراد مذهبی که حیات دنیوی خود را فدای این گونه افراد (یعنی پادشاهان، حاکمان و رهبران ستمگر) می کنند صادق است. ما هر روز شاهد آنیم که عده ای جهت حق شناسی و سپاس از وجود چنین رهبران ستمگر، دست دعا به آسمان بلند می کنند و از خدا می خواهند که طول عمر آنها را مستدام بدارد.
حال با این وضعیت آیا باید از بردگی و نهادهای استبداد سیاسی و استبداد خانگی که رهبر در جامعه و مرد در خانه به عنوان سرور تلقی میشوند، دفاع کنیم. انتظار می رود چنین نهادهایی را خواه نهاد استبداد سیاسی باشد و یا خواه نهاد استبداد خانگی در بهترین حالت ها بررسی کنیم و نسبت به آنها قضاوت نماییم. بدیهی است تصویری که از این گونه مستبدین ارائه می گردد از طرفی لطف و عنایت آنها را بمثابه فرادستان و رهبران فرزانه که نیکی و سعادت را برای فرودستان به ارمغان آورده اند، نشان می دهد و از طرف دیگر تابعیت فرودستان و سلطه پذیری آنها را همراه با رضایت و لبخند و سپاسگزاری از آنها را بیان می دارد. مدافعان این گونه نهادهای استبداد حکومتی و خانگی با آوردن چنین شواهدی از سلطه و زور فرزانگان و تابعیت و تسلیم فرودستان، نمی توانند حقانیت خود را به اثبات رسانند. کسی تردید ندارد که ممکن است سعادت و نیکبختی تحت حکومت مطلقه مرد عادلی بوجود آید اما قوانین معمولا برای افراد شرور و ظالم وضع می گردد و نه برای افراد خوب و صالح.
در مورد تشکیل خانواده موضوع ازدواج رسم و سنتی نیست که منحصرا برای چند مرد (صالح و شایسته) بنا شده باشد. بدیهی است که پیش از مراسم ازدواج از مردان نمی توان خواست که اثبات نمایند افرادی مناسب و قابل اعتمادی هستند و از قدرت مردانه خود علیه همسران خویش استفاده نمیکنند. البته بطور کلی دلبستگی و تعهد نسبت به زن و فرزند در مردانی که از شعور اجتماعی بالایی برخوردار می باشند، بسیار شدید است و نیز در مردانی که احساس کمتری نسبت به دیگر پیوندها و دلبستگی های اجتماعی دارند، نیرومند می باشد. اما در هر حال باید توجه داشت حساسیت ها و تعهدات اجتماعی بسان نقاط ضعف و قوت انسان در جامعه مراتب و درجاتی دارد. مردانی هستند که نسبت به مسائل اجتماعی هیچ احساس تعهد و مسئولیت نمی کنند و جامعه ناگزیر است که در مورد آنها متوسل به آخرین راه چاره که مجازاتهای قانونی است، گردد.
مردانی که دارای شعور پایین اجتماعی هستند بعنوان شوهر تمام قدرت قانونی خود را نسبت به همسر اعمال می کنند. فاسدترین و تبه کارترین مردان همواره بدور از چشم قانون، زن خود را به بی رحمانه ترین وضع و تا سرحد مرگ مجازات می کنند. اگر هم در این میان مرتکب قتل شوند با ترفند هایی می توانند ازمجازات قانونی بگریزند. در تمام کشورها چه بسیار مردانی از طبقات مختلف جامعه وجود دارند که بدون مرتکب شدن عمل خلاف در جامعه به اعمال شریرانه در حریم خانواده دست می زنند، زیرا به جزء در حریم خانواده در دیگر عرصه های اجتماعی اگر مرتکب عمل خلافی شوند با مقاومت و مجازات قانونی روبرو می شوند. اما برعکس این افراد در حریم خصوصی و در برابر همسر خود بنابر خوی و عادت شریرانه ایی که دارند، حیوانی ترین رفتار را مرتکب می شوند. آنان بخوبی از این امر آگاه هستند که زن، تنها فرد بالغ از میان بزرگسالان است که نه می تواند نسبت به رفتار وحشیانه شوی خویش اعتراض کند و نه حتی می تواند خود را از این وضعیت رها سازد. چنین مردانی که در برابر مهربانی و اعتماد زن، طبیعت درنده خویی خویش را در حریم خانه بکار می گیرند گمان می کنند که زن کالایی است که آنها بطور قانونی صاحب آن هستند و حق دارند که هر گونه رفتاری را نسبت به او انجام دهند و از هر گونه لذتی که دلخواه آنها است بهره مند گردند. هیچگاه به مخیله چنین مردانی خطور نمی کند که باید با همسر خود همان گونه رفتار نمایند که با دیگران رفتار می کنند. قانون، خشونت و ستم و تعدی خانگی را بطور عملی بدون مجازات گذاشته است و فقط در همین چند سال گذشته کوششهای ناچیزی در جهت جلوگیری از اعمال خشونت آمیز در خانه برداشته شده است. اما از این اقدامات جزئی نمی توان انتظار بیش از این داشت زیرا برخلاف عقل و تجربه است که فرض کنیم می توانیم حقیقتا از خشونت و درنده خویی خانگی جلوگیری نماییم در حالی که قربانی در اختیار عامل خشونت قرار دارد. تا هنگامی که خشونت در خانه که از جانب مرد همواره انجام می گیرد محکوم نگردد و آن بعنوان عاملی بالفعل جهت تقاضای طلاق از ناحیه زن به رسمیت شناخته نشود و یا حداقل باعث جدائی قانونی نگردد، کوشش برای از میان بردن این “زشت ترین خشونت”(۶۶) به جائی نمی رسد و همواره قانون در جهت خواست عامل خشونت (مرد) و شاهدین او بکار گرفته می شود.
اگر توجه داشته باشیم که در کشورهای بزرگ چه تعداد مردانی وجود دارند که کمی از مرتبه حیوانیت بالاتر هستند و چگونه از طریق قوانین ازدواج، قربانی خود را بدست می آورند آنگاه به عمق نگون بختی زنان و وقایع اسفباری که در طول ازدواج پی در پی برایشان پیش می آید، پی می بریم. من فقط موارد افراطی خشونت را نشان دادم و در اینجا باید خاطر نشان کنم که مراتب غم انگیز خشونت ابتدا از درجه کمتری آغاز می گردد و سپس گام به گام عمیقتر می گردد.
استبداد خانگی نیز مانند استبداد سیاسی بیانگر سلطه شریرانه هیولایی است که می بایست تمام امور در راه رضایت خاطر رهبر مستبد انجام گیرد. بدیهی است که تعداد افراد دیوسیرت که با درنده خویی سلطه مطلقه ایجاد می نمایند مانند فرشتگان اندک می باشند اما در مقابل تعداد دیو سیرتان با چهره انسانی بسیاری وجود دارند. در میان این افراد که از انسانیت بویی نبرده اند افرادی با درجات مختلف حیوانیت و خودخواهی وجود دارند که همواره چهره خود را تحت ظاهر تمدن و فرهنگ و شعار زندگی در صلح و قانون می پوشانند و سعی می کنند خود را در برابر کسانی که زیر سلطه آنها قرار ندارند، افرادی قابل اعتماد نشان دهند. اما همین افراد به محض این که توانستند بر کسی سلطه پیدا کنند، زندگی را برایش جهنم و عذاب آور می گردانند.
بطور کلی بعد از قرنها بحث و مجادله سیاسی تکرار این موضوع که قدرت فساد آور است و قدرت مطلقه فساد مطلق ببار خواهد آورد، ملال آور و خسته کننده است و هر فردی قلبا از این امر آگاه است که قدرت مطلق که در دستان یک فرد آنهم مردی درنده خو و مستبد در هر محیطی متمرکز شود چه فجایع و مصیبتهائی که ببار نخواهد آورد. بنابر این اگر ما بر این باوریم که داشتن قدرت و سلطه بر روی افراد نادرست است، چگونه می توانیم اعمال قدرت مطلقه و سلطه یک مرد را روی زن بپذیریم؟ بدیهی است که نمی توان به این علت که یک فرد از ده فرمان موسی (۶۷) سرپیچی نکرده است و در رفتار با دیگران شخصیتی شایسته از خود نشان داده است و یا با افرادی که با او موافق نیستند مدارا کرده است و نسبت به آنها متوسل به خشونت و بدرفتاری نگشته است، برایش اختیار و قدرت مطلقه قائل شد. زیرا نمیتوان تشخیص داد این فرد هنگامی که در خلوت خانه خود است و از هر قید و بندی رها می باشد، نسبت به زن خود چگونه رفتار می کند. زیرا عادی ترین مردان نیز حق داشتن خشونت، قهر و غضب و سلطه جویی و خودمحوری را نسبت به کسی که در برابر او تاب ایستادگی و مقاومت ندارد برای خود محفوظ می دارند. بنابر این رابطه سلطه و تابعیت میان فرادست و فرودست، محیط و شرایط مناسبی برای پرورش شخصیتهای شرور ایجاد می نماید.
مردی که نسبت به هم طرازان خود رفتاری خشن و ترشرویانه دارد، بدون شک او فردی است که در محیط زندگی و خانه خود زیردستان را با تهدید و ترس وادار به اطاعت و تسلیم کرده است.
گفته شده است که خانواده در بهترین شکل و وضعیت آن، آموزشگاه توافق فکری، مهربانی، عشق و گذشت است اما هنوز مشاهده می شود که خانه آموزشگاهی است که نه تنها احترام به رئیس خودمحور باید رعایت گردد بلکه محیطی شده است که در آن استبداد، تکبر، سلطه جوئی، خودخواهی و مراقبت به یک شکل خاص، یعنی مراقبت از زن و فرزند بسان مراقبت از اشیاء و کالائی که به یک فرد (مرد) تعلق دارد و نیز سعادت و خوشبختی که وابسته علایق شخصی او است، آموخته می شود.
حال این نوع نهاد خانواده که در حال حاضر وجود دارد دارای چه مزیتی است؟ ما می دانیم که تمایلات بد طبیعت انسان زمانی می توانند فعال شوند که بازدارنده ای در سر راهش وجود نداشته باشد و اگر آن تمایلات با موانع و محدودیت هایی روبرو شود مجال رشد پیدا نخواهند کرد. همچنین می دانیم که افرادی هستند که بر حسب عادت و نه بطور عمد در صدد سلطه روی دیگران برمی آیند و آنان را تا زمانی که به اعتراض و مقاومت دست نزده اند، تابع و مطیع خود می سازند. این نوع تمایلات که گرایش طبیعی انسان است از زمانهای دور آغاز شد و عمومیت پیدا کرد تا جائی که قدرت نامحدودی را برای مرد در نهاد خانواده ایجاد کرد و بدین وسیله مرد سلطه خود را نسبت به انسانی دیگر یعنی (انسانی که با او زندگی می کند) اعمال نمود. این فضای سلطه جوئی از طرفی و تابعیت از طرف دیگر باعث می گردد که تمایلات پنهان خودخواهانهء مرد که در زوایای سرشت و طبیعت او نهفته است، رشد یابد. به عبارت دیگر قدرت نامحدودی که قانون و نهادهای اجتماعی برای مرد قائل شده است، جرقه ایست که تمایلات نهفته او را در خانواده شعله ور می سازد و به او فرصت بروز شخصیت اصلی اش را می دهد تا او بتواند از طرفی سلطه و افزون طلبی خود را نسبت به زن اعمال نماید و از طرف دیگر در روابط و مناسبات خود با دیگران، با کتمان کردن شخصیت اولیه خود، شخصیت دوم و ثانویه ای در طول زمان، به نمایش گذارد. این موارد یک طرف قضیه است و من از طرف دیگر قضیه نیز بخوبی آگاه هستم. زن اگر نتواند بطور موثر در برابر مرد مقاومت و ایستادگی نماید حداقل می تواند تلافی کند بدین معنا که او همواره موجبات ناراحتی مرد را فراهم میسازد و بدین وسیله و با تلخ و تباه کردن زندگی به کام مرد امتیازات به حق و ناحقی را بدست میآورد. اما این روش که در حقیقت روش دفاع از خویش است را احتمالا روش بدطینتی و سلیطه گری زن می نامند و متاسفانه عیب بزرگ این روش آن است که همواره علیه ضعیف ترین مستبد سلطه گر بکار گرفته می شود و کاربرد آن بنام زنانی که کمتر استحقاق بکار گیری آنرا دارند، ثبت می گردد. زیرا اینگونه زنان که با زبان زهرآگین و سرشت تندخوی و خودرای خود اگر بر دیگران سلطه پیدا کنند دمار از روزگار آنان در می آورند. بدیهی است که زنان نرم خوی و مهربان هیچگاه نمی توانند از کاربرد دشنام و بد دهنی استفاده نمایند و زنان بزرگ منش هم بکارگیری آن را اهانت به منش و شخصیت خود می دانند. از سوئی دیگر شوهرانی را که با این گونه ابزار تهدید می کنند اصولا مردانی ملایم و نرم خوی هستند که حتی در مواقع عصبانیت و برافروختگی هم قادر نخواهند بود که به رفتارهای خشونت آمیز متوسل شوند. قدرت زنان ناسازگار، که از طریق سلیطه گری و بد خوئی و بد زبانی اعمال می شود، آنان را فقط بصورت زنانی ضد سلطه درمی آورد و آن نوع شوهرانی که قربانی ناسازگاری آنها میشوند عموما شوهرانی هستند که کمتر گرایش به سلطه گری دارند.
اما چه چیزی اثرات فساد آور قدرت را تعدیل می کند و آنرا در نظر ما همساز و سازگار نشان میدهد؟ آیا جذابیت زن قادر به تعدیل اثرات فسادآور قدرت می گردد؟ بدیهی است که زیبایی و جذابیت زن ممکن است در نمونه ها و موارد فردی تاثیر بسیاری داشته باشد اما در گرایشهای کلی تعدیل ساختار قدرت، اثر بسیار کمی دارد. از طرفی جذابیت و طراوت زن زمانی می تواند تاثیر گذار باشد که زن جوان و زیبا باشد و همنشینی مداوم با او باعث عادی شدن جذابیت او نگردد اما از طرف دیگر باید متذکر شد که در بسیاری از مردان جذابیت همسرانشان تاثیری روی آنان ندارد.
بنابراین باید تعدیل ساختار قدرت و گرایشهای ناشی از آنرا در عوامل دیگری یافت. یکی از علت های واقعی تعدیل قدرت، عشق و محبت های فردی است که در طول زمان رشد می نماید و طبیعت مردی که مستعد آن است را بسوی خود جذب می کند و نیز شخصیت زن را به اندازه کافی تهییج کرده و باعث سازگاری او می گردد. دومین عامل علاقه مشترک آنها نسبت به فرزندان است و نیز منافع مشترکی که آنها در قبال جامعه و افراد دارند. ( چیزهایی که در هر صورت آنها را دچار محدودیتهای فراوان می کند.) سومین عامل نقش زن در فراهم نمودن وسایل روزانه راحتی مرد است که در نتیجه آن مرد را وادار می سازد که نسبت به دیگران احساس (مسئولیت) کند. مسئولیتی که اساس آن بر پایه مراقبت از زن آنهم بخاطر ارزش وجودی او میباشد. بالاخره آخرین عامل تاثیر پذیری همه انسانها نسبت به نزدیکان است (با این تفاوت که نزدیکان با آنها ناسازگار نباشند) و این تاثیر پذیری امری طبیعی میان انسانها است.
هر دو طرف یعنی زن و مرد با درخواست های مستقیم خودشان و نیز با بیان نامحسوس احساسات و عواطف خویش نسبت به یکدیگر اغلب قادرند که (روی هم تاثیر بگذارند). استحکام شخصیتی و شرایط برابر آنها، رابطه بین سلطه و تابعیت را خنثی می نماید. زن با این نوع ابزارها می تواند قدرت نمائی و در موارد بسیاری روی مرد اعمال نفوذ کند. او همچنین قادر است که روی رفتار مردی تاثیر گذارد که شایستگی اش را ندارد و پر واضح است که از این تاثیر گذاری نتیجه معکوس عایدش میشود. بنابراین چنین تاثیری که ممکن است اثر ناشایستی داشته باشد نه تنها خلاف اخلاق است بلکه گمراه کننده نیز می باشد و در این شرایط بهتر است که زن، مرد را به حال خود واگذارد. اما بدیهی است که هم در امور خانواده و هم در امور حکومتی، قدرت نمیتواند جای آزادی را بگیرد. زیرا در رابطه قدرت و سلطه میان آنها، زن نه تنها قادر نیست آنچه را که حق مرد میباشد به او اعطا کند بلکه حتی نمی تواند نسبت به حقوق و صلاحیت خود شناختی داشته باشد. برای مثال، کنیزان و غلامانی که زیر سلطه کنیز سوگلی یک سلطان قرار دارند را در نظر آوریم، وضعیت مطلوب این کنیز سرسبد سلطان آن نیست که بر کنیزان دیگر فرمان دهد بلکه وضعیت مطلوب او اینست که نه خود کنیز باشد و نه بر کنیزان و غلامان دیگر سروری کند. بعبارت گویاتر زنی که وجود و هستی خود را در وجود شوهرش می بیند و از خود هیچ خواست و اراده ای ندارد (و یا وانمود می کند که اراده و خواسته او همان اراده و خواسته شوهرش است) و یا اینکه هر آنچه که در ارتباط با آنهاست و یا اموری که به زندگی زن ارتباط دارد همه می بایست طبق اراده و نظر مرد انجام گیرد، این زن نه آزاد است و نه مفهوم آزادی را درک کرده است.
این یک طرف قضیه است اما از طرف دیگر زن ممکن است بوسیله دخالت در رفتار و روابط خارج از خانه شوهر قضاوتی هایی نسبت به او کند که صلاحیت آنرا ندارد. بنابراین او با قضاوت نادرست موجبات انحراف شوهرش را فراهم می سازد زیرا قضاوت او یا بر اساس تعصب است و یا بخاطر بعضی از جانبداریهای شخصی صورت می گیرد. بنابر این زنان آموخته اند نباید در امور اجتماعی دخالت کنند. زیرا نتیجه عدم آگاهی آنها از امور باعث می شودکه قضاوتی نادرست وغیر مسئولانه از شوهر خود داشته باشند. هچنین دخالتشان در چنین اموری وانمود می شود که بخاطر اهداف حق طلبانه نبوده است بلکه جهت ارضاء و علایق شخصی آنها صورت گرفته است.
زنان در جناح بندی های سیاسی اهمیتی نمی دهند که کدام جناح درست و یا نادرست است. برای آنها آنچه که اهمیت دارد این است که تمایل به جناحی داشته باشند که آن جناح باعث کسب ثروت و اعتبار آنها گردد و به شوهرانشان مقام والا و به پسرشان شغلی آبرومند بخشد و نیز از این طریق بتوانند همسری شایسته برای دخترشان پیدا کنند.
اینک ممکن است پرسیده شود که آیا می توان جامعه را بدون رهبر اداره کرد؟ و نیز آیا نباید در یک خانواده که بمثابه یک دولت است یک فرد حکم نهایی را صادر کند؟ زمانیکه در یک خانه و زندگی مشترک میان زن و شوهر اختلاف عقیده پیش آید، آیا کدام یک از آنها باید تصمیم بگیرند و حرف آخر را بزنند؟ بدیهی است که نمی توان در آن واحد دو عقیده مختلف را برای اجرای امور پذیرفت. باید فقط یک رای و نظر را پذیرفت و آنرا به مورد اجرا گذاشت و دیگری را رها کرد.
اصولا این نظر نادرست است که در زندگی مشترک که از اجتماع داوطلبانه دو نفر تشکیل می گردد، به ضرورت میبایست یک نظر و یک نفر حاکم مطلق باشد و نادرست تر اینکه قانون باید تعیین کند که کدام یک از آنها باید سلطه مطلق بر دیگری داشته باشند. در جوامع آزاد و اجتماعات داوطلبانه مانند شرکت های تجاری که از نظر شراکت و همکاری به ازدواج و نهاد خانواده شباهت دارند، تصور نمی توان کرد که یکی از شرکاء نظارت و سلطه مطلق بر همه امور داشته باشد و دیگر شرکاء از او تبعیت محض کنند. بدیهی است که هیچ کس حاضر به شرکت و همکاری در شرکتی نیست که مسئولیت های یک مدیر را به عهده گیرد اما فقط قدرت اجرائی در حد یک کارمند ساده را داشته باشد. حال اگر قوانین در این نوع شرکت ها و قراردادها مانند قوانین ازدواج بود میبایست معین میکرد که یکی از طرفهای قرارداد حاکم واداره کننده کل امور است و شرکت در واقع شرکت خصوصی او می باشد و دیگران نماینده و یا کارمندان او هستند. همچنین طبق قانون در این گونه قراردادها می بایست شرط تعیین و انتخاب این فرد به عنوان رئیس شرکت سالمندتر بودن او نسبت به دیگران باشد. اما مشاهده می شود که قانون هرگز چنین اموری را مقرر نکرده است و تا بحال هیچ تجربه ای هم نشان داده نشده که میان اعضاء یک شرکت (که دارای سرمایه های مساوی هستند) یکی نسبت به دیگری از قدرت بیشتری برخوردار است و امتیازات ویژه ای دارد. مگر آنکه آن اعضاء این گونه امتیازها را در توافقنامه خود مقرر کرده باشند. حال اگر فرض نماییم در یک شرکت تجاری فردی بخواهد از قدرت سوء استفاده کند و انحصارات ویژه ای را به خود اختصاص دهد و منافع دیگران از جمله کارمندان جزء را نادیده بگیرد. در چنین شرایطی آنان این آزادی و اختیار را دارند که به آسانی قرارداد فی مابین را ملغی سازند و از عضویت آن شرکت کناره گیری نمایند. اما در ازدواج که قرادادی داوطلبانه میان زن و شوهر است، یکی از طرفین یعنی زن از چنین آزادی و اختیاری برخوردار نیست، در حالیکه طرف دیگر قرارداد یعنی شوهر از قدرت و سلطه مطلق در خانواده برخوردار است و زن، شریک زندگی او حتی آن قدرت را ندارد که بخواهد قرارداد را یک جانبه ملغی سازد و به عضویت خود در این شرکت داوطلبانه خاتمه دهد. اگر هم زن از چنین قدرتی برخوردار بود شایسته است که او پیش از کناره گیری و جدائی همه راهها را بیازماید. البته کاملا درست است که در بسیاری موارد که می بایست در باره آنها روزانه تصمیم گرفته شود، نمی توان با عقد قرارداد عمل کرد و یا منتظر شد که قبل از تصمیم گرفتن و اجرای کاری با طرف مقابل مشورت کرد. بدیهی است می باید یک فرد نسبت به چنین مواردی اختیار انحصاری داشته باشد. اما این بدان معنی نیست که همواره یک فرد مشخص می باید تصمیم بگیرد. روش طبیعی آن است که قدرت میان دو نفر تقسیم گردد و هر یک بنا به وظائف و مسئولیتی که در محدوده خود دارند از قدرت اجرایی و اختیار تام برخوردار باشند و اگر قرار است که تغییر و تحولی مهم و کلی در مدیریت (خانواده) صورت گیرد باید با مشورت و رضایت طرفین یعنی زن و شوهر انجام شود.
باید توجه داشت که تقسیم قدرت نباید از قبل بوسیله قانون تعیین گردد و قانون مقرر دارد چه کسی باید دارای چه مسئولیتی باشد. زیرا این موضوع اصولا به توانایی و شایستگی افراد بستگی پیدا میکند. حال دو نفر که تصمیم به ازدواج دارند و می خواهند زندگی مشترکی را آغاز کنند اگر در باره تقسیم وظائف و مسئولیت ها به توافق برسند وآن توافق ها را در کمال آزادی و اختیار مانند قراردادهای مالی به امضاء رسانند، زندگی مشترکشان شکل میگیرد و در غیر این صورت با شکست روبرو خواهد شد. بدیهی است که به توافق رسیدن در چنین اموری کار دشواری نیست مگر آنکه بعدها نارضایتی و اختلافی میان زن و شوهر بوجود آید و آنها بخواهند بر سر هر موضوعی مشاجره نمایند که در این صورت آنها زندگی و ازدواج ناخوشایندی خواهند داشت.
نکته ای که در اینجا باید به آن توجه داشت این است که تقسیم حقوق بطور طبیعتی، تقسیم وظائف و کارها را بدنبال دارد و این تقسیمات پیش تر می باید با رضایت طرفین و نه بر اساس قانون صورت گیرد. در این شرایط بهتر است که عرف جامعه در حد متعادل آن و با رضایت و رغبت طرفین در نظر گرفته شود. تصمیم گیری های واقعی و عملی امور که جنبه قانونی و حکمیت پیدا می کند باید بر اساس شایستگی های نسبی افراد انجام گیرد و نه برطبق قانون ارشدیت. بدیهی است تفاوت سنی مرد و ارشدیت او نسبت به زن تا زمانی که حداقل در طول زندگی برای آنها اهمیت چندانی ندارد، برتری و مزیتی برای مرد جهت غلبه و سلطه ایجاد می کند. علاوه بر این هر یک از طرفین که عهده دار تامین مخارج زندگی هستند بطور طبیعی از قدرت بیشتری نسبت به دیگری برخوردار می گردند این نابرابری و اختلاف که در این شرایط ایجاد می شود نه به قانون ازدواج بلکه به شرایط عمومی و عرف جامعه ارتباط دارد. پرواضح است که در این شرایط تاثیر برتری فکری، خواه جنبه عمومی داشته باشد و خواه جنبه خصوصی و یا مربوط به منش و شخصیت قوی طرفین باشد، می تواند نقش تعیین کننده ای را در ازدواج ایفا کند. بنابر این واقعیت نشان می دهد که در یک زندگی (مانند اعضاء یک شرکت) تقسیم مسئولیتها و توانایی های میان زن و مرد جهت ممانعت از تشویش و دل نگرانی های آینده چقدر مهم است و نمی توان بدون رضایت آنها صورت گیرد. بعبارت دیگر هیچگاه در پیوند زناشویی نباید یک نفر دارای سلطه مطلق باشد و طرف دیگر تابعیت محض نماید، مگر آنکه این ازدواج از سر اجبار و یا اشتباه صورت گرفته باشد که در آن صورت جدایی و گسستن چنین پیوندی برای هر دو طرف موجب برکت است.
بعضی ها بر این باورند افراد که با هم اختلاف دارند اگر بپذیرند که مسائل مورد اختلاف خود را به قانون ارجاع دهند و دادگاه حکم نهایی برای آنها صادر کند تا از این طریق اختلاف آنها بطور مسالمت آمیز حل و فصل گردد، آنان راه مناسبی را پیش گرفته اند. بدیهی است که در این مورد باید به قوانین دادگاهی بنگریم که هیچگاه به بررسی علت اختلاف ها نمی پردازد بلکه همیشه به نفع یکطرف که آنهم مدعی علیه (طرف مرد) است رای صادر می کند و بنابر این در این وضعیت شکایت کننده (زن) باید رایی را که دادگاه صادر کرده است، بپذیرد. قدرت مطلقه ای که قانون به شوهر داده است بهترین دلیلی است که زن را وادار می کند تا به هر نوع مصالحه ای تن دهد.
همواره میان مردم، رفتارهای شایسته و مصلحت آمیز بطور عملی وجود دارد و حتی اگر در بین آنها هیچ نوع فشار جسمی و محضورات اخلاقی وجود نداشته باشند باز هم در میان آنها امکان همنشینی و مدار و سازش وجود دارد. این موضوع نشانگر آنست که در انسان انگیزه های طبیعی وجود دارد که او را بطور نامحسوسی هدایت می کند تا خود را با شرایط زندگی مشترک به جزء در موارد و شرایط ناشایست، تطبیق دهد. قطعا این موارد را در یک حکومت بظاهر آزاد نمی توان بوسیله تدوین قوانین بهبود بخشید. بعبارت دیگر استبداد و سلطه قانونی از طرفی و انقیاد و تابعیت از طرف دیگر و تضییع حقوق دیگران در جهت منافع سلطه گر باید لغو گردد. علاوه بر این آزادیی که بر پایه قوانین مستبدانه بنا گشته است ارزش چندانی ندارد و در چنین شرایطی که کفه قانون بطور متعصبانه ای به سود یک طرف سنگینی میکند، عدالت بی معنا است. این چگونه انصاف و عدالتی است که در یک توافق دو نفره، یکی از آنها از تمام حقوق و مزایا و امتیازات برخوردار باشد و طرف دیگر نه تنها از هر حقی بی نصیب است و می باید در جهت خوشنودی و رفاه طرف دیگر تلاش نماید بلکه تحت تعهدات نیرومند اخلاقی و مذهبی ملزم است هر ستم و بی عدالتی را بپذیرد و هیچ اعتراض و شکایتی نکند؟
اظهارات و توجیه های متناقض نسبت به این مسائل راه را برای افراط و تفریط می گشاید. مثلا گفته می شود که مردان بطور کلی افراد منطقی و خردگرا هستند و بدون اجبار و تعصب، امتیازات منصفانه ای را به همسران خود واگذار می کنند. اما اگر زنان در چنین شرایطی واقع شوند، اینگونه رفتار نمی کنند و هیچ حق و امتیازی برای مردان قائل نمی شوند، بنابراین و طبق این خصوصیت زنان می بایست زیر سلطه مردان قرار گیرند تا نتوانند به چنین بی عدالتی هائی دست زنند. این مطالب از زبان افرادی شنیده می شود که متعلق به نسل و دوران گذشته اند، یعنی دورانی که مطایبه و هجوگوئی نسبت به زنان متداول و رسم بود و مردان چنین می پنداشتند که هجوگوئی آنها نسبت به شخصیت زنانی که ساخته و پرداخته خودشان است، نشانه هوش و ذکاوت مردانه آنهاست. اکنون با توجه به اینکه این طرز فکر که زنان را نسبت به مردان کمتر خردگرا و بیشتر احساساتی معرفی می کند و آنان را در قبال اعضاء خانواده افرادی از خود گذشته می داند، نظریه رایج امروزی نیست. بدیهی است کسی که سخنی ارزشمند و قابل پاسخگویی دارد دچار این نوع تفریط ها نمی گردد.
اما جنبه افراطی قضیه از سوی کسانی که مخالف با حقوق زنان هستند این می باشد که این افراد “زنان را در مواردی بهتر از مردان” میدانند. بدیهی است که این افراط کردن ها تبدیل به لفاظی های خسته کننده ای شده است. زیرا این افراد قصد دارند در پشت چهره خشن نظرات خود نسبت به زن که در طول تاریخ شخصیتش آسیب دیده و مخدوش گشته، ظاهری ملایم و قابل احترام ارائه دهند. بدیهی است این گونه رفتار به گفته گالیور رفتاری است که شاه لی لی پوت با مردم خود داشت. او در اوج مهربانی شاهانه، بی رحمانه ترین احکام را صادر می کرد.(۶۸) اگر زنان در مواردی بهتر از مردان می باشند، مطمئنا آن خصلت فردی از خودگذشتگی و فداکاریهایی است که از خود نسبت به خانواده شان نشان میدهند. اما من نسبت به این خصلت تاکید کمتر می کنم زیرا بطور کلی در همه جا به زنان آموخته اند که آنان برای فداکاری زاده شده اند. من بر این باورم که موضوع دستیابی به تساوی حقوق زن و مرد می تواند از خود گذشتگی غلو آمیز زنان که در حال حاضر بطور مصنوعی موضوع مطلوب و ایده آل شخصیت آنان شده است را فرو نشاند، زیرا مردان در صورت تساوی حقوق دیگر از قانونی که در گذشته از خواسته های آنان حمایت میکرد انتظار نخواهند داشت که دگربار حمایت کند و بدیهی است که بدین ترتیب از خود محوری مردان کاسته میگردد و به خودگذشتگی آنان افزوده می شود.
ما هر اندازه که از انسانیت فاصله می گیریم خصلت خودستایی و سلطه گری در ما فزونی می یابد و این خصلت یکی از خصوصیاتی است که افراد و طبقات بالای اجتماع و صاحبان جاه و مقام آنرا به آسانی فرا می گیرند. اما این بدین معنا نیست که دیگران و افرادی از طبقات پایین اجتماع از این خصلت بری هستند. خودپرستی در همه مردانی که بر دیگران سلطه نیز ندارند و انتظار هم نمی رود که بر کسی تسلطی داشته باشند، وجود دارد و آن سلطه روی زن و فرزندان نگونبخت آنها است. در این میان مردان شرافتمندکه تعدادشان انگشت شمار است این خصلت را ندارند. فلسفه و دین نیز به جای اینکه از این سلطه جویی جلوگیری کند بطور کلی و سرسختانه از آن دفاع می نماید. بدیهی است برابری میان انسانها که یکی از تئوری های مسیحیت بشمار می رود تنها وسیله ای است که می تواند از خصوصیت خودستایی مردان ممانعت بعمل آورد. اما مسیحیت نه تنها به این تئوری اعتنا نمی کند و آنرا هیچگاه بطور عملی به پیروانش آموزش نمی دهد بلکه همواره از نهادهای قدرت که بر سلطه جویی و برتری طلبی یک انسان بر انسان دیگر صحه می گذارند، حمایت می کند.
هیچ شک و تردیدی نیست که در میان مردان کسانی هستند که از تساوی حقوق میان مرد و زن ناراضی می باشند و همواره می خواهند خواسته ها و تمایلات خود را بر دیگران تحمیل کنند و شرایطی را ایجاد نمایند که باعث از میان رفتن صلح و آرامش در خانواده گردد. بدیهی است برای این افراد بهترین راه چاره همان اجرای قانون طلاق است. زیرا نباید کسی مجبور شود که با چنین افراد سلطه جو و خودمحور زیر یک سقف زندگی کند. این افراد بنابر خصلت و تربیتی که دارند شایسته است که تنها زندگی کنند. اما فرمانبرداری و تابعیت قانونی زنان موجب گشته است که نه تنها از وجود این گونه مردان کاسته نشود بلکه فزونی نیز پیدا کند. اگر مرد تمام قدرتی را که قانون به او داده است اعمال نماید، بدیهی است که زن زیر بار آن خرد خواهد شد. زیرا در جامعه ای که قانون حقوق زن را نادیده میگیرد وبه او می قبولاند که مرد اختیار دار اوست، هیچ تضمینی وجود ندارد که از اجحاف وتجاوز تدریجی به حقوق زن ممانعت به عمل آید.
قانون از نظر تئوری برای زن حقوقی قائل نشده است و فرض را بر این پایه بنا گذاشته که اصولا زن از هیچ حقوقی برخوردار نیست. اما از نظر عملی قانون بیان کرده است که حد وحدود حقوق زن همان چیزی است که او خود توانسته با موفقیت آنها را کسب نماید.
تساوی حقوق زن و شوهر در برابر قانون، نه تنها طریقه ای است که می تواند روابطی ویژه و توافقی عادلانه بر اساس سعادت و بهروزی برای آنها فراهم سازد بلکه باعث اعتلای زندگی روزانه آنها نیز می گردد و دبستانی برای رشد اخلاق بوجود می آورد. اگر چه ممکن است در بادی امر حقیقت و درستی تساوی حقوق زن وشوهر تا نسلهای آتی احساس نگردد اما باید اذعان نمود که آن تنها طریقی است که می تواند حس عالی اخلاقی را در میان جوامع برانگیزد. اکنون آموزش وتربیت اخلاقی نوع بشر فقط بوسیله قوانین سلطه و تابعیت که همانا قانون زور است، اعمال می گردد و مناسبات و روابط اخلاقی در مطابقت با شدت و ضعف سلطه جو تعریف می شود. در جوامع عقب مانده، مردم به سختی می توانند روابط وحقوق برابر را میان خود بپذیرند زیرا کسی که مدعی تساوی حقوق با آنها است را دشمن خود تلقی می کنند. بدیهی است که در جوامع، طبقات فرادست و فرودست آن مانند یک زنجیر به یکدیگر متصل اند و یا بهتر است گفته شود که جوامع انسانی مانند نردبانی اند که افراد آن در همسایگی یک فرادست و یا فرودستی قرار دارند، که یا فرمان می رانند و یا فرمان می برند.
بنابر این در این نوع جوامع، اخلاقیات در روابط سلطه وتابعیت معنا ومفهوم پیدا می کند. گرچه تساوی حقوق در یک جامعه، نشانگر به هنجار بودن آن جامعه میباشد اما هنوز رابطه سلطه وتابعیت و یا به عبارت دیگر فرادستی عده ای و فرودستی عده ای دیگر لازمه زندگی انسانها شمرده می شود. هم اکنون در جوامع مدرن، روابط بین سلطه وتابعیت بطور چشمگیری بهبود بخشیده شده و روابط مساوی با یکدیگر (حداقل در تئوری) به قاعده ای عمومی تبدیل گشته است. در دوران اولیه، اخلاق بر پایه متابعت در برابر قدرت و زور قرار داشت. در دوران بعدی بر بردباری و گذشت ضعفا در حفاظت از اقویا تاکید شد، یعنی بر فرودستان چنین وانمود کردند که بردباری و تحمل آنان در مقابل نابرابری ها به صلاح آنان است. اما ما می پرسیم که تا چه مدت باید قواعد و قوانین اخلاقی را که در گذشته برای جوامعی و در شرایط خاصی تدوین شده بود را برای جوامع امروزی که از ساختار دیگری برخوردار هستند، پذیرفت؟ ما در گذشته اخلاقی بر اساس تابعیت و تسلیم پذیری از سویی و بردباری و گذشت از سوی دیگر مشاهده کرده اییم. اما اکنون زمان برای پذیرش اصول اخلاقی بر مبنای عدالت و تساوی حقوق فرا رسیده است.
در دوران باستان و جمهوری های آزاد، عدالت وبرابری همواره بر اساس قابلیت (virtue) معنا و مفهوم پیدا می کرد (عدالت این بود که مرد به سبب قابلیتی که دارد به امور شهر (کشورداری) بپردازد و زن امور خانه را سامان بخشد). آن جمهوری ها در بهترین وضعیت خود به تساوی حقوق میان شهروندان باور نداشتند. تساوی حقوق تنها به شهروندان مرد تعلق داشت و بردگان و زنان و ساکنان غیر بومی که تابعیت شهر (کشور) را نداشتند مشمول قانون سلطه و زور می شدند. ( آنان به واسطه وضعیت خود و موفقیت هایی که در جامعه کسب میکردند تحت قوانین دیگری اداره می شدند و همواره حقوق شان از دیگر شهروندان متمایز بود. برای مثال طبق قانون سلطه و تابعیت آنان لاجرم می بایست از اربابان خود متابعت و پیروی می کردند و این تابعیت عین عدالت بشمار می رفت.)
تاثیر تمدن رومی و دین مسیحیت، این تمایزات را از میان برد و در تئوری (و مقداری در عمل) تمایزات نوینی را که مبتنی بر جنسیت، طبقه و وضعیت اجتماعی بود را جایگزین آنها کرد. اما دیری نپایید که بواسطه فاتحین شمالی موانعی که به تدریج در حال از میان رفتن بود، دگر بار ایجاد شد. سراسر تاریخ مدرن نشانگر آنست که روند فروپاشی به آهستگی صورت گرفته است. بهرحال اینک ما وارد نظم نوینی شده اییم که می خواهد عدالت را بر اساس قابلیت و فضیلت افراد تعریف کند و آنرا بر پایه مساوات و برابری حقوق میان افراد قرار دهد، منتهی با این تفاوت که اینبار روابط فکری و توافق درونی را نیز مد نظر دارد. این عدالت دیگر بر پایه حفاظت غریزی و ذاتی هم رتبه گان قرار ندارد بلکه عدالتی همدلانه و رشد یافته میان آنان است. به عبارت دیگر معیار این نوع عدالت، برابری میان تمام انسانها است و دیگر کسی بر کس دیگر مزیت و برتری ندارد.
این واقعیت که نوع بشر قادر به پیش بینی حوادث آینده نیست امری تازه ای نمی باشد. زیرا پیش بینی بعضی از اتفاقات آینده همواره امتیاز و ویژگی بعضی از افراد روشنفکر و فرزانه میباشد و یا کسانی که در نزد این افراد دانش آموخته اند. افراد انگشت شماری از حس پیشگویی از اتفاقات آینده برخوردار هستند و معمولا این افراد از نادر نخبگان بشمار میروند وا در ردیف شهدا قرار دارند. پیش از آغاز روش جدیدی در نظام آموزش و پرورش مدتها تاسیس نهادها، تدوین کتابها، روش تعلیم و تربیت، مردم به طرز و شیوه های قدیم آموزش داده می شد. بدیهی است که فضیلت راستین انسانها آنست که آنان در کنار یکدیگر و با برخورداری از حقوق برابر زندگی نمایند و آنچه را که برای خود می خواهند بطور آزادانه و بدون قید و شرط برای دیگران نیز بخواهند. در این وضعیت اگر به نحوی از انحاء ضرورتی برای احراز مقام و منزلتی جهت زمامداری فراهم شود باید آن مقام موقتی باشد، تا دیگران بتوانند جایگزین او شوند و به سهولت آن مقام را بدست آورند. این گونه است نظام سلطه و تابعیت تغییر می یابد. اما نباید گمان کرد که در حال حاضر و در زندگی روزمره این نوع شیوه های تربیتی رواج دارد. برای مثال خانواده که رکن اساسی هر جامعه بشمار می رود، بصورت دبستان استبداد و آموزشگاهی جهت فراگیری نظام سلطه و تابعیت درآمده است. البته در این میان قائل شدن به حق شهروندی در کشورهای آزاد، تا حدودی باعث گردیده که جامعه بصورت دبستانی درآید که در آن تساوی حقوق آموزش داده می شود. اما باید توجه داشت که شهروند بودن فقط قسمت ناچیزی از زندگی مدرن را تشکیل میدهد و به هیچ عنوان اعمال و احساس تساوی حقوق را به جزیی از عادات و عواطف درونی ما تبدیل نساخته است. خانواده باید دبستان واقعی آموزش اخلاق، آزادی و فضیلت باشد، این بدین معنا نیست که کودک نباید از والدین خود تبعیت کند بلکه آنچه که باید مورد توجه قرار گیرد تعلیم و تربیتی است که در آن کودک رفتار برابر و همزیستی مسالمت آمیز با دیگران را بیاموزد. پرواضح است که در غیر این صورت، خانواده بصورت دبستانی درخواهد آمد که کودک یا در آن درس تابعیت و فرمانبرداری را فرا می گیرد و یا از والدین خود درس سلطه جویی و فرمانروائی را می آموزند.
همانطور که گفته شد، خانواده می بایست بیش از هر چیز بصورت دبستانی باشد که در آن دروس برابری، همزیستی، صلح و محبت و بدور از سلطه و تابعیت یکجانبه، آموزش داده شود. این امور ابتدا می باید در رفتار واقعی والدین (زن وشوهر) ظاهر گردد تا بدین وسیله الگوها و نمونه های طبیعی برای فرزندان وجودداشته باشد. به عبارت دیگر خانواده باید به محیطی تبدیل شود که در آن افراد فضائل و قابلیت های درونی خود را پرورش دهند و بتوانند با ممارست وتمرین در برخورد با دیگران اعمال کنند. تعلیم و تربیت بهنجار و مطابق با آموزه های اخلاقی در جامعه هرگز اعمال نمی شود مگر آنکه آن تعلیم و تربیت ها ابتدا از خانواده آغاز شده باشد زیرا اصول اخلاقی مردم در خانواده و جامعه لازم و ملزوم یکدیگر می باشند. برای مثال به هیچ وجه نمی توان مردی را تصور کرد که هوادار آزادی است در صورتی که او خود نسبت به نزدیکترین و عزیز ترین کسانش بصورت اربابی زورگو و سلطه جو ظاهر می شود. بدیهی است که هواداری او از آزادی و محبت یک هواداری دروغین و مصلحتی است و با محبت وآزادی خالص مسیحیت منافات دارد. این نوع هواداری از آزادی و محبت همان نوعی است که در عهد باستان و قرون وسطی متداول بود، یعنی افراد و کلیسا جهت حفظ شان و اعتبار خود در ظاهر سخن از آزادی و محبت میگفتند اما در عمل دارای خوی سلطه جویی و برده داری بودند.
من به آسانی می پذیرم (و پایه تمام امیدهای من همین است) که بسیاری از زوجها، تحت همین قوانین فعلی (انگلستان) با روح برابری و عدالت در کنار یکدیگر زندگی می کنند (و احتمالا شمار زیادی از طبقات اعیان انگلستان) برخوردار از چنین روحیه ای می باشند. بدیهی است اگر افرادی که نیت و احساس اخلاقی شان که بهتر از قوانین نابرابر فعلی است، در جامعه وجود نداشته باشند هرگز به بهبودی این قوانین امید نمی رود. این افراد باید از اصولی که در اینجا مطرح شده است، حمایت نمایند زیرا این اصول، اصولی است که میخواهد زندگی زوج ها را بصورت برابر هم در تئوری و هم در عمل بیان دارد. حال اگر افراد و یا زوجهایی که خود صاحب نظر نیستند اما به اصول و ارزشهای اخلاقی باور دارند، گمان کنند که قوانین و عرف جامعه که خود زیان آور بودن آنرا تجربه نکرده اند (و بظاهر توده مردم هم آن قوانین و عرف را تایید می کنند) نه تنها بد نیستند بلکه مفید هم می باشند و در نتیجه بر این باورند که مخالفت کردن با آن قوانین عملی غیر منطقی است، سخت در اشتباه اند زیرا آنان در طول ۱۲ ماهی که با هم زندگی کرده اند، یکبار هم که شده به شرایط و قوانین موجود که آنها را بهم پیوند داده است، نیندیشیده اند و فکر می کنند که دیگر زوجها از هر حیث مانند خودشان هستند و در شرایط برابر زندگی می کنند مگر اینکه موردی پیدا شود که شوهر زنی از فرط شرارت و هرزگی، انگشت نما شده باشد.
این چنین باور و نگاه به قضایا در حقیقت چشم پوشی از سرشت طبیعی انسان است. از طرفی مردانی که برای تصاحب قدرت شایستگی ندارند و یا کمتر شایستگی دارند ( و احتمالا آنها این اختیار را دارند که قدرت خود را روی افراد زیر دست و رضایتمند خود اعمال کنند) با توجه به قدرتی که قانون به آنها اعطا کرده است، عملکرد های خود را به آن منتسب می کنند و تا آنجائی که قانون و عرف به آنها اجازه می دهد از این حقوق قانونی بهره می برند (البته قانون و عرفی که ساخته و پرداخته امثال خودشان است) زیرا قدرت نمایی با ابزار قانون همواره احساس خوشایند در آنها ایجاد می کند. از طرف دیگر و بدتر آن در میان مردانی که از طبقات فرودست جامعه می باشند افراد جانور خوی و بی تربیتی یافت می شوند که با برده قانونی خود یعنی همسرانشان بمانند یک ابزار رفتار می کنند و هیچ ابایی ندارند که با خشونت به ضرب و جرح آنها بپردازند. این مردان ددمنش که همسران خود را به دیده تحقیر می نگرند اگر در برابر دیگران قرار گیرند جرئت چنین رفتاری را ندارند، آنان فقط بخود اجازه می دهند که هر توهین و تحقیری را نثار همسران خویش کنند زیرا به زعم آنان، همسران برده زرخریدی بیش نیستند. حال به عهده خواننده است که خود قضاوت کند آنچه را که گفته ایم درست است یا خیر و اگر به درستی آن صحه می گذارد تعجب نخواهد کرد که چرا نسبت به قوانین و سنت هایی که فکر و ذهن انسان را بتدریج تباه و فاسد می گرداند چنین انزجار و تنفری ابراز می گردد.
به ما می گویند که دین، اطاعت و فرمانبری زن از شوهر را واجب شمرده است و باید آنرا مانند هر امر محرز و مسلم دیگر دینی چون نماز، پذیرفت. بعبارت ساده تر، سلطه مرد بر زن یک حکم ضروری دینی است که نباید با آن مخالفت کرد. باید بدون شک اذعان نمود که کلیسا چنین حکم و دستوری داده است(۶۹) اما بسیار دشوار است که چنین حکمی را از جانب مسیح بدانیم. برای مثال می گویند که پولس قدیس (۷۰) به ما گفته است که: “زنان از شوهران خود اطاعت و فرمانبرداری کنند.” همچنان که: “بردگان باید از اربابان خود اطاعت نمایند.” صدور چنین حکم هایی نه تنها به پولس قدیس ارتباطی ندارد بلکه برای اشاعه و تبلیغ مسیحیت و برانگیختن مردم علیه قوانین موجود نیز شایسته و مناسب نیست. پذیرش قوانین اجتماعی از طرف پولس و حواریون به این معنا نمی باشد که آنها با تلاش هائی که در آینده جهت بهبود آن قوانین و نهادهای اجتماعی صورت خواهد گرفت، مخالف بود اند. بعبارت دیگر اگر اظهارات پولس را مبنی بر اینکه “آن قدرت و اختیارات از جانب خدا (به او) اعطا شده است”(۷۱) را بپذیریم، بمثابه آن است که ما باید به نظام استبداد دینی، گردن نهیم و از مسیحیت بدون چون و چرا اطاعت کنیم. بدیهی است که ما با بیان این اینکه مسیحیت قصد داشته است اشکال کلیشه ای حاکمیت های سیاسی و نهادهای اجتماعی بنا سازد تا بدین طریق کلیسا را از هر تغییر و تحولی محافظت نماید، در حقیقت ما مسیحیت را در سطح دین اسلام و کیش برهمن پائین آورده ایم.(۷۲) این اظهارات دقیقا برخلاف مسیحیت است زیرا مسیحیت دینی بود که به جوامع پویا و پیش رونده راه پیدا کرد، در حالیکه دین اسلام و کیش برهمن و مانند آنها ادیانی بودند که در جوامع ایستا و رو به زوال رواج یافتند. در تمام دورانها افراد فراوانی بودند که سعی داشتند مسیحیت را به شکل اسلام درآورند و بوسیله انجیل و قرآن ما را نوعی مسلمان – مسیحی بار آورند و مانع از پیش رفت ما شوند. در این راه مقاومت های فراوانی صورت گرفت و جانهای بسیاری فدا شد تا جائی که همین مقاومت ها بود که ما را به وضعیت امروزی رساند و در آینده نیز به جائی خواهد برد که باید باشیم.
اینک بعد از ملاحظه کردن موضوع سلطه و تابعیت و نقد این موضوع که زنان باید از شوهران خود متابعت نمایند، دیگر بیهوده است که به موضوع جزیی تری مانند (حق تملک زن بر اموال خود) بپردازیم. زیرا امید ندارم که این رساله بتواند آن دسته از افراد که باور دارند زنان حق مالکیت اموالی که به ارث برده اند را ندارند و این اموال پس از ازدواج به تملک شوهرانشان در میآید و نیز هر گونه اموال منقولی هم که پس از ازدواج در اختیار آنها قرار میگیرد خود به خود به مالکیت شوهران انتقال می یابد را متقاعد سازد. (۷۳) این مسئله ساده است یعنی هر دارایی که پیش از ازدواج متعلق به زن و یا شوهر میباشد، میباید پس از ازدواج نیز در اختیار آنان قرار گیرد و دیگر نیازی نیست که به اجبار آنان را مقید کنیم که برای انتقال اموال به فرزندان خود به توافق رسند. بعضی از افراد نسبت به این موضوع که زن و شوهر باید دارائی های خود را از هم جدا نمایند دچار تعجب میشوند و این موضوع را با زندگی زناشوئی یک روح در دو بدن مغایر میدانند. من خود یکی از آن افرادی هستم که از اشتراک اموال پشتیبانی و حمایت می کنند اما بدین شرط که این اشتراک اموال میان آنها تفاهم و یگانگی بوجود آورد. من مایل نیستم که اشتراک اموال تابع این دکترین و نظریه باشد که می گوید، هر آنچه که من دارم متعلق به تو هم است اما هر آنچه که تو داری به من تعلق ندارد. بدیهی است که من ترجیح می دهم از پذیرفتن چنین قراردادی امتناع کنم هرچند که از آن سود ببرم. این بی عدالتی و ستمی که بر زنان وجود دارد در نظر مردم از دیگر بی عدالتی ها نمایانتر است. بدیهی است بدون اینکه ستمی دیگر به زن روا گردد می توان چاره ای اندیشید و زنان را از این ستم که بدون تردید نخستین ستم تاریخی بود، رها کرد. اینک در بسیاری از ایالت های جدید و قدیم اتحادیه امریکا (۷۴) مقررات و قوانینی وضع شده و بموجب آن تساوی حقوق زنان و مردان تضمین شده است.(۷۵) این قوانین وضعیت مادی زنان را پس از ازدواج بهبود بخشیده است.(حداقل وضعیت زنانی که دارای ملک و مال هستند) زیرا طبق قانون دیگر اموال و دارائی زن پس از ازدواج به شوهر انتقال نمی یابد و بعنوان یکی از ابزار قدرت در اختیار او باقی می ماند. همچنین این قوانین از سوء استفاده شرم آور بعضی مردان که در امر ازدواج مرتکب می شوند و دختران را بدون توافق مالی جهت ازدواج اغفال می کنند تا بدین وسیله بتوانند اموال و دارائی آنان را تصاحب کنند، جلوگیری کرده است.
اما در مواردی که هزینه و مخارج خانواده از طریق درآمد و نه از طریق اموال و املاک، تامین می گردد، به نظر من آنچه که اینک متداول است، یعنی روش تقسیم کار میان زن و مرد، صحیح است. بعبارت دیگر، مرد وظیفه دارد معاش خانواده را تامین کند و زن به هزینه و مخارج خانه نظارت کند. باید توجه داشت که تحمل دوران بارداری و مسئولیت مراقبت از کودکان بعد از زایمان و نیز آموزش اولیه آنها و نیز نگهداری از کانون گرم خانواده، وظائف خطیری است که تمامی بر عهده زن می باشد. حال اگر زن علاوه بر نظارت در هزینه خانواده و وظائفی که در بالا برشمرده ایم، وظیفه دیگری برای کسب درآمد به عهده گیرد بدیهی است که او قادر نخواهد شد که این وظائف را به نحو احسن انجام دهد. کاری که زن در مراقبت از فرزندان و تنظیم امور خانه انجام می دهد، کاری است که از توان دیگران خارج است و اگر زن جهت کسب درآمد کار کند، در این وضعیت اگر هم فرض کنیم که فرزندان به بهترین وجهی هم رشد کنند باز هم از نظر اقتصادی زیان آن بیشتر از سودش می باشد.
حال بنظر من اگر وضعیت عادلانه ای حاکم باشد، چندان شایسته نیست که زن بخواهد با کار خویش بر درآمد خانواده چیزی بیفزاید. اما در شرایط و وضعیت ناعادلانه، کار زن برایش مفید می باشد زیرا او را در برابر چشمان شوهر که بمثابه ارباب قانونی اوست، پر ارزش می نمایاند. از سوی دیگر این عمل باعث می شود که مرد از قدرت خود سوء استفاده کند و زن را مجبور نماید جهت کمک به تامین مخارج خانواده کار اضافی کند در حالیکه او اوقات فراغت خود را به میگساری و بطالت می گذراند.
زن اگر فاقد دارایی مستقل است و وسیله برای محافظت خود ندارد، بی تردید کسب درآمد به شان و منزلت او می افزاید و می تواند بعنوان ابزار محافظت و قدرت از آن استفاده کند. حال اگر ازدواج بر پایه قراردادی منعقد گردد که حقوق برابر زن و مرد در آن رعایت شده باشد و پیوند ازدواج بعنوان امری اجباری و تابعیت محض تلقی نشده است و اگر هر زنی صلاحیت اخلاقی دارد که بتواند بنابر شرایط عادلانه از شوهر خود جدا گردد (من در اینجا نمیخواهم راجع به طلاق صحبت کنم) و نیز اگر حق انتخاب شغل برای زنان برابر با حق انتخاب شغل برای مردان باشد در این صورت زن لزومی نمی بیند که برای محافظت از خود به کار و کسب درآمد بپردازد. زنی که ازدواج می کند و تشکیل خانواده می دهد خوب می داند که در درجه نخست باید به فکر خانواده و تربیت فرزندان باشد و در طول زندگی از شغل هایی که ممکن است با این امر مهم منافات داشته باشد کناره گیری کند. بدیهی است فضیلت چنین زنی مانند مردی است که مشغول کار است. بدین ترتیب زنان خانه دار از شغل هایی که انجام دادنشان در خانه میسر نمی باشد و می بایست بناچار در خارج از خانه انجام گیرد، محروم میگردند. همچنین باید حداکثر آزادی برای تطبیق دادن قوانین عمومی با توانایی های فردی وجود داشته باشد، تا بدینوسیله برای زنانی که ازدواج کرده اند و استعداد و قابلیت هایی دارند در این مورد مانعی وجود نداشته باشد تا آنان بتوانند به امور دلخواه خود بپردازند.(۷۶) بدیهی است که در چنین وضعیتی زن نمی تواند به وظائف عادی خود بمثابه زن خانه بپردازند و در این صورت باید چاره ای اندیشید که ضمن تامین آزادی آنها، آسیبی هم به خانواده وارد نشود. اگر این موضوع بطور صحیح بررسی گردد و در مسیر درستی در برابر افکار عمومی قرار گیرد آنزمان است که بدون نیاز می توان روابط و امور اجتماعی را تنظیم نمود.
بخش سوم
موضوع دیگری که در مورد زنان قابل بحث می باشد، موضوع اجازه داشتن آنان جهت انتخاب شغل هایی است که تاکنون در انحصار ویژه مردان، قرار داشت. در این مورد من پیش بینی می کنم متقاعد کردن کسانیکه موضوع تساوی حقوق زن و مرد را پذیرفته اند، کار دشواری نخواهد بود. من بر این باورم که موضوع عدم توانائی و نداشتن صلاحیت زنان نسبت به انجام وظائف وشغل های برابر با مردان، بدان خاطر مطرح گردیده که مردان نه تنها به تساوی حقوق زنان با مردان در جامعه اعتقاد ندارند بلکه خواهان آن هستند که زنان در زندگی روزمره شان همواره زیر دست آنان قرار داشته باشند. اگر این گونه نبود به باور من هر کسی که در زمینه های سیاسی و اقتصاد- سیاسی، صاحب نظر است، بوضوح می پذیرد که محروم کردن نیمی از نژاد بشر از وظائف و شغل های بسیاری که انجام آنها برای اجتماع سودمند است و نیز ممنوع نمودن آنان از دستیابی به مناصب مهم اجتماعی نه تنها بی عدالتی محض میباشد بلکه به اقتصاد مملکت نیز زیان میرساند. قانون مقرر کرده است که زنان به سبب جنسیت شان به هیچ وجه شایستگی تصدی شغل ها و وظائفی که در انحصار مردان است را ندارند در حالیکه همان قانون احمق ترین و ضعیف ترین مردان را شایسته تصدی هر وظیفه و شغل اجتماعی می داند. همچنین بدیهی است که دلیل تشخیص عدم شایستگی و بی لیاقتی زنان و محروم نمودن آنان از انجام وظائف اجتماعی بوسیله قانون، تامین منافع مردان میباشد.
در دو قرن اخیر (و در موارد معدود) هر استدلالی که بر ناتوانی زنان صحه می گذاشت مردم بندرت آنرا ناشی از ضعف قوای عقلانی آنان میدانستند زیرا در آن زمانها اگر یک آزمون واقعی هوش جهت ارزیابی قوای ذهنی و شخصیتی زنان در فعالیتهای اجتماعی و زندگی روزمره انجام می گرفت (و این آزمون تمام زنان را شامل میشد)، معلوم می گشت که ناتوانی عقلی زنان سخنی بیهوده است. دلایلی که آن زمانها جهت محرومیت زنان از دستیابی به شغل ها و وظائف اجتماعی ارائه می گشت، بخاطر عدم شایستگی آنان در انجام وظائف اجتماعی نبود بلکه فقط به جهت مصلحت جامعه، تامین منافع مردان و حمایتی که حکومت ها از قوانین مرد سالار میکردند، صورت می گرفت. در نتیجه این قوانین، بهانه های لازم و کافی جهت ارتکاب جرم ها و جنایات شنیع نسبت به زنان بوجود آمد. در حال حاضر و عصر جدید قدرت و نظام سلطه و تابعیت، (جهت انحراف افکار عمومی) زبان ملایم تری را بکار می برد، بدین ترتیب که اگر زنی مورد ستم واقع شود، وانمود می کند که مصلحت جامعه چنین ایجاب کرده است. بعبارت دیگر باید به افراد جامعه به باورانند که زنان توانائی انجام بسیاری از وظائف و شغل های اجتماعی را ندارند و بنابر این به صلاح و مصلحت آنان است که بدان وظائف روی نیاورند. اما اگر زنانی مایل باشند که به شغل ها و وظائف اجتماعی بپردازند باید از قبل بدانند که نظام مرد سالار، آنها را منحرف شده از جاده عفت و سعادت اعلام میدارد. ولی مدعیان این نظام برای موجه نشان دادن دلایل خود (که به نظرم بی ارزش است) می بایست این موارد را در عرصه ها و ابعاد وسیعتری مطرح نمایند تا کسی جرئت مخالفت و اعتراض با آنها را نداشته باشد. بنابر این کافی نیست فقط عنوان شود که زنان بطور متوسط نسبت به مردان از قابلیت کمتری برخوردارند و یا تعداد کمی از آنان قادرند وظائفی را که مستلزم توان ذهنی بالایی است، عهده دار شوند، بلکه از ناحیه مردان باید با صلابت ابراز گردد که هیچ زنی صلاحیت و توان فکری انجام وظائف اجتماعی و سیاسی را ندارد و توان فکری زنان برجسته معادل توان فکری مردان عادی و متوسط می باشد. به سخنی دیگر توان فکری و ذهنی زنانی که از ضریب هوشی بالایی برخوردارند برابر با توان فکری مردانی با ضریب هوشی متوسط است که این نوع وظائف و شغل ها را بعهده دارند. حال اگر تصمیم گرفته شود که از طریق رقابت و یا انتخاب، وظائف مهمی در اختیار مردانی قرار گیرد که از نظر توان فکری پایین تر از توان فکری زنان هستند و یا ضریب هوشی آنان نسبت به رقبای مذکر خود درسطح پائینی قراردارد، واگذاری آن وظائف به آنان هیچ نگرانی ایجاد نمیکند. زیرا از طرفی این اقدام در جهت صلاح دید و تامین منافع عمومی است که انجام می گیرد و از طرف دیگر زنان را در دستیابی به چنین شغل هایی نا امید میسازد و در نتیجه جامعه سالم میماند
بدیهی است اگر ما تجربیات زنانی را که در گذشته عهده دار وظائف خطیر اجتماعی بودند را در نظر آوریم درخواهیم یافت که زنان توانائی های خود را در تمام زمینه ها اجتماعی نشان داده اند و از عهده هر کاری که بر دوش مردان قرار داشت، برآمده اند و آن کارها و وظائف را با موفقیت کامل انجام داده اند. در نتیجه، قابلیت، شایستگی و اعتبار خود را به اثبات رسانده اند تا جائیکه حتی تحقیر کنندگان زنان جرئت ندارند که موفقیت ها و شایستگی آنان را انکار نمایند.
آنچه که نهایتا ممکن است در این باره گفت آن است که زنان نسبت به مردان در انجام بعضی از کارها موفق نبوده اند اما این تعداد از کارها که اصولا بر اساس توانایی های ذهنی استوار است و زنان از عهده آنها برنیامده اند بسیار اندک می باشد. آیا این شواهد کافی نیست تا نشان دهیم که محرومیت زنان و اجازه نیافتن آنان در رقابت با مردان جهت دستیابی به شغل های مهم اجتماعی ستم بزرگی در حق آنان بشمار می رود و ضرر و زیان آنرا باید جامعه متحمل شود؟ آیا این سخن بیهوده و باطل نیست که اظهار شود شغل های مهم اجتماعی مناسب و شایسته مردان است و نه زنان؟ با این تفاصیل آیا در میدان رقابت عادلانه جهت دستیابی به شغل های مهم اجتماعی چه کسانی توسط زنان شکست خواهند خورد؟ آیا چه تفاوتی میان زنان با صلاحیت که از دستیابی به وظائف مهم محروم اند با مردانی که با صلاحیت کمتر، دارای مقامهای مهم هستند، وجود دارد؟
چرا نباید دستیابی به این شغل ها و مقام ها رقابتی باشد ( تا شایسته ترین افراد از میان مردان و زنان جهت تصدی آن وظائف و شغل ها انتخاب شوند)؟ آیا تعداد مردان شایسته جهت دستیابی به شغلهای مهم اجتماعی آنقدر فراوان است که جامعه از پذیرش خدمات افراد صلاحیت داری چون زنان خودداری می کند؟ آیا همیشه ما مطمئن هستیم که می توانیم مردان شایسته و مناسبی را برای تصدی وظائف مهم اجتماعی پیدا کنیم؟ ما پیشاپیش جامعه را با انکار نیمی از افراد بشر یعنی زنان و محروم کردن آنها جهت انجام وظائف و شغل های اجتماعی زیانمند ساخته ایم. حتی اگر ما فرض کنیم که می توانیم بدون زنان امور جامعه را سر و سامان دهیم آیا این کار از عدالت بدور نیست که آنان را در کسب امتیازات و شئون اجتماعی محروم سازیم؟آیا با انکار حقوق زنان، معیارهای اخلاقی، تساوی حقوق میان انسانها را زیر پا نگذاشته ایم؟ بدیهی است که این بی عدالتی ها فقط محدود به زنان نمی شود بلکه این بی عدالتی شامل کسانی نیز میشود که از خدمات آنان محروم میگردند. وضع قوانین زیانبار مبنی بر اینکه عده ای از مردم نمی توانند به شغل پزشکی و یا وکالت بپردازند و یا آنان حق ندارند عضو مجلس شوند، فقط زیانش متوجه آنان نخواهد شد بلکه کسانی که مایلند از خدمات این پزشک و یا آن وکیل و یا عضو مجلس استفاده نمایند، زیان خواهند دید. وجود چنین قوانینی نه تنها باعث از میان رفتن تحرک اجتماعی و کاسته شدن فعالیت و کوشش های رقابتی بین افراد می گردد بلکه دامنه انتخاب افراد صلاحیت دار را برای اداره امور اجتماعی محدودتر می سازد.
اینک موقع آن رسیده است که با دلایل و براهین به موضوع بحثی پیرامون وظائف طبیعی فرد در امور اجتماع پرداخته شود. کسانیکه این دلایل را می پذیرند و یا نمی پذیرند به هر حال باید بدانند که زنان برای تصدی وظائف اجتماعی، خواه آن وظائف جنبه مادی داشته باشد و یا جنبه معنوی، بدون شک و تردید دارای صلاحیت میباشند. حال اگر من موفق شوم که به جزئیات این موضوع بپردازم، مطمئنا بی اعتباری نظریه عدم صلاحیت زنان در دستیابی به شغلها و وظائف اجتماعی را به ثبوت رسانده ام. حال اجازه بدهید که بحث خود را از وظیفه ای آغاز کنم که آن وظیفه از دیگر وظائف اجتماعی کاملا متمایز است. منظور من از این وظیفه، وظیفه رای دادن در انتخابات مجلس و یا شهرداری است که حقی طبیعی هر فرد محسوب می شود. نکته ای که باید یادآور شوم این است که حق شرکت در انتخابات و رای دادن به کسانی که مورد اعتماد مردم هستند با حق نامزد شدن جهت رقابت در انتخابات فرق میکند. اگر در نظام حکومتی، کسی حق نداشته باشد به فردی که خود را نامزد انتخابات مجلس کرده است رای دهد آنهم فقط به این دلیل که صلاحیت آن فرد، از سوی حکومت تائید نشده است، باید گفت که نوع این نظام و حکومت، چیزی جزء حکومت الیگارشی (گروه سالاری) نیست. انتخاب مسئولین و مقامات حکومتی که در حقیقت به معنای انتخاب فردی است که از حقوق افراد دفاع می کند، حق طبیعی مردمی است که احتمالا در سراسر عمر خود از پرداختن به امور حکومتی معذور می باشند. همین معادله در امور خانواده که نهادی کوچکتر از نهادهای حکومتی است برقرار است. به عبارت دیگر زن اختیار انتخاب مردی را بعنوان شوهر در زندگی خود دارد که قرار است تا آخر عمر با او زیر یک سقف زندگی کند. بدیهی است که در مورد انتخابات عمومی، این وظیفه قانون است که حق رای را همراه با اقدامات لازم و شرایط و محدودیتهای آن، برای شهروندان تامین نماید و اگر در این رابطه قرار است شرایط و محدودیت هایی برای زنان مقرر گردد باید همان شرایط و محدودیت ها نیز برای مردان نیز وجود داشته باشد. حال با این توضیحات، واضح است که اگر قانون تحت شرایط و محدودیت هایی مردان را از حق رای برخوردار می نماید، بدون هیچ تردید نباید زنان را تحت همان شرایط و محدودیت ها از حق رای محروم سازد.
نظرات سیاسی زنان از هر طبقه و صنفی آنقدرها با نظرات سیاسی مردان هم طبقه و هم صنف خود تفاوت ندارد، مگر در یک مورد که آنان با مردان اختلاف نظر دارند و آن در زمانی است که موضوع تساوی حقوق و تامین منافع زنان مطرح می شود. در این مورد عدالت حکم می کند که زنان از حق رای برخوردار شوند، برخورداری از چنین حقی با وجود اختلاف نظر افراد با یکدیگر امری بدیهی است. اگر فرض کنیم زنی که ازدواج می کند و به بردگی شوهر خود گرفتار می گردد در این صورت نیز قانون باید از بردگان و کسانی که حقوق آنان زیر پا گذاشته شده است، حمایت و حفاظت نماید. اما ما بخوبی می دانیم در جائی که قانونگذاران جوامع مردان آن جامعه هستند، این حمایت های قانونی چگونه حمایت هایی است!؟
اما راجع به صلاحیت زنان باید اذعان کرد که آنان نه تنها صلاحیت شرکت در انتخابات و نامزدی آنرا دارند بلکه شایستگی احراز مشاغل و مسئولیت های مهم اجتماعی را نیز دارا می باشند. من قبلا نشان دادم که موضوع مورد بحث ما احتیاج به نشان دادن آزمون های عملی ندارد زیرا همین قدر که زنی در انجام حرفه و شغلی موفق است، خود دلیلی بر شایستگی او می باشد.
حال در مورد شغل های عمومی باید گفت که اگر نظام سیاسی کشوری چنان باشد که مردان ناشایست و بی صلاحیت را از تصدی شغلی منع کند، طبق اصل برابری انسانها، منطق حکم می کند که زنان ناشایست را نیز محروم سازد، زیرا بین افراد بی صلاحیت و ناتوان خواه مرد باشد و یا زن تفاوتی وجود ندارد. حال اگر معلوم شود که چند زن ممکن است از عهده مناصب سیاسی و حرفه های اجتماعی به شایستگی برمی آیند، قانون نباید در مورد آنان مانع بتراشد اما اگر قانون درها را به روی زنان مسدود سازد و اجازه ندهد که به تصدی شغل ها و مناصب اجتماعی و سیاسی دست یابند، در این صورت قانونگزاران دیگر نمی توانند ادعا کنند که حقوق زنان را رعایت کرده اند و به توانایی و شایستگی آنان احترام گذاشته اند. اگر موضوع صلاحیت و شایستگی زنان بطور عملی بررسی گردد و با براهین قاطع نشان داده شود که آنان صلاحیت و شایستگی تصدی امور را ندارند آنگاه نمی توان با قانونگزاران چندان مخالفت کرد، زیرا آنان بوسیله یک بررسی علمی و عملی و بدون تعصب به این نتیجه رسیده اند که زنان صلاحیت احراز مقامات مهم اجتماعی را ندارند. (اما آیا چنین بررسی علمی و عملی راجع به این موضوع صورت گرفته است؟)
بنابر مفاهیم تجریدی روانشناختی تفاوت های ذهنی و فکری زنان با مردان منشاء ذاتی و طبیعی ندارند و به تمامی منبعث از شرایط اجتماعی و محیط آموزش و پرورش می باشند. بنابر این تفاوت های ذهنی و فکری میان زنان و مردان نه تنها تفاوت هایی بنیادین و طبیعی نیست بلکه چه رسد به آنکه بخواهیم با چنین استدلال هایی بر فرودستی زنان صحه بگذاریم.
اجازه بدهید فقط در اینجا به وضعیت فعلی زنان با همان قابلیت ها و توانائی هائی که دارند و یا آنگونه که در گذشته داشتند، بپردازیم تا بدین طریق نشان دهیم که آنان از چه توانائی هائی برخوردار بوده اند. ما بخوبی می دانیم کوشش شده است که نه تنها زنان را بطور کلی از تعلیم و تربیت محروم سازند بلکه بطور اخص آنها را از فراگیری حرفه ها و فنونی که مختص مردان است، برحذر دارند. با توجه به این مطلب درخواهید یافت که من، توانایی زنان را بواسطه آنچه که تاکنون فراگرفته اند در موقعیتی بسیار پایین تر از آنچه که پیش تر آموخته بودند قرار داده ام. زیرا بنظرم نباید در این مورد به شواهد منفی که ارزش چندانی ندارند توجه کرد و بجای آن باید به شواهد مثبت استناد نمود. برای مثال به این دلیل که تاکنون هیچ زنی نتوانسته است اثری مطابق با آثار هومر(۷۷) یا ارسطو (۷۸) یا میکل آنژ (۷۹) و بتهون (۸۰) بوجود آورد، نمی توان نتیجه گرفت که زنان توانایی خلق چنین آثاری را ندارند. این دید منفی به قضایا، سئوالهای بسیار نامشخصی بر جای می گذارد که باید دانش روانشناختی به آن بپردازد. حال اگر به شواهد واقعی روی آوریم و با دید مثبت به آنها بنگریم، مطمئنا درخواهیم یافت که یک زن می تواند ملکه الیزابت (۸۱) یا دبوره (۸۲) و یا ژاندارک (۸۳) شود. بدیهی است اگر از این روزنه به مسائل بنگریم با استنباط های شخصی و غیر واقعی روبرو نخواهیم شد بلکه همواره به واقعیات و حقایق دست پیدا خواهیم کرد.
حال عجیب و شگفت آور است که قوانین موجود، زنان را از پرداختن به اموری که توانایی شان در آن امور به اثبات رسیده، محروم کرده است. قانونی وجود ندارد که زنان را از نوشتن نمایشنامه ای همانند با نمایشنامه های شکسپیر (۸۴) و یا ساختن آهنگی همانند با آثار موتزارت (۸۵) منع نماید. در این رابطه اگر ملکه الیزابت و یا ملکه ویکتوریا تاج و تخت را به ارث نمی بردند، بدیهی است هیچگاه کمترین نقشی در امور سیاسی به آنها واگذار نمی گردید، حال آنکه واقعیت نشان داده است که آنان با بزرگترین مردان سیاسی زمان خود برابری می کردند. همچنین اگر بخواهیم به هر موضوعی بدون رجوع به استدلال ها و تحلیل های روانشناختی فقط از روی تجربه بپردازیم، باید اذعان کنیم که زنان توانایی و شایستگی خود را در کارها و اموری که عموما از انجام آنها منع شده بودند به اثبات رسانده اند. زنان با توجه به اینکه در امور اداره حکومت و یا دخالت و مشارکت در مسائل سیاسی همواره از فرصت های بسیار اندکی برخوردار بودند اما با این وجود در میان آنها شخصیتهای برجسته و مهمی وجود داشتند. بعبارت دیگر آنان برای عرضه کارهایی که آزادی عمل داشتند، چندان موفق نبودند اما در عوض در اموری که نسبت به انجام آنها محدودیت وجود داشت، شایستگی و صلاحیت خود را بخوبی نشان دادند. برای مثال ما می دانیم که تعداد ملکه ها در طول تاریخ نسبت به پادشاهان بسیار کم بوده است، این در حالی بود که بسیاری از همین تعداد در دورانهای سخت و پرتلاطم سکان حکومت را در دست گرفته بودند. با این وجود آنان توانستند در اداره حکومت از خود توانایی و استعدادهای شگرفی بروز دهند. نکته مهمی که باید آنرا درک نمود آن است که شایستگی و لیاقت شمار زیادی از این زنان برجسته، بواسطه مخالفت آنان با شخصیت های خیالی و سنتی زمان خود بود. علاوه براین آنان بطور قابل توجهی بخاطر استحکام و ثبات در تصمیم گیری و تسلط بر امور حکومتی و اوضاع سیاسی هوشمندی و فراست خود را در امر زمامداری ثابت کردند. حال اگر ما علاوه بر ملکه ها و فرمانداران زن، استانداران زن را به آمار زنان شایسته و توانا بیفزایم، طوماری بلند بالا بدست خواهد آمد.(۸۶)
با وجود اینکه حقیقتی غیر قابل انکار در این مورد وجود دارد، در گذشته های دور کسانی که میخواستند نقش شایسته زنان انکار کنند، با گفتن این جمله که “به این دلیل ملکه ها بهتر از پادشاهان هستند چون تحت حکومت پادشاهان، فرمان میرانند و تحت حکومت ملکه ها مردان فرمان میراندند “، سعی می کرد که حقایق را وارونه جلوه دهد وبگونه ای به زنان توهین کنند.
بنظر می آید که بحث کردن در مخالفت با بذله گوئی های ناخوشایند این چنینی بی مورد است و باعث اتلاف وقت می شود. اما باید اذعان نمود که چنین بذله گوئی هائی تاثیر به سزائی بر ذهنیت مردم گذاشته است، زیرا من بسیار شنیده ام مردان با گفتن چنین سخنانی می پندارند که واقعیتی را بیان کرده اند. بهر حال این گونه افکار که دوروی یک سکه اند در واقع موضوع بحث من میباشد. برای مثال من از طرفی معتقدم که بیان این سخن که گفته شده است “تحت فرمانروائی پادشاهان، زنان حکومت می کنند” عاری از حقیقت است. البته ممکن است استثنائاتی در بعضی از موارد وجود داشته باشد اما بطور کلی پادشاهان سست عنصر اغلب به همان اندازه که تحت تاثیر زنی بوده اند، همانقدر هم تحت نفوذ و تاثیر مردان قرار داشتند. بدیهی است پادشاهی که فقط بخاطر تمایلات جنسی و لذات شهوانی خود تحت نفوذ و سیطره زنی قرار می گیرد نمی تواند حاکم و فرمانروای خوبی باشد. هر چند که در این موارد نیز استثناء وجود دارد. برای مثال در تاریخ فرانسه از دو پادشاه نام برده شده است که آنها داوطلبانه اختیار اداره امور مملکت را سالیان دراز بدست زنان خود سپرده بودند. یکی از این زنان مادر(۸۷) پادشاه و دیگری خواهر(۸۸) او بود. چارلز هشتم که در هنگام جلوس پسر بچه ای بیش نبود فرمان پدر خود یعنی لوئی یازدهم را که یکی از پادشاهان قدرتمند فرانسه بشمار می رفت، گردن نهاد و اختیار امور مملکت را بدست خواهرش سپرد. پادشاه دیگری که چنین کرد سن لویی یکی از بهترین و نیکوکارترین فرمانروایانی بود که فرانسه بعد از شارلمانی (۸۹) شاهد آن بود. او زمام امور را بدست مادر خود سپرد. این دو فرمانروای زن با چنان قدرت و مهارتی اداره امور مملکت را بدست گرفتند که بسختی در میان مردان، همانندی مثل آنان یافت می شد. شارل پنجم یکی از سیاستمدارترین پادشاهان زمان خود بود و در دوران فرمانروائی اش مردان شایسته بسیاری جهت اداره مملکت در اختیار داشت و این احتمال بسیار ضعیف است که او بخاطر امیال و منافع شخصی خود و نادیده گرفتن مصالح کشور، دو زن از خاندانش را به حکومت هلند گمارده باشد. (۹۰) (یکی از آن دو زن در خلال تمام دوران زندگی او در مقام خود باقی ماند. همچنین بعد از این دو فرمانروای زن، زن دیگری بر هلند فرمان راند.) این دو زن که یکی از آنها مارگارت اتریشی است(۹۱) با موفقیت بر قلمرو هلند حکومت کردند.
آنچه که بیان شد یک روی سکه بود و روی دیگر آن اینست که گفته شده است که “تحت حکومت ملکه ها مردان فرمان میراندند.” آیا این سخن نشانگر آن است که گفته شود زنان بر پادشاهان حکومت می کنند؟ آیا این بدان معنا و مفهوم است که ملکه ها افراد را بمثابه ابزار حکومتی و بخاطر امیال و لذات شخصی خود بر اداره امور می گمارند؟ این موارد بسیار کم اتفاق افتاده است و حتی این سخنان در مورد کاترین دوم (۹۲) نیز که به اصول اخلاقی بی اعتنا بود، گفته نمیشد. همچنین باید به این نکته توجه داشت که یک حکومت شایسته فقط متاثر از وجود مردان نیست. به هر حال اگر چنین ادعائی مبنی بر اینکه مردان در حکومت ملکه ها فرمانروا بودند، درست باشد باید گفت که مدیریت و اداره امور حکومت که بوسیله مردان و تحت فرمان ملکه انجام گرفته بود بطور متوسط بهتر از مدیریتی بود که تحت فرمان شاهان صورت میگرفت. زیرا توانائی ملکه ها برای انتخاب مردان شایسته بیشتر از توانایی پادشاهان بود و بدین علت می توان ادعا کرد که زنان نسبت به مردان شایستگی بیشتری در انتخاب افراد و احراز مقامات کلیدی دارند. در این رابطه بدیهی است که مقامات مهمی مانند مقام نخست وزیری، وظیفه اش آن نیست که خود به تنهایی امور مملکت را اداره نماید بلکه وظیفه یک حکمران و نخست وزیر آن است که افراد مناسب و شایسته ای را برای خدمات عمومی در بخش های مختلف انتخاب نماید و آنان را در مصدر امور قرار دهد.
بصیرت و شناخت درونی شخصیت افراد تا حدودی یکی از نقاط قوت زنان بشمار می رود. بدین سبب زنان در انتخاب هر کس خواه انتخاب یک فرد شایسته و خواه انتخاب فردی ناشایست و آلت دست باشد، تواناتر از مردان می باشند و بدیهی است که این امر در مورد مهمترین وظائف حکومتی یعنی فرمان راندن بر انسانها نیز صدق می کند. اگر مثالی در این باره آورده شود همانا مثال کاترین دو مادسیس (۹۳) است که بخوبی به ارزش و اصالت صدر اعظم دولوپیتال de l’Hopital Michel پی برده بود. به سخنی دیگر واقعیت این است که بزرگترین ملکه ها، شکوه و جلال حکومت خود را مرهون شایستگی و استعداد خودشان بودند و دقیقا به همین دلیل است که مردان شایسته را همواره به خدمت فرا میخواندند و در مهمترین کارها از پیشنهادات و راهنمائی های مشاورین صالح جهت رفع نیاز مردم استفاده و استقبال می کردند.
حال آیا بنظر درست می آید کسانی را که در انجام کارها و وظائف مهم سیاسی لیاقت و شایستگی خود را بارها به اثبات رسانده اند، محروم سازیم و ادعا کنیم که حتی آنان توانایی انجام کوچکترین کار را هم ندارند؟ آیا دلیلی در ذات و طبیعت افراد نهفته است که همسران و خواهران پادشاهان یا سران مملکتی را هر زمان که لازم شود به مناصب مهم سیاسی بگماریم و از آنان انتظار داشته باشیم که این وظائف را به همان شایستگی پدران یا شوهران خود انجام دهند اما وقتی که به همسران رده پائین تر حکومتی مانند کارگزاران دولتی و مدیران شرکت ها و سازمانهای عمومی و کارمندان جزء برخورد می کنیم، اظهار داریم که آنان در انجام وظائف شوهران و برادرانشان عاجز می باشند؟
دلیل واقعی این امر، بسیار ساده و روشن است بدین معنی که زنان و خواهران شاهان و سران مملکت علیرغم زن بودنشان جایگاهی بالاتر از مردان داشتند و بدین دلیل هرگز در ذهن کسی خطور نمی کرد که جنسیت آنان را بهانه قرار دهند تا در امور سیاسی دخالت نداشته باشند. همچنین در حریم قدرت، عدم توجه به همسران سران مملکت و مقامات عالی رتبه از طرفی امری نامتعارف محسوب می شد و از طرف دیگر از آنان مانند هر انسان تربیت شده ای انتظار می رفت که بطور طبیعی در امور مهمی که در اطرافشان می گذشت، دخالت کنند و عهده دار وظیفه و مسئولیتی شوند.
در این رابطه باید افزود که بعد از همسران شاهان و سران حکومتی، فقط زنان خانواده های رده بالای حکومتی مانند استانداران این اجازه را داشتند که مثل مردان به اموری که مورد علاقه شان است بپردازند. این صنف از زنان نه تنها در جایگاه پائین و فرودستی قرار نداشتند بلکه دقیقا آنان همانند مردان تعلیم و تربیت می یافتند تا هر وظیفه ای که به آنان واگذار شود را بتوانند با شایستگی انجام دهند.
یک نتیجه گیری کلی، این واقعیت را نشان می دهد که گرایشها و مناسبات ویژه ی شخصیتی زنان، همواره بنابر تجربیات ناتمام و مبهمی که در دنیا جسته و گریخته روی داده، مورد ارزیابی قرار گرفته است. من همانطور که قبلا هم گفتم، بر این باورم که این گونه ارزیابی ها در آینده ادامه نخواهد داشت. بنظرم وهم و گمان است که کسی مدعی شود که زنان دارای این و یا آن خصوصیت، سرشت و یا طبیعتی هستند و یا آنان از چه توانائی هایی برخوردارند و یا برخوردار نیستند. زیرا این افراد غافل از آنند که تا کنون گرایشها و خواسته های زنان تحریف گشته و مانع از رشد و توسعه طبیعی شان شده است. بعبارت دیگر می توان با اطمینان مدعی شد که اگر گرایشهای زنان در انتخاب مسیرشان به حالت طبیعی انجام میگرفت و آنان مانند مردان درانتخاب راه، آزادی و اختیار عمل داشتند و تمایلات ساختگی به آنان تحمیل نمی گشت و یا اگر شرایط اجتماعی ایجاب می کرد، این تحمیل کردن ها به هر دو جنسیت وارد میشد، در آن صورت احتمالا هیچ تفاوت آشکار و عمده ای بین شخصیت و توانایی زنان با مردان وجود نداشت.(۹۴) من نشان خواهم داد که حتی آن اختلافاتی که اکنون میان زن و مرد وجود دارد، بنابر شرایط محیطی و مقتضیات زمانی صورت گرفته است و به هیچ عنوان به طبیعت و سرشت ذاتی آنان ارتباطی ندارد. از طرفی اگر زنان را بنابر تجربیات بدست آمده کنونی ارزیابی کنیم به این حقیقت پی خواهیم برد که گرایشهای عمومی و استعداد و ذوق آنان بیشتر به سوی امور عملی متمایل است تا امور نظری. در این رابطه تاریخ عمومی زنان چه در گذشته و چه حال و نیز تجربیات روزانه آنان بر این امر صحه می گذارد.
اجازه بدهید به طبیعت و ذات توانایی ذهنی که در هویت و شخصیت زنان با استعداد نمایان است، بپردازیم. اما ابتدا بهتر آن است که بدانیم اصولا توانایی ذهنی زنان یا درک مستقیم واقعیات (ادراک شهودی) چیست که آنان را بسوی عملگرایی سوق می دهد؟ ادراک شهودی به معنای درک و دریافت سریع، صحیح و مستقیم واقعیات موجود می باشد که ربطی به اصول کلی ندارند. بعبارت دیگر کسی نمی تواند از طریق قوه درک مستقیم و یا ادراک شهودی به قوانین علمی که در طبیعت وجود دارد، پی ببرد. همچنین بواسطه توانائی قوه درک مستقیم کسی قادر نیست به یک قاعده کلی در مورد تدبیر امور و وظیفه شناسی افراد دست یابد. در این رابطه تجربه های فراوانی لازم است تا به آهستگی و دقت در ذهنیت مرد و زن انباشته شود تا بدینوسیله آنان بتوانند به چنین درکی از واقعیات نائل آیند. آنچه که ادراک شهودی نامیده میشود، افراد را آماده می سازد تا بتوانند از طریق حقایق کلی که بواسطه مشاهدات فردی خود بدست آورده اند، عمل نمایند. حال زنانی که این بخت و اقبال را داشتند تا بتوانند مانند مردان از مزایای دانش برخوردار شوند و نیز از تجارب دیگران استفاده کنند، آنها بطور کلی در کسب مهارت های لازم و عملکرد های موفقیت آمیز، مستعد تر از مردان بودند. (من به عمد واژه بخت و اقبال را بکار میبرم زیرا اصولا علم و دانش ابزاری است که زنان را در عرصه های مختلف زندگی آماده می سازد و آنها همواره از این مزایا و ابزار محروم بوده اند و در نتیجه بخت و اقبال شامل زنانی می گردد که فرصت یافته اند به این ابزار دست یابند و به خود آموزی بپردازند.)
مردان نسبت به زنان با وجود کسب علم و دانش و تربیت، در درک و دریافت مستقیم واقعیات، دچار نقصان می باشند زیرا آنان توانایی درک ریشه ای و عمیق واقعیات را ندارند. آنان انتظار دارند واقعیات مطابق آن چیزی باشد که قبلا آموخته اند. این امر در مورد زنان با هر مقدار توانایی و قابلیتشان، بندرت اتفاق می افتد. زیرا توانایی زنان در درک مستقیم واقعیات آنها را از این نقصان محافظت می نماید. با توجه به کسب دانش و تجربه برابر میان زنان و مردان، این امر مسلم گردیده که معمولا زنان در مواجهه با واقعیات از درک بهتری برخوردارند. حساسیت به واقعیات اصولا کار عملی را از کارهای نظری متمایز می سازد. البته پر واضح است که کشف و بیان اصول کلی متعلق به حوزه نظری است و درک و تشخیص و تمایز میان مواردی که قابلیت اجرائی دارند و به استعداد و توانائی های عملی ویژه ای نیازمند است، تا به امروز مختص زنان بوده است و آنان هستند که در این عرصه استعداد و قابلیت های شگرفی از خود بروز داده اند. البته من می پذیرم که نمی توان بدون اصول کلی به عملکرد شایسته ای دست یافت. توانایی برجسته زنان در ادراک شهودی، آنان را قادر می سازد که بدون تامل و بر پایه مشاهدات شخصی خود به یک نتیجه گیری کلی دست یابند و آنرا تعمیم دهند. اگر چه زنان این آمادگی را دارند که اشتباهات خود را در نتیجه گیریها و تعمیم دادن ها همزمان اصلاح نمایند اما باید اقرار کرد که تصحیح اشتباهات مستلزم تجربه، دانش و تربیت عمومی است و بدون آنها تصحیح اشتباهات تقریبا ناممکن است. نکته ای که باید در این رابطه به آن اشاره کرد این است که اشتباهاتی که یک زن مرتکب می شود همان اشتباهاتی است که یک مرد تحصیل کرده ممکن است مرتکب شود. همچنین یک مرد تربیت یافته و با تجربه در مشاهدات مستمر خود متوجه بعضی از حقایق امور نمی شود در حالیکه یک زن به خاطر حساسیتی که به واقعیات دارد به سهولت آن امور را در می یابد. نکته دیگری که ضرورت دارد به آن اشاره شود این است که معمولا اشتباهاتی که از ناحیه زنان سر می زند بخاطر نشناختن اموری است که آن امور مدتها قبل بوسیله علم مشخص شده بود و مردان آشنا به آن بودند. در غیر این صورت اگر مردان مانند زنان دانش را جزء به جزء و با زحمت می آموختند، بمراتب دچار اشتباهات فاحش تری می شدند. گرایش ذهنی و انحصاری زنان به واقعیت و امور عینی از گذشته تا حال منشاء اشتباهات آنان بشمار می رفت. اما با این وجود این گرایشها می تواند برای طرف دیگر قضیه یعنی پرداختن صرف به مجردات و امور ذهنی و نظری مفید واقع شود. مهمترین مشخصه ای که نشانگر انحراف در یک نظریه می باشد، این است که نظریه پرداز باواقعیات موجود بیگانه باشد و به همین علت نه تنها دچار تناقض گوئی میشود بلکه حتی در مواقعی هم به مخالفت با امور عینی می پردازد. از طرف دیگر نشناختن هدف از سوی نظریه پرداز باعث می گردد که از اصول نظری خود منحرف شود و وارد حوزه های خیال انگیز و ابهامات گردد که قاعدتا با امور واقعی و عینی موجودات خواه جاندار و یا بی جان مغایرت دارد. به همین سبب این چنین فرضیات و تئوریها با اوهام و مبهمات متافیزیکی توام گشته و با پیچیدگی کلام بیان می گردد. صاحبان چنین فرضیات و نظراتی گمان می کنند که پرداختن به اینگونه مسائل، موضوع دانش فلسفه است. یک مرد بیشتر مایل است که در زمینه های نظری و ارائه تئوری وقت صرف نماید تا اینکه بخواهد برای تحلیل امور واقعی به گردآوری مطالب و دلایل عینی بپردازد. همچنین برای او تفکر و تامل در مورد حقایق علوم و قوانین مربوط به آن شایسته تر از آن است که بخواهد تحت انتقادهای عملی و واقع بینانه زنی توانمند قرار گیرد. در مقابل یک زن بندرت به امور تجریدی و تفکر انتزاعی توجه دارد، نخست به این دلیل که سمت و سوی عادی و روزمره ذهنیت زنان همواره در برخورد با مسائل فردی است و نه گروهی و دلیل دوم (که در ارتباط نزدیک با ویژگی نخست است) آن است که آنان به رفتار و احساسات آنی افراد توجه دارند و معمولا با این خلقیات نسبت به امور عملی و رفتار افراد و آنچه که متاثر از آن است، برخورد می نمایند. بدیهی است که این دو خصلت باعث می گردد که زن جنبه های شناخت نظری و ذهنی افراد را از دست بدهد زیرا با احساسات نمی توان به شناخت بسیاری از امور نظری رسید و آنها را تحلیل نمود. با این تفاصیل می توان چنین نتیجه گیری کنیم که افکار زنان و دیدگاه عملگرایانه آنان برای واقع بین ساختن مردان می تواند به وسعت فکری و نظری زنان یاری رساند. حال اگر بطور عرضی به مسئله بنگریم بدون شک من بر این باورم که در حال حاضر زنان در مطابقت با مردان از هیچ امتیاز کمتری برخوردار نیستند.
اگر زنان در تحلیل امور نظری از خصوصیات ذهنی ارزشمندی برخوردارند عقل و منطق حکم می کند که نظرات آنان در بوته عمل و آزمایش قرار گیرد تا بدین وسیله نتایج علمی بدست آید. بنابر این طبق دلایلی که پیش تر آوردم، بعید است زنان در تطابق با مردان به اشتباهات کلی و فاحش دچار شوند. بعبارت دیگر مردان نخست قوانین را وضع می کنند و سپس موارد مشخص و مصداق ها را با آن قوانین می سنجند و از افراد نیز انتظار دارند که وضعیت خود را با آن قوانین وفق دهند.
حال اجازه می خواهم که به یکی دیگر از توانایی ها و خصوصیات زنان که همانا سرعت درک آنان است و مورد قبول همگان قرار گرفته، اشاره کنم. بنظر شما آیا سرعت درک امور، یک خصوصیت برجسته برای شایستگی افراد در پرداختن به امور اجرایی و عملی محسوب نمی شود؟ ما می دانیم که اقدامات عملی بستگی به سرعت تصمیم گیری دارد و در مقابل کارها و امور در عرصه مسائل نظری و ذهنی با طمانینه و آهستگی پیش می رود. برای مثال یک فرد متفکر و فیلسوف از صبر و شکیبائی لازم جهت بررسی و غور در تئوری خود برخوردار است و شاید مدتها طول بکشد تا او بتواند برای اثبات نظریه ای اسناد و مدارک و شواهد فراهم آورد. او مجبور نیست که برای از دست نرفتن فرصت ها فورا نظریه فلسفی خود را تکمیل و ارائه دهد. به سخنی دیگر یک فیلسوف با حدس و گمانهایی که بوسیله جرقه های ناقص در ذهنش پدید می آید، کار خود را آغاز می کند و در روند ی که به سرعت عمل نیاز ندارد، حدس و گمانهای ناقص خود را به آهستگی تبدیل به یک نظریه می کند و سپس با براهین، قضایای نظری خود را به اثبات می رساند. اما در مقابل کسی که با واقعیات آنهم نه هر واقعیتی بلکه واقعیات ناپایدار و از نوع فردی و گذرا سر و کار دارد، سرعت تصمیم گیری، مهمترین ویژگی و قدرت او محسوب می شود. یک مرد قدرت تصمیم گیری سریع در پیشامدهای احتمالی را ندارد، او ممکن است منتقد خوبی باشد اما مردی نیست که به سرعت تصمیم گیرد و بخواهد آن تصمیم را عملی سازد. باید اعتراف نمود که این خصوصیات در زنان وجود دارد. بعضی از مردان ممکن است که دارای این خصوصیت برجسته باشند اما آنها قادر نیستند آنرا در اموری که حتی از آن امور شناخت خوبی هم دارند، بکار گیرند. سرعت در عمل و تصمیم گیری، خصوصیاتی است که با ممارست و تلاش همراه است تا جائی که تبدیل به عادت شده است. احتمالا گفته خواهد شد که خصوصیاتی چون، تحریک پذیری، حساسیت، ضعف اعصاب، متغیر و ناپایدار بودن، متاثر از شرایط آنی، عدم استقامت و بالاخره تردید و تزلزل درکاربرد قدرت، باعث سلب صلاحیت زنان در انجام وظائف خطیر اجتماعی به جز خانه داری می شود. بنظرم سر هم کردن خصوصیات بالا مهمترین قسمت اعتراضات عمومی و دلایلی است که علیه توانایی زنان عنوان شده است. بدیهی است حساسیت های بیش از اندازه زنان نسبت به امور باعث تحلیل رفتن قوای آنان می گردد که نتیجه اش تحریک پذیری و ضعف اعصاب است. اگر این حساسیت ها و نیرویی که صرف آن میشود، بسوی یک هدف و منظور خاصی هدایت گردد، تحریک پذیری و ضعف اعصاب آنان از میان خواهد رفت. همچنین باید توجه داشت که تحریک پذیری و ضعف اعصاب زنان می تواند نتیجه رشد و تربیت خود آگاه و یا ناخود آگاه آنان باشد. همانطور که مشاهده می کنیم امروزه بیشتر تشنجات، هیجانات، احساسات و ضعف و غش های زنان از میان رفته است و مانند گذشته رواج ندارند.
بطور کلی انسانها و بطور اخص زنان از هر طبقه ای که باشند حتی زنانی که به طبقات بالای اجتماع تعلق دارند، اگر مانند گیاهان گلخانه ای رشد و پرورش یابند و در درجه حرارت معین و کنترل شده ای که معمولا دمای خفقان آوری است نگه داری شوند و آنان را از هر فعالیت، آموزش و حرفه ای حتی فعالیتهای ورزشی و جسمی که باعث رشد و تقویت اندام و عضلات آنها می شود، محروم سازند، بدیهی است که در این وضعیت سیستم عصبی آنها بویژه بخش عواطف و احساساتشان مختل می شود و در شرایط غیر طبیعی رشد و فعالیت می کند. بنابر این زنانی که در اثر کمبودهای گوناگون و در شرایط اختلالات و پریشانی های روحی و روانی و نیز ناتوانائی های جسمی رشد کرده اند، جای هیچ گونه تعجب و شگفتی نیست که آنان در برخورد با مسائل اجتماعی از خودحساسیت نشان ندهند. با وجود این، زنان برای معاش و گذراندن زندگی خود، هیچ یک از این خصوصیات ناخوشایند را در انجام وظائف و عملکردهای خود نشان نداده اند. در این مورد فقط زنانیکه در شرایط نامساعد و ناسالم، محبوس در خانه و محکوم به خانه نشینی بودند، این نوع بیماریها را از خود بروز داده اند. بعبارت دیگر دخترانی که توانستند در اوائل زندگی خود مانند برادرانشان به پرورش جسم بپردازند و از هوای پاکیزه و کافی و ورزش برخوردار شوند، بندرت دچار اختلالات عصبی شده اند و توانستند در فعالیت های اجتماعی شایستگی و لیاقت خود را نشان دهند.
واقعیت این است که در وجود بخش معینی از افراد هر دو جنسیت مقدار غیر معقولی از حساسیت های عصبی و تحریک پذیر وجود دارد و این گونه حساسیت ها و تحریک پذیریها جزیی از طبیعت و سرشت آنها شده و در شکل گیری شخصیت آنها تاثیر کرده است تا جائی که مانند دیگر اشکال جسمانی جنبه ارثی پیدا نموده و به فرزندان دختر یا پسر انتقال یافته است.
ممکن است زنان طبیعت تحریک پذیری را (همانگونه که نامیده شده است) بیشتر به ارث برده باشند. حال با توجه به پذیرفتن این واقعیت می خواهم بپرسم که آیا شما می توانید مردانی را پیدا کنید که به علت عصبیت و طبع تحریک پذیری شان از تصدی شغل ها و وظائف اجتماعی محروم شده اند؟ آیا تا به حال دیده اید که بگویند، چنین شغل ها و وظائف با طبع و مزاج آنان ناسازگار است؟ اگر چنین نیست پس چرا باید زنان با داشتن همان خصوصیات و طبیعت تحریک پذیر و عصبیتی که مردان دارند، برای تصدی وظائف و شغل های اجتماعی نامناسب تشخیص داده شوند؟
بدون تردید ویژگی های تحریک پذیری و عصبیت تا حدودی مانع موفقیت افراد در انجام امور و وظائف می شود گرچه در موارد استثنائی برای عده ای این ویژگی ها ممکن است، موفقیت آمیز باشد. برای مثال بیشتر افراد برجسته و موفق، مردانی بوده اند که طبیعتی حساس و قابل تحریک داشتند. پرواضح است که این افراد در میدان عمل بوسیله همین طبع تحریک پذیر و حساس خود، بیشترین هیجانات و شور و نشاط را نسبت به دیگران ایجاد کرده اند. زیرا قدرت و توانایی آنان در مواقع برانگیخته شدن احساساتشان دوچندان می شود. به سخنی دیگر آنان در مواقعی که به هیجان در می آیند دست به اعمال و حرکاتی می زنند که در مواقع عادی از انجام آن ناتوان هستنند. این هیجانات و تحریکات به جزء در مورد افراد ضعیف النفس، آنی و زودگذر نیست، بلکه اعمالی است که اثرات دائمی بجای می گذارند و منافاتی با کوشش های مستمر جهت دستیابی به اهداف مورد نظر خود ندارد.
اصولا حساسیت و تحریک پذیری، افراد را قادر می سازند که در جریان فعالیت ها اجتماعی، تحمل(sustained) و مقاومت بخرج دهند. این خصلت و ویژگی همان است که آنرا روحیه قوی (Spirit) معنا کرده اند. برای مثال وجود این ویژگی است که اسب را در میدان مسابقات قادر می سازد بدون فروکاستن از سرعت خود، تا سر حد مرگ بدود. بعبارت دیگر وجود این خصلت است که بسیاری از زنان را قادر می سازد تا در مقابل ناملایمات اجتماعی ایستادگی کنند و از خود قدرت وصف ناپذیری نشان دهند. آنان در گذشته نه تنها در برابر تنبیه های مرگ آور مثل در آتش افکندن، مقاومت کردند بلکه شکنجه های روحی و جسمی بسیاری که در سراسر زندگی دچار آن بودند را تحمل نمودند. حال با این توضیحات معلوم می شود زنان افرادی هستند که با چنین طبیعت و خصلتی، بهترین و مناسبترین افراد جهت تصدی امور اجرایی و رهبری نوع بشر می باشند. زیرا این افراد با قدرت برانگیختن احساسات دیگران که ویژگی سخنوران، واعظان و رهبران است قادرند تاثیر بسزائی روی اخلاق عموم بگذارند.
طبع و سرشت چنین افرادی که دائما در حال برانگیختن هیجانات بسر می برند ممکن است برای شغل های وزارت و یا قضاوت مناسب نباشد اما باید توجه داشت که می توان با تعلیم و تربیت، آن احساسات و هیجانات را کنترل نمود. احساس قوی داشتن یکی از ابزار و عناصر مهم و نیرومند خویشتنداری (self-control) است با این تفاوت که می بایست تحت آموزش قرار گیرد. حال اگر این چنین آموزشی انجام گیرد و احساسات افراد تحت کنترل درآید در این صورت آنان نه تنها به قهرمانانی تبدیل خواهند شد که می توانند قوه محرکه و عامل هر حرکت و جنبشی گردند بلکه افرادی می شوند که همواره بر نفس خود غلبه دارند.
تاریخ و تجربه ثابت کرده است اگر شور و هیجان و احساسات افراد در جهت انجام وظائف عملی بکار رود آنان با جدیت و تعصب آن وظائف را انجام می دهند. برای مثال، قاضی ای که در امر قضاوت نظر و احساسش متمایل به یک طرف دعوی است، اگر بر احساسات و تمایلات خود غلبه کند و روی عدالت رفتار نماید، کسی است که بر نفس خود پیروز گشته است. بدیهی است که احساسات مفرط انسان در واکنش به قضایا و امور روزمره باعث تهی شدن هویت و شخصیت او می گردد.
باید دانست که آمیختگی قدرت و آرمانخواهی، انسان را در شرایط استثنایی و خاصی قرار می دهد. بدین معنا که آرمان و آرزوهای فرد قدرتمند و آرمانگرا به الگویی تبدیل میشود که عواطف و احساسات دیگران را با آن ارزیابی میکنند. همچنین معمولا تصمیم های عادی در شرایط تلفیق قدرت و آرمان، با برانگیختگی احساسات توام است.
تجربه افراد با نژادهای گوناگون، نشانگر آن است که تنوع طبایع تحریک پذیر و احساساتی ربطی به شایستگی و توانایی افراد ندارد. برای مثال، بدون تردید می توان گفت که فرانسویان و ایتالیائی ها نسبت به نژادهای توتنی (Teutonic) طبعی احساساتی و تحریک پذیر دارند. همچنین آنان در زندگی روزمره شان در مقایسه با انگلیسیها، عاطفی ترند و در برخورد با قضایا از طبعی لطیف تر برخوردارند. اما آیا آنها در زمینه علم، تجارت عمومی، قانونگزاری، حقوق و جنگ توانایی کمتری نسبت به دیگران دارند؟ شواهد فراوانی در دست است که نشان می دهد، یونانیان باستان مانند نسل امروزی شان یکی از احساساتی ترین و تحریک پذیر ترین نژادهای نوع بشر هستند اما آیا این سخن بی معنا نیست که پرسیده شود که چرا آنها در کلیه زمینه ها سرآمد بودند؟ رومیها از آنجائیکه مانند یونانیان از مردان جنوب هستند قاعدتا می بایست خوی و طبیعتی مشابه به آنها داشته باشند اما آنان به اسپارت ها که خوی و خلقی خشک دارند شباهت پیدا کرده اند و به افرادی تبدیل شدند که خلاف خوی، عادت و طبع خود عمل می کردند. بعبارت دیگر نیرومندترین احساس طبیعی آنان به احساسی مصنوعی تبدیل گشته است. اگر بخواهیم در این زمینه مثالی از مردمی بزنیم که چگونه به احساسات و قابلیت تحریک پذیری خودشان، رها شدند باید به سلت های ایرلندی( Irish Celts ) اشاره کنیم ( البته اگر در این مورد مردمی که قرنها تحت تاثیر غیر مستقیم یک حکومت فاسد و بطور مستقیم تحت تعالیم سلسله مراتب کلیسای کاتولیک قرار داشتند و خالصانه به این مذهب پایبند بودند را مردمی بدانیم که به حال خود رها شده باشند.) ایرلندی ها می بایست با وجود حکومت فاسد و تعالیم کلیسای کاتولیک که تائید کننده و توجیه کننده اعمال چنین حکومتی بود، مردمانی با خصوصیات ناشایست و نامطلوب باشند (اما چنین نیست) زیرا همین مردم زمانی که در شرایط مطلوبی قرار گرفتند نشان دادند که بیشترین توانایی و لیاقت را برای کسب انواع شایستگی ها دارند. حال از گفته های مذکور میتوان چنین نتیجه گرفت که همان توانائی ها و شایستگی هایی که فرانسویان در تطبیق با انگلیسیها و ایرلندی ها در مقایسه با سوئیسی ها و یونانیان و ایتالیائی ها در مطابقت با نژادهای آلمانی بدست آورند، زنان هم قادرند که در مقایسه با مردان انواع شایستگی ها و توانایی ها را کسب کنند. من کمترین تردیدی ندارم که اگر بخواهیم زنان به مقامات شایسته اجتماعی دست یابند باید آموزش و پرورش آنان در جهت رفع نقائص و نقاط ضعف آنها و نه در جهت تشدید بکار رود. حال فرض کنیم که این موضوع حقیقت داشته باشد، یعنی ذهنیت زنان بطور طبیعی در قیاس با ذهنیت مردان تغییر پذیر و سیال است و آنان قادر نیستند مانند مردان در کارها استقامت دائم از خود نشان دهند و در نتیجه بهتر است آنان در عرصه هائی قدم بگذارند که آن عرصه ها با وضعیت و شرایط روحی و جسمی آنان مناسبت باشد. در این مورد باید گفت که ممکن است این فرض در باره بعضی از زنان کنونی صادق باشد ( هر چند که درمیان آنها هم استثنائات فراوانی وجود دارد.) اما نمیتوان آنرا به تمام زنان تعمیم داد.
ممکن است زنان از مردان بدین علت در دستیابی به بالاترین درجات و مقامات اجتماعی عقب مانده اند که دارای ذهنیت سیالی اند و آنها مجذوب و مشغول آن دسته از وظائف و کارهائی شده اند که ضرورت بیشتری داشته است. هنوز هم در این مورد اختلاف نظر وجود دارد که می تواند مطلوبیت صوری وظائف و کارها و نه برتری ذاتی و یا ارزش عملی آنها تاثیر گذارد. همچنین هنوز اثبات نشده است که فعالیت های قوای ذهنی انسان خواه فعالیت های آن بخشی از ذهن که متوجه کلیات و تمام ابعاد قضایا است و یا خواه فعالیت های آن بخشی که در رابطه با جزئیات و یا روی یک موضوع ثابت متمرکز است، شرط مفید و هنجاری سودمند جهت فعالیت های عملی انسان و حتی نظری او می باشد. من بر این باورم که فعالیت قوای ذهنی انسان در تمرکز کردن بر یک موضوع واحد باعث شده است که توانایی قوه ذهنی او در تمرکز به دیگر موضوعات حتی موضوعات انتزاعی کاسته شود. همچنین معتقدم که کار ذهن بسیار سیال و متغیر است و برای حل موضوع و مسائل دشوار می بایست به دفعات متعدد به آن موضوع و مسئله بپردازد. زیرا چنین نیست که ذهن بتواند موضوعی را به یکباره حل و فصل کند. به سخنی دیگر برای حل مسائل و رویدادهای واقعی خواه کلی و خواه جزیی سیال بودن ذهن و گذر از یک موضوع به موضوع دیگر بدون کاسته شدن قدرت درک آن بمراتب ارزشمندتر از ذهنیتی است که فقط بر روی یک موضوع متمرکز شده باشد. در این رابطه باید اذعان کرد که زنان دارای ذهنیت سیال می باشند و بواسطه همین ذهن سیال و تغییر پذیر آنهاست که در مظان اتهام و تهمت قرار گرفته اند.
گرچه زنان ممکن است بطور طبیعی از این توانایی برخوردار باشند اما نباید فراموش کرد که تعلیم و تربیت بطور قطع دراین مورد نقش بسزایی ایفا میکند زیرا تقریبا تمام شغل ها و وظائفی که بر عهده زنان قرار دارد، وظائفی با جزئیات فراوان است تا جائی که ذهن حتی نمی تواند برای لحظه ای روی آنها تمرکز کند و بناچار می باید به سرعت از آن جزئیات درگذرد تا به موضوع دیگری بپردازد. در این رابطه اگر یک موضوع جزیی احتیاج به تفکر بیشتری داشته باشد، ذهن زنان آن موضوع را در وقت اضافه و اوقات فراغت خود بررسی می نماید. توانایی که زنان جهت بررسی و تفکر به چنین جزئیات آنهم در اوقات فراغت خود دارند از عهده مردان خارج است. به سخنی دیگر اگر مردان در چنین وضعیتی قرار گیرند بیشتر ترجیح می دهند که در اوقات فراغت راجع به آن جزئیات فکر نکنند و در نتیجه آنها با توجیهات و بهانه هایی از پرداختن به آن جزئیات طفره می روند.
اغلب به این امر توجه شده است که ذهنیت زنان همواره به بررسی امور حتی جزیی ترین آنها مشغول است و آنها بندرت فارغ از مشغولیت ذهنی بسر می برند، اما ذهنیت مردان درست عکس آنرا نشان می دهد. آنان مایلند که به امور جزی توجه نداشته باشند. مردان حاضر نیستند که وقت آزاد و فراغت خود را صرف پرداختن و اندیشیدن به امور متفرقه و جزیی نمایند. بنابر این همانگونه که زمین همواره در گردش است و از حرکت باز نمی ایستد، ذهنیت زنان نیز در زندگی روزمره و پرداختن به امور جزیی همواره مشغول و در حال حرکت است.
گفته شده است که طبق شواهد کالبد شناسی و بررسی کارکرد مغز، قدرت تفکر و ذهنیت مردان در مقایسه با زنان بیشتر است و مثالی را هم که در اثبات این ادعا می آورند، بزرگی حجم مغز مردان نسبت به زنان است. من قبل از هر چیز می باید در پاسخ به این ادعا بگویم که صحت این موضوع مورد شک و تردید است.(۹۵) زیرا تا بحال به هیچ وجه اثبات نشده است که مغز زنان کوچکتر از مغز مردان می باشد. اما اگر بخواهیم فقط با این استدلال که ابعاد ترکیبی جسمی زنان از مردان کوچکتر است تا بدین وسیله اثبات کرد مغز آنان کوچکتر از مغز مردان است و نتیجه گرفت که زنان از توانایی فکری کمتری نسبت به مردان برخوردارند، باید اظهار کرد که این طرز استدلال ما را به نتایج عجیب و غریبی هدایت خواهد کرد. برای مثال مردان تنومند و بلند اندام می باید از قدرت فکری و هوش سرشاری نسبت به مردان کوچک اندام برخوردار باشند و یا یک فیل و یا یک نهنگ می بایست از نوع بشر تواناتر باشد. کالبد شناسان می گویند که تفاوت حجم مغز انسان نسبت به اندازه دیگر اعضاء بدن حتی اندازه سر او، بسیار ناچیز است و این امر یعنی بزرگی اعضاء بدن به هیچ عنوان دلالت بر بزرگی حجم مغز انسان نمی کند. در این رابطه مطمئنا بعضی از زنان بودند که حجم مغزشان بزرگتر ازحجم مغز مردان بود. تا جائی که می دانم مردی که مغز بسیاری از انسانها را وزن کرده بود در آن زمان اعلام داشت که سنگین ترین مغز ثبت شده مغز کوویه ( Cuvier ) (96) است، که متعلق به یک زن بود. البته لازم است که به این نکته اشاره شود که تا بحال رابطه بین حجم مغز و توانائی های ذهنی انسان معلوم نشده است و هنوز در این مورد بحث و گفتگوهای بسیاری در جریان است. اما تردیدی نیست که میان مغز و توانائی های ذهنی انسان رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد. پر واضح است که مغز عضو مادی و جایگاه تفکر و احساس می باشد و همچنین محلی است که قسمت های مختلف آن با کارکردهای متفاوتی به موضوعات انتزاعی و مبهمات واکنش نشان میدهد. من میپذیرم که اندازه هر یک از اعضاء بدن ما در وظیفه ای که به عهده دارد بی ارتباط نیست. بدیهی است که اگر توانایی و قدرت آن عضو بستگی به اندازه و حجم آن نباشد، امری خلاف قاعده و دانش بشری است که در قوانین طبیعت و نظم کلی وجود دارد. همچنین اگر آن عضو فقط بواسطه حجمش عملکردی تاثیر گذار داشت باز هم امری خلاف قاعده بشمار می رفت.
موجودات زنده در میان دیگر پدیده های طبیعت، ظریفترین پدیده هستند و در میان موجودات، دستگاه عصبی عضوی است که از دیگر عضوها ظریفتر و حساس تر است. در این رابطه تفاوت کارکرد و تاثیر گذاری اعضاء به همان اندازه که به کیفیت فیزیکی آنها بستگی دارد به کمیت آنها نیز وابسته است. حال اگر کمیت یک عضوی را بوسیله کارکرد ظریف و حساس آن عضو بسنجیم، درخواهیم یافت که میانگین کیفیت حساسیت و باریک بینی مغز و سیستم عصبی زنان از مردان بیشتر است. در اینجا ما از تفاوت کیفی امور انتزاعی که اثبات آن امری دشوار است درمیگذریم و فقط به عملکرد کمی اندام که انتزاعی نیستند می پردازیم و تاکید می کنیم که عملکرد اندام و جوارح را نباید فقط برحسب اندازه آنها ارزیابی کرد بلکه می بایست به فعالیت آنان نیز توجه نمود. برای مثال بطور تقریبی توانایی یک عضو و نیروی محرکه و بازسازی آن بستگی به شدت جریان خونی دارد که در آن عضو جاری است. بنابر این جای شگفتی نخواهد بود که اگر مردان رویهم رفته از نظر حجم مغز امتیازاتی نسبت به زنان دارند، زنان نیز از نظر گردش خون در مغز امتیازاتی نسبت به مردان دارند. (در واقع این فرضیه ای است که بر پایه تفاوت های عینی و عملکرد های ذهنی بین دو جنسیت قرار دارد.) در نتیجه این حدس و گمان ها (فرضیه مذکور) که از مشابهت و قیاس دو جنسیت پدید آمده است، ما را به تفاوت های ساختاری آنان هدایت میکند. یعنی در اولین مرحله انتظار می رود که عملکرد ذهنی مردان آهسته تر از عملکرد ذهنی زنان باشد. به عبارت دیگر نه تنها تحرک و فعالیت فکری مردان از زنان کمتر است بلکه ابراز احساسات آنان نیز به کندی صورت می گیرد. زیرا از طرفی مغز بزرگتر به وقت بیشتری جهت واکنش و تحرک کامل احتیاج دارد و از طرف دیگر وقتی آن کاملا به واکنش و تحرک پرداخت، تحمل و ثبات بیشتری در کارها و امور از خودشان نشان میدهد. همچنین باید اشاره کرد که مغز مردان از آغاز فعالیت در جهت ثبات قرار دارد و برایش بسیار دشوارمیباشد که تغییر جهت دهد و از موضوعی به موضوع دیگر بپردازد. ثبات فکری مردان بدون از دست دادن توانایی و احساس کسالت نسبت به یک موضوع بی وقفه استمرار پیدا می کند. برای مثال آیا ما مشاهده نکرده ایم کارهایی را که موضوع ثابتی را پی گیری می کنند و می بایست در دراز مدت و به آهستگی و با صبر و حوصله انجام گیرد، مردان نسبت به زنان در اجرای آن کار ها موفق تر هستند؟ در مقابل آیا نمی بینیم که زنان در انجام اموری که می باید به سرعت نسبت به آنها واکنش نشان داده شود نسبت به مردان بهتر عمل می کنند؟ مغز یک زن زود خسته می گردد اما به نسبت خستگی آن می تواند به سرعت توان از دست رفته را باز یابد. من بار دیگر تکرار می کنم آنچه که گفته شد کاملا یک فرضیه آنهم در حد یک پیشنهاد جهت بررسی و تحقیق است. زیرا من قبلا تفاوت طبیعی و ذاتی میانگین توانایی ها، قدرت ذهنی و گرایشهای فکری دو جنسیت را با اطمینان منکر شده ام تا چه رسد به اینکه قائل به تفاوت میان آنها شوم. ما باید بدانیم تا زمانی که قوانین روانشناختی ساختاری و شکل گیری شخصیت حتی در شکل کلی آن در مراحل اولیه تحقیق است و نیز در این مورد خاص یعنی تفاوت توانایی ها و قابلیت های ذهنی و فکری میان مردان و زنان که هیچگاه بطور عملی بررسی و پژوهش نشده است، غیر ممکن است که بتوانیم در این زمینه ها اظهار نظر کنیم. همچنین تا زمانی که به آشکارترین علل خارجی تفاوت شخصیتی میان دو جنسیت بر حسب عادت اهمیتی داده نمی شود، شناخت تفاوتهای آنان محال است (بی توجهی محققین همراه با نوعی کوچک شمردن این موضوع از ناحیه عموم فلاسفه مغرور مکاتب تاریخ طبیعت و فلسفه عقلی، یعنی کسانی که خواه بر این باورند که منشاء اصلی تفاوت ها و تمایزات انسان در جهان هستی جنبه مادی دارد و خواه جنبه ذاتی هر دو این مکاتب فکری پذیرفته اند که باید کسانی را که سعی دارند این تفاوت ها را بر اساس روابط و مناسباتی که انسانها در جامعه و زندگی نسبت به هم دارند یعنی پایگاه طبقاتی افراد، بی اعتبار کنند.)
مضحک آن است که یک باور همگانی بگونه ای که سنت و رسم شده است، بدون پشتوانه علمی یا نظری و یا تحلیلی درمورد طبیعت زنان وجود دارد که بر اساس نخستین شواهد و نمونه های ارائه شده، در ذهن عموم رسوخ کرده است. باور مردم نسبت به طبیعت زن در کشورهای مختلف، متفاوت است و بطور کلی آن باورها به عقاید، فرهنگ و شرایط اجتماعی آن کشورها بستگی دارد. پیشرفت و یا پسرفت زنان منوط به شرایط و وضعیتی ویژه است که آنان در آن کشورها از آن برخوردار هستند. برای مثال یک شرقی بر این باور است که زن بطور طبیعی شهوت انگیز است و مشاهده می کنیم که از این باور سوء استفاده های خشونت آمیز (جنسی) بسیاری صورت گرفته است که انعکاس آنرا در نوشته های هندوئی میتوان یافت. یک مرد انگلیسی (غربی) بر این عقیده است که زنان بطور طبیعی سرد مزاج هستند. دمدمی مزاج بودن زن که مثال های مشهوری در این زمینه وجود دارد منشاء فرانسوی دارند و در ادبیات فرانسیس اول و مثالهای بعد از او مشاهده می گردد.(۹۷) در انگلستان نیز انگلیسی ها بی اعتباری زن را در بی ثباتی و بی وفائی او میدانند و در این عقیده از فرانسویان پیشی جسته اند. علاوه بر این مردان انگلیسی بنابر طبیعت درونی شان بیشتر تابع و مطیع عقاید و قضاوت های خود هستند تا فرانسویان. اما باید خاطر نشان کرد که قضاوت مردان انگلیسی نسبت به آنچه که طبیعی است و یا غیر طبیعی و تعمیم دادن آن نه فقط به زنان بلکه به تمام انسانها، قضاوتی ناشایست است. در این رابطه اگر قضاوت آنها بر اساس تجربه انگلیسی نیز استوار باشد باز هم کمکی بر مطلوب بودن قضاوتشان نمی کند. زیرا در انگلستان جائی نیست که طبیعت انسان توانسته باشد کمترین نشانی از منشاء اصلی خود داشته باشد.
انگلیسی ها چه خوب و چه بد نسبت به دیگر مردم متمدن از حالت طبیعی خود دور شده اند و آنان بیش از مردمان ملل دیگر فقط از وجوه تمدن، نظم و انظباط آنرا فرا گرفته اند و بر این اساس انگلستان کشوری است که قانون، نظم و مقررات اجتماعی در آنجا به سختی حاکم است و اگر کسی بخواهد این نظم و مقررات را در معرض تهدید و خطر قرار دهد به سختی مجازات می شود. انگلیسی ها بیش از ملل دیگر پایبند قانون اند و در این زمینه بدون احساس عمل می کنند.
در دیگر کشورها ممکن است که قانون نیرومند باشد اما در نهان، عقاید و احساسات شخصی و طبایع فردی و نیازمندیهای اجتماعی ابراز می گردد و اغلب در مقابل قانون مقاومت می نمایند. به عبارت دیگر قانون ممکن است نیرومند تر از طبیعت باشد اما بهر حال طبیعت نیز وجود دارد. در انگلستان قانون تا حد بسیار زیادی جایگزین طبیعت شده است و قسمت عمده امور زندگی مردم طبق قوانینی که می بایست آن قوانین از تمایلات طبیعی انسان سرچشمه گیرد اما هیچ سنخیتی با آن ندارد، جریان دارد. بدیهی است این امر دارای نقاط مثبت می باشد اما متاسفانه نقاط منفی بسیاری نیز همراه دارد که سبب شده است انگلیسیها بنابر ملاک و تجربیات شخصی خود به قضاوت بنشیند و منشاء گرایشات طبیعت انسان را طبق همان ملاک ها و تجربیات تشخیص دهند و به این ترتیب باعث بی اعتباری خود شوند. البته ممکن است که سرزمین های دیگری نیز در معرض چنین قضاوت های اشتباه اما با ماهیت های متفاوت قرار گیرند. برای مثال یک فرد انگلیسی توجهی به طبیعت انسان ندارد اما در مقابل یک فرانسوی نسبت به آن تعصب نشان می دهد. اشتباهات آن فرد انگلیسی، اشتباهات سلبی (negative ) است. در صورتی که اشتباهات فرد فرانسوی ایجابی (positive ) میباشد. فرد انگلیسی گمان می کند که امور ذاتی وجود ندارند بدین دلیل که او آنها را احساس نمی کند اما فرد فرانسوی معتقداست که آن امور ضرورتا وجود دارد زیرا او آنها را حس می کند. آن فرد انگلیسی از طبیعت و ذات، شناختی ندارد زیرا تا بحال فرصتی برایش مهیا نشده است تا در باره آن مطالعه و بررسی کند. اما در مقابل فرد فرانسوی بطور کلی مطالب فراوانی در مورد طبیعت می داند، اما اغلب دچار خطا میگردد. زیرا او در مورد طبیعت مبالغه کرده و آنرا از شکل اصلی خودش خارج نموده است.
جامعه برای بیان مبالغه آمیز و تصنعی امور (things) و گرایشات طبیعی انسان با دو گونه متفاوت اظهار نظر کرده است، نخست بوسیله انکار وجود طبیعت و ذات و دوم بوسیله تغییر شکل دادن آن. در حالت نخست با انکار وجود طبیعت و ذات، چیزی باقی نمی ماند که در این زمینه مطالعه و بررسی گردد و در حالت دوم بر عکس چیزهای بسیار زیادی وجود دارد که در اشکال گوناگون رشد و توسعه یافته است و افراد به جای اینکه به شکل اصلی و اولیه آن که منشاء طبیعی دارند، توجه نمایند به شکل ها که به نحوی از انحاء تغییر داده شده است توجه کرده اند.
من همانطور که قبلا بارها گفته ام ما نمی توانیم تفاوت های ذهنی میان مردان و زنان را تشخیص دهیم و بگوئیم که مثلا چه اندازه از این تفاوت ها طبیعی و یا چه مقدار غیر طبیعی هستند. حال خواه این تفاوت ها صرفا طبیعی باشد و خواه غیر طبیعی، آیا می توان معلوم داشت که انسان از این گونه تفاوت ها چه نوع شخصیتی پیدا می کند؟ من در نظر ندارم به کاری دست زنم که قبلا انجام آنرا ناممکن خوانده ام اما این امر باعث نمی شود که از حدس و گمان باز بمانم. زیرا در جائی که نمی توان به یقین دست یافت ممکن است به طریقی بتوان به بعضی از احتمالات رسید.
اولین نکته ای که می بایست در مورد منشاء واقعی تفاوت دو جنسیت به آن توجه گردد، تحقیقات نظری است. من سعی دارم فقط راهی را نشان دهم که بتوان نتایج ذهنی انسان را که متاثر از شرایط بیرونی است، دریافت کرد. ما نمی توانیم انسان را مجزا از شرایط و محیط اجتماعی که در آن رشد کرده است، بررسی کنیم. بنابر این برای اینکه بر ما بطور تجربی معلوم شود که انسان از چه طبیعتی برخوردار است، ابتدا باید به وضعیت فعلی او و شرایط و محیطی که در آن بسر برده و او را از دیگران متمایز و متفاوت کرده است، پرداخت. در این مورد ابتدا اجازه دهید به کسانی که آشکارا معتقد به فرودستی و ناتوانی زنان هستند با توجه به اینکه ما پیشاپیش توانائی جسمانی مردان نسبت به زنان را پذیرفته ایم، بپردازیم.
در نخستین چشم انداز مشاهده می شود که هیچ یک از دستاوردهای فلسفی، علمی و یا هنری از آن زنان نیست. اما آیا با نبود چنین دستاوردهایی می توان فرض نمود که زنان بطور طبیعی و ذاتی موجوداتی ناتوان و فرودست هستند؟ منصفانه می پرسم تجربیات جزیی که در این زمینه بدست آمده است آیا کافی است که ما را به نتایج کلی (استقراء ) برساند تا ادعا کنیم که زنان بطور عموم ناتوان، هستند؟ اگر استثنائات را کنار بگذاریم باید اذعان کرد که با زحمات زیادی که از سه نسل گذشته آغاز گشته فقط نظر انگشت شماری از زنان نسل حاضر جهت ورود به عرصه های فلسفی، علمی و هنری جلب گشته است. البته وضعیت انگلستان و فرانسه در این مورد مجزا میباشد. همچنین بجا است در اینجا پرسیده شود که آیا می توان در خلال این مدت اندک، انتظار داشت که در میان زنان آنهم با آن شرایط و وضعیتی که گرفتارش بودند، افراد برجسته ای در زمینه تفکرات فلسفی و آفرینش های هنری بوجود آید؟ با توجه به اینکه در همین شرایط هم زنانی بودند که موقعیت های فردی خود را فدای گام نهادن در این عرصه ها کردند.
زنان در تمام زمینه هایی که میتوانستند در آنها وارد شوند به جزء زمینه هایی که ورود به آنها از نبوغ فکری بسیار بالایی برخوردار بودند، بویژه در عرصه هایی که برای رسیدن به آنها زمان طولانی باید صرف کرد و نیز در عرصه ادبیات، با توجه به زمان اندک و تعداد زیاد رقیبان، بیشتر از آنچه که انتظار می رفت، از خود استعداد نشان داده اند. البته اگر به زمانهای گذشته و دوران باستان بازگردیم مشاهده می کنیم که تعداد بسیار محدودی از زنان وارد عرصه فلسفه و ادبیات شدند و توانستند موقعیت های چشم گیری نیز بدست آورند. برای مثال، یونانیان همواره سافو (۹۸) را در زمره شاعران بزرگ خود می دانند و ما بخوبی اطلاع داریم که گفته شده است میرتیس، معلم پیندار (۹۹) بود و کورینا (۱۰۰) پنج مرتبه جایزه شاعری را ربود و نام خود را به عنوان شاعری بزرگ در کنار شاعران نام آور مرد ثبت نمود. همچنین آسپاسیا (۱۰۱) که اثر فلسفی ای به نگارش در نیاورده است، اما این موضوع حقیقت دارد که سقراط (۱۰۲) برای آموزش و تعلیم فلسفه نزد او مراجعه می کرد و خود معترف بود که درسهائی از او آموخته است.
در عصر جدید، آثار زنان در تطبیق با آثار مردان بویژه در زمینه های ادبیات و هنر، در سطح پائین تری قرار دارد. در آثار زنان کمبود ابتکار و نوآوری که امر مهمی در زمینه ادبیات و هنر است، دیده می شود. البته باید گفت که همگی آثار آنان دارای این نقص نیستند زیرا بهر حال هر دستاورد ذهنی از ارزش ذاتی منحصر بفردی برخوردار است و می توان در آنها لایه های ابتکار و خلاقیت را مشاهده نمود. (اثرهایی که تصورات و مفاهیم آن از تراوشات ذهن افراد نشات گرفته و نمونه برداری از آثار دیگران نیست، همچنین افکار نو که تا اندازه ای وام دار افکار دیگران نباشد و از مشاهدات و روند فکری صاحب اثر پدید آمده باشد). به سخنی ساده تر وجود ارزش های ذاتی در آثار زنان فراوان دیده می شود، اما واقعیت این است که زنان تاکنون نه تنها اثر بزرگ و دستاورد مهم و ایده ای درخشان و نو در عرصه تفکرات بشری بوجود نیاورده اند بلکه حتی آنها نتوانسته اند خلاقیت و مفاهیم ساختاری را که میتواند راهگشای یک چشم انداز عملی گردد و یا مکتب جدیدی را بنا سازد، ارائه دهند. آثار و دستاوردهای زنان بیشتر تحت تاثیر و تمایل انواع آثار و افکار موجود ساخته شده است و بدیهی است که این نوع آثار در سطح پائین تر از آثار مردان قرار می گیرد. اما در مقابل آثار زنان از نقطه نظر شیوه بیان و پرداختن به جزئیات و باریک بینی ها و سبک نگارش، هیچ امتیاز کمتری نسبت به آثار مردان ندارد. برای مثال، بهترین رمان نویس ما از نقطه نظر ترکیب (composition) و تنظیم و کاربرد جزئیات، بیشتر زنان هستند و در زمینه ادبیات جدید، سبکی به فصاحت و بلاغت مادام دوستال(۱۰۳) نمی توان یافت. همچنین تاثیر سبک مادام سند(۱۰۴) بر سیستم عصبی انسان مانند سمفونی های هایدن (۱۰۵) و یا موتسارت اثر بخش می باشد. اما همانطور که پیش تر اشاره کردم، نقص و کمبود اصلی در آثار زنان همانا کمبود خلاقیت، نوآوری و اصالت در مفاهیم و تصورات است. اینک ببینیم که می توانیم علت این نقائص و کمبودها را دریابیم. در این مورد ابتدا اجازه بدهید یادآور شوم که در سراسر دوران حیات بشر و روند رشد و پیشرفت او، دورانی وجود داشت که انسان می توانست با نبوغ کم و دانش محدود و با جمع آوری اطلاعات اولیه، به حقایق جدید و مفیدی دست یابد. زنان در تمام طول این دوران نه تنها وارد عرصه اندیشه و خرد ورزی نشدند بلکه علاقه ای هم از خود نشان ندادند. از دوران هیپاتیا (۱۰۶) تا عصر اصلاحات، (Rformation) ایلوئیز(۱۰۷) تنها زنی بود که در زمینه تفکرات فلسفی نام آور شد. بدین ترتیب و همانطور که مطلع هستیم نوع بشر بخاطر مصایبی که زنان در طول زندگی خود متحمل شدند، مقدار زیادی از توانائی های فکری را در زمینه های مختلف علوم از دست داده است.
از آن دوران که وجه مشخصه آن عدم علاقه زنان به آراء و اندیشه های فلسفی است که بگذریم به دورانهای بعدی خواهیم رسید که زنان در این دورانها جهت ارائه اندیشه های نو و خلاقیت، روزگاری سخت و پر مصیبتی داشتند. زیرا تقریبا تمام آراء و عقایدی که می شد در حوزه تفکرات فلسفی و آراء و عقاید مطرح گردد مدتها قبل ارائه گشته بود. بنابر این دستیابی به هر نوع اندیشه ای نو و خلاقیتی به کندی صورت می گرفت مگر آنکه ذهنیت هوشمندی که از نظم و ترتیب فکری بالایی برخوردار باشد و نیز مطالعه عمیق در آراء و عقاید پیشینیان داشته است، بتواند اندیشه ای جدید مطرح نماید.
گمان می کنم که آقای موریس (۱۰۸) این سخن را بر زبان آورده بود که “اصیل ترین متفکران و خردمندان در حال حاضر کسانی هستند که آراء و عقاید اندیشمندان گذشته را دقیقا شناخته اند و از این به بعد هم کسانی خواهند بود که به چنین روشی روی آورند.”
بدیهی است هر کس که مایل است در عرصه خردورزی و اندیشه گام بردارد باید سنگی تازه و طرحی نو بر روی سنگ ها و افکاری که پیشینیان جهت ساختن عمارت اندیشه انسان و روند اوج گیری او نهاده اند، تعبیه کند. حال این سئوال مطرح می گردد که تاکنون چند زن توانستند در روند بنا سازی این عمارت نقش داشته باشند؟ ممکن بود که خانم سومرویل (۱۰۹) تنها زنی شناخته شده در علم ریاضیات باشد و او بنظر می آمد که در این زمینه بطور جدی دست به اکتشاف و ابتکار بزند. اما چنین نشد و حتی نام او در ردیف افراد برجسته علم ریاضیات قرار نگرفت. حال که چنین اتفاقی رخ نداده است، آیا می توان نتیجه گرفت که زنان موجوداتی ناتوان و فرودست هستند؟
از زمانی که اقتصاد سیاسی (political economic) بصورت علم مطرح شد، دو زن توانستند(۱۱۰) با دانش کافی در این زمینه مقالات سودمندی ارائه دهند. اما در مقابل تعداد بیشماری از مردان همزمان با آنها مقالات فراوانی راجع به این علم عرضه کردند. اینک آیا باید در این مورد هم دگربار ادعای ناتوانی زنان را تکرار کنیم و یا خیر باز هم باید مثا ل آوریم؟
اگر هیچ زنی، تاریخدان بزرگی نشده است، باید پرسید که تا کنون کدامیک از آنان اجازه داشتند تا تبحر لازم را در این زمینه کسب نمایند؟ اگر تاکنون هیچ زنی به زبان شناس بزرگی تبدیل نشده است، باید پرسید که تا بحال کدامیک از آنان توانسته اند سانسکریت (sanscrit)، اسلاوی (Slavic)، گوتی (Gothic) و یا پارسی زند اوستائی (Zendavesta) را بیاموزند؟ ما همه بخوبی میدانیم که حتی اگر در علوم عملی نیز نوابغی پیدا شوند که از آموزش و تربیت بهره ای نبرده باشند، کار آنها ارزش چندانی نخواهد داشت . این سخن به این معنا است که این افراد نابغه چیزی را که به بهترین وجهی قبلا توسط مخترعان کشف و اختراع شده است را به شکل ابتدائی تری دوباره مطرح می کنند. از این مطالب چنین نتیجه گیری میکنیم که زمانی زنان قادر به خلاقیت و ابتکار خواهند شد که آنها ابتدا مقدمات لازم و ضروری آراء و عقاید افراد را بدانند و در شرایط برابر با مردان قرار گیرند. آنگاه است که می توان با شواهد و قرائن و تجربیات بدست آمده در مورد توانایی و خلاقیت زنان قضاوت کرد. بدون شک اغلب اتفاق می افتد که فردی بدون مطالعه دقیق و وسیع در مورد آراء و افکار دیگران، نسبت به موضوعی از هوش و ذکاوت ویژه ای برخوردار است و میتواند بدون اثبات و یا استدلال منطقی، فکر و ایده ای را مطرح نماید که اگر آن فکر تکمیل گردد، چه بسا بر دانش بشری چیزهای مهمی افزوده شود. اما حتی در این حالت هم زمانی می توان به مسند قضاوت نشست که دیگران یعنی کسانی که از علم و دانش برخوردارند و از آراء و عقاید گذشتگان آگاهی دارند، این طرح و ایده را در بوته آزمایش قراردهند و آنرا بصورت علمی و عملی درآورند تا در میان حقایق فلسفی و یا علمی جای گیرد. اما آیا فکر نمی کنید که ممکن است چنین افکار نویی در ذهن زنان نیز خطور کرده باشد؟ مسلم است که چنین است و اینگونه افکار و ایده ها برای زنان خردمند بسیاری مطرح شده است، اما آنان این ایده و فکر نو را بنابر میل و خواسته شوهر و یا مردی، به آنها سپرده اند و آنان که از توشه علوم بهره ای داشتند، آن طرح و ایده ها را گرفته اند و سپس قبل از اینکه آنرا بنام مبتکر اصلی طرح یعنی زن خود اعلام کنند، بنام خودشان به جهانیان عرضه کرده اند. بنابر این آیا چه کسی می تواند ادعا کند که اصیل ترین افکار و نظرات و طرح های نو که پیشاپیش بوسیله مردان مطرح شده است متعلق به زنان نبوده است؟ من بواسطه تجربه شخصی خود می گویم که تا حد بسیار زیادی چنین بوده است.
حال اگر ما از اندیشیدن محض به مفهوم کلی آن صرف نظر نمائیم و به جرگه محدودتر یعنی ادبیات و هنرهای زیبا بپردازیم، پاسخ این پرسش که چرا ادبیات زنان و ویژگیهای اصلی آن تابع ادبیات مردان است را با دلایل روشن در خواهیم یافت. در این باره ابتدا میپرسم که چرا انتقادهای آشکار و صریح نسبت به زنان که تا حد تنفر در ادبیات روم بیان شده است، اصالت ندارد و آنها تقلیدی از ادبیات یونان بوده است؟ دلیل این امر بسیار بدیهی و ساده می باشد و آن این است که ادبیات رومیان بعد از یونانیان نضج گرفت. به سخنی دیگر اگر زنان در سرزمینی دیگر و جدا از مردان زندگی می کردند و هرگز آثار و نوشته های آنان را نمی خواندند، ممکن بود که ادبیات آنها، ادبیاتی باشد که متعلق به خودشان باشد. اما واقعیت این است که آنها به دلیل اینکه قبلا ادبیات بسیار پیشرفته و نیرومندی توسط مردان بوجود آمده بود، نتوانستند که ادبیات ویژه خود را خلق نمایند. حال اگر از روزگاران کهن برای عموم هیچ ممنوعیتی در کسب دانش وجود نداشت و یا رنسانس (عصر تجدید حیات علمی و ادبی) قبل از عصر گوتیک و بنا شدن کلیساهای جامع اتفاق می افتاد، هرگز چنین کلیساهایی ساخته نمی گشت. ما مشاهده می کنیم که تقلید فرانسه و ایتالیا از ادبیات دوره باستان باعث شد که ادبیات این دو کشور از توسعه و نوآوری بازبمانند.
تمام زنان در واقع شاگردان نویسندگان مردان بزرگ روزگار خود بودند. برای مثال سبک نقاشی اولیه هر نقاش، حتی اگر آن نقاش رافائل (Raffaelle) (111) باشد، متمایز از سبک استاد خود نیست و تحت تاثیر مستقیم آن قرار دارد. حتی قدرت خلاقیت موتسارت در قطعه های نخستین او دیده نمی شود زیرا می بایست چندین سال بگذرد تا یک فرد، مستعد و صاحب فکر گردد. اگر تقدیر چنین بود که مجموع ویژگیهای ادبیات زنان به خاطر اختلافات و گرایشهای طبیعی آنان متاثر از مردان شود، در اینجاست که می پرسم آیا جمعا باید چندین سال بگذرد تا نسلی صاحب استعداد، خلاقیت، ذوق و قریحه گردد؟ بنابراین مدت زمان بسیار طولانی لازم است که آنان بتوانند خود را از نفوذ و تاثیر نمونه ها و الگوهای پذیرفته شده مردانه رها سازند و سپس بدنبال آن بتوانند با نیروی خلاقیت خود ادبیات مختص زنان را بوجود آورند و در این زمینه پیش روند. اما همانطور که من اعتقاد دارم اگر تفاوت گرایشهای طبیعی زنان و نبوغ ذاتی آنها با مردان ثابت نشود که نمی شود، باز هم هر زن نویسنده ای دارای گرایشهای فردی است که در حال حاضر مقهور و مطیع نمونه های ارائه شده توسط مردان میباشد. بنابر این قبل از اینکه استعدادهای فردی زنان بطور کامل رشد و گسترش یابند باید چندین نسل بگذرد تا آنان بتوانند در مقابل نفوذ و تاثیر گرایش غالب مقاومت کنند.
در نظر اول، شواهد و قرائن نشان می دهد که خلاقیت زنان در هنرهای زیبا نسبت به هر هنر دیگری در سطح نازل تری قرار دارد. (حال ممکن است گفته شود) که نه تنها برای زنان در دستیابی به هنرهای زیبا مانع و محدودیتی نبود بلکه آنها را نیز تشویق می کردند که به جای چشم پوشی از رشته های هنری، تلاش نمایند تا در کلاسهای آموزشی که به همین منظور دائر گردیده بود، شرکت کنند. اما با وجود چنین فشارهایی زنان در عرصه هنرهای زیبا موفق نبوده اند و در این زمینه نواقص و کمبودهای بسیاری دارند و بهترین آثار هنریشان با آثار مردان مطلقا قابل قیاس نمی باشد.
بهر حال این واقعیتی است که ناتوانی زنان در هنرهای زیبا نسبت به دیگر هنرها بسیار مشهود است و این موضوع احتیاج به توضیح ندارد و بطور کلی باید گفت که در زمینه هنرهای زیبا، برتری هنری افراد حرفه ای نسبت به افراد غیر حرفه ای کاملا نمایان است. گرچه زنان طبقات تحصیل کرده کما بیش در بعضی از رشته های هنری آموزش دیده اند و صاحب هنر و سبک شده اند اما آنان از این راه نمی توانستند امور زندگی خود را بگذرانند و یا حتی بوسیله آن اعتبار اجتماعی کسب نمایند. زنان هنرمند همگی زنانی غیر حرفه ای و آماتور بودند و استثناء ها در این مورد به نوعی گویای این واقعیت است.
زنان موسیقی می آموزند، اما نه به انگیزه آهنگساز شدن بلکه آموزش موسیقی برای آنان این است که نوازنده شوند. بنابر این مشاهده می گردد برتری و تفوق مردان نسبت به زنان در امر موسیقی فقط در آهنگساز بودن آنان صدق می کند. از میان هنرهای زیبا، تنها هنری که زنان بعنوان شغل حرفه ای و جهت گذران زندگی به آن می پرداختند، هنر نمایشی (بازیگری) است و در این هنر اگر آنها برتر از مردان نباشند باید اقرار نمود که همسطح آنان هستند. در نتیجه شایسته است برای انجام مقایسه ای منصفانه در مورد هر نوع رشته هنری میان زنان و مردان، آثار هنری زنان را با آثار هنری مردانی که آن هنر را بمثابه شغل و حرفه خود انتخاب نکرده اند، ارزیابی کنیم. برای مثال زنان در هنر آهنگسازی، مطمئنا آهنگ های کامل و بمراتب بهتری از مردان غیر حرفه ای ساخته اند. در حال حاضر تعداد بسیار کمی از زنان که هنر نقاشی را به عنوان شغل و حرفه خود انتخاب کرده اند، خلاقیت غیر قابل انتظاری از خود نشان داده اند. در این رابطه در قرن گذشته حتی نقاشان مرد بر خلاف گفته آقای راسکین(۱۱۲) نتوانسته اند اثر قابل ملاحظه ای را ارائه دهند زیرا باید مدتها طول بکشد که بتوانند در این زمینه اثر خارق العاده ای خلق کنند.
دلیل اینکه نقاشان قدیم برتری و تفوق نسبت به نقاشان جدید دارند آن است که مدتها بود که مردان بزرگ و برجسته به این هنر مشغول بودند. در قرن چهاردهم و پانزدهم، نقاشان ایتالیایی توانستند هنر نقاشی را در عصر خود به کمال رسانند. بزرگترین آنها همانند بزرگترین مردان یونانی، افرادی بودند که در عصر خود بعنوان دائره المعارف هنر نقاشی شناخته می شدند
هنر زیبا شناسی از میان دیگر هنرها در آن عصر از منزلت ویژه ای برخوردار بود. در تصور و احساس مردان، هنر زیبا شناسی نسبت به هر هنر دیگری، هنری بود که به انسان قدرت، برتری و جاه و مقام می بخشید. بدین خاطر بود که یک نقاش به سهولت می توانست همنشین سلاطین، نجبا و مقامات عالی رتبه آن روزگار گردد. در حال حاضر مردان به جای پرداختن به هنر نقاشی، استعدادهای خود را در کارهای مهمتری که در دنیای جدید آنها را به شهرت می رساند، بکار می اندارند. فقط افرادی چون رینولد (۱۱۳) و یا ترنر(۱۱۴) ( که من آنان را در ردیف مردان برجسته نمی دانم) هستند که خودشان را به هنر نقاشی مشغول کرده اند.
در این میان هنر موسیقی، هنری از نوع دیگر است و احتیاجی به قدرت تفکر و توانایی ذهنی ندارد، زیرا این هنر بیشتر به استعداد طبیعی افراد بستگی دارد. در این رابطه شگفت آور است که تاکنون هیچ یک از آهنگسازان بزرگ، زن نبوده اند. بهر حال صرف نظر از اینکه پرداختن به هنر موسیقی مستلزم دارا بودن استعداد ذاتی است، باز هم برای خلق و ابداع اثری بزرگ، به پشتکار و مطالعه نیاز می باشد.
از میان کشورها فقط در آلمان و ایتالیا بود که آهنگسازان بزرگ مرد پدید آمدند. در هر دو کشور، زنان در زمینه های رشد و توسعه خصوصی و عمومی از فرانسه و انگلستان عقب تر بودند و نیز بدون مبالغه باید گفت که سطح دانش و تحصیلات آنان نسبت به دیگران پایین بود و در نتیجه با وجود مشکلات فراوانی که در امر تعلیم و تربیت وجود داشت، بدیهی بود که آنان به شغل های بالاتر دست یابند. به سخنی دیگر در این دو کشور هزاران مرد وجود داشت که به اصول موسیقی و روش آهنگسازی آشنائی داشتند و در مقابل تعداد زنان، انگشت شمار بود. بنابر این اگر بخواهیم در این مورد میانگین بدست دهیم باید اذعان کنیم که ما نمی توانیم از زنان بیش از این انتظار داشته باشیم زیرا در برابر ۵۰ مرد برجسته حتی یک زن برجسته هم وجود نداشت. با توجه به اینکه در طی سه قرن اخیر در هیچکدام از دو کشور آلمان و ایتالیا ۵۰ آهنگساز بزرگ برنخاسته است. حال علاوه بر دلایلی که عرضه شد، دلایل دیگری وجود دارد که به ما کمک می کند تا توضیح دهیم که چرا زنان با وجود باز بودن درهای پیشرفت، هنوز در مقایسه با مردان در مرحله پائین تری قرار دارند. اول، کمتر زنی وجود دارد که فرصت پیدا کند تا به اموری بپردازد، که مردان به آن می پردازند. البته ممکن است این دلیل تناقض آمیز بنظر آید اما این یک واقعیت اجتماعی است. بعبارت دیگر، فرصت فکر کردن هر زنی صرف انجام امور و خواسته هائی می شود که از قبل برای آنها تعیین شده است. برای مثال اولین وظیفه هر زن اداره امور خانواده و تنظیم دخل و خرج آن است. حداقل در هر خانه ای یک زن بالغ و با تجربه عهده دار چنین وظیفه ای است. حال اگر خانواده ای متمکن و ثروتمند بخواهد زن دیگری را برای انجام کارهای خانه استخدام کند تا “خانم خانه” از قید و بند خانه داری رها شود، در این صورت می بایست حیف و میل ها و ضرر و زیانهایی که در نتیجه این استخدام ممکن است عایدش شود را بپذیرد. خانه داری اگر به فرض هم کاری سخت و طاقت فرسا نباشد، اما افکار و ذهنیت فرد را کاملا خسته میکند. زیرا خانه داری مستلزم مراقبت مداوم است تا جائی که حتی نباید از کارهای جزیی غافل شد و آنها را نادیده گرفت. زیرا در هر لحظه و هر ساعت از روز ممکن است در خانه مسائل پیش بینی شده یا نشده ای بوجود آید که برای برطرف کردن آن مسائل و مشکلات، فرد می باید تمام وقت خود را صرف نماید. بنابر این کسی که چنین وظیفه خطیری را بعهده می گیرد به سختی می تواند وقت آزاد برای انجام کارهای دیگر پیدا کند. حال اگر زنی در شرایطی قرار دارد که او را از فشار چنین مسئولیتی آسوده ساخته است، باز هم او می بایست به کارهای متفرقه یک خانواده بزرگتر که جامعه نام دارد، بپردازد. این کار یعنی داشتن شغل در بیرون از خانه، کاری که اگر از شغل خانه داری بیشتر نباشد کمتر نیست. زیرا وظائف ترتیب دادن امور، میهمانیها، دیدارهای روزانه اجتماعی و ارسال نامه و دعوتنامه نوشتن همه از وظائف سنگینی است که به عهده او قرار میگیرد. بالاتر از همه این امور، وظیفه مهم و انحصاری دیگری که جامعه به زنان شاغل تحمیل کرده است، وظیفه دلبری و جلوه گری آنان در برخوردهای اجتماعی است. بنابر این یک زن با استعداد که به طبقه بالای اجتماع تعلق دارد ( و خانه داری را به دیگران سپرده است) بیشتر ذهن و فکر و استعداد خود را صرف آرایش، آداب دانی، دقت در رفتار و روابط اجتماعی می کند. حال اگر این موضوع را از جنبه دیگری بررسی کنیم درخواهیم یافت که بزرگترین دغدغه فکری زنان که مدام ذهنشان را مشغول می کند، دغدغه چگونگی لباس پوشیدن و یا اهمیت دادن به نوع لباس خود و دخترانشان است. (منظور من لباسهای گرانقیمت نیست بلکه لباسهای عادی و مطابق رسم و مد روز جامعه است.) بدیهی است که اگر آنان وقت و نیروی فکری و انگیزه ای که صرف اینگونه کارها می کنند، صرف دستیابی به هنر، ادبیات و علم نمایند، موفقیت های شگفت آوری را می توانستند تاکنون بدست آورند.(۱۱۵) اگر امکان داشت که تمام کارهای کوچک و دلبستگی های جزیی (که بنظر بزرگ جلوه داده میشود) کنار گذارده میشد، آنگاه توان، فراغت خاطر و وقت بیشتری برای پرداختن به هنر و اندیشه وجود داشت. اگر چنین می شد زنان تا بحال توانسته بودند خلاقیت های بیشتری در زمینه هنر و اندیشه ارائه دهند.
این مسائل فقط به اینجا ختم نمیشود، یعنی زندگی اداری و کارمندی زن، انتظارات و توقعاتی برایش ایجاد می کند تا او اوقات متفرقه و فراغت خود را همواره در اختیار دیگران بگذارد. بدیهی است برای مردان که از کار روزانه فراغت یافته اند چنین انتظار و توقعی وجود ندارد که مثلا وقت و نیروی خود را در اختیار دیگران بگذارند و از این بابت هم که چرا چنین نکرده اند، سرزنش نمی شوند.
در حالی که مردان مشغول به کار هستند، کسی به ذهنش خطور نمی کند که کار دیگری را به آنان محول سازند، زیرا داشتن کار همواره بهانه موجهی برای مردان است تا از پاسخگوئی به خواسته های دیگران شانه خالی کنند. اما آیا هرگز شغل زنان بویژه شغلی که آنان داوطلبانه انجام می دهند، آنها را به بهانه مشغله کاری، از انجام امور متفرقه دیگری معذور می دارد؟ خیر، نه تنها چنین نیست بلکه حتی زنان را از ضروری ترین کارها و وظائف معلوم و مهمی که می باید به آن مبادرت ورزند، به سختی معاف می دارند. در این مواقع فقط اگر کسی از خانواده زن دچار بیماری شدید شود و یا حادثه غیر مترقبه دیگری برای خانواده اش رخ دهد، در آن صورت است که زن پرداختن به آن کارها را به امور متفرقه و تفریحی دیگران ترجیح می دهد. زنان همواره می بایست آماده و گوش به فرمان اوامر فرد و یا افراد باشند. حال اگر برای زنان اوقات فراغت کوتاهی آن هم بر حسب حادثه بوجود آید آنها می بایست از این فرصت ها برای مطالعه و ارتقاء کار خود استفاده کنند. زن نامداری در اثر خود که من امیدوارم این اثر روزی منتشر گردد (۱۱۶) به درستی گفته است که “هر کاری که زنان انجام داده اند در وقت فراغت آنها بوده است.” بنابر این جای تعجب نیست که چرا زنان نتوانسته اند به برجسته ترین امور که انجام آنها مستلزم فرصت، تمرکز، دقت و توجه مداوم است، دست یابند؟
صرف نظر از اینکه دل و دماغ (قوه تفکر و احساس) همواره باید در خدمت فلسفه و هنر قرار گیرد، دست نیز ضرورت دارد که بی وقفه جهت دستیابی به مهارتهای فوق تمرین کند.
در اینجا لازم است که نکته دیگری را یادآور شوم و آن این است هنرمندی که کارهای فکری را جهت گذران زندگی و امرار معاش خود انجام میدهد و اثر هنری خلق می کند، در درجه نخست باید از مهارت های لازم برخوردار باشد. همچنین ماندگار شدن نام یک آثار بزرگ، مستلزم داشتن مرتبه ای عالی از هنر است. برای دستیابی به مرحله اول یعنی خلق آثار یا مرتبه ای از مهارت های لازم، وجود انگیزه کافی است اما برای مرحله دوم که خلق آثار بزرگ می باشد، علاوه بر انگیزه قوی که خواه در دوره ای از زندگی یک میل و آرزوی شدیدی را در شخص جهت کسب نام و شهرت ایجاد کند، پشت کار و زحمت فراوان نیز لازم دارد. به سخنی دیگر نوابغ و مشاهیر بزرگ یعنی کسانی که صاحب آثار با شکوه و به یاد ماندنی می باشند علاوه بر استعدادهای طبیعی و دارا بودن انگیزه کافی، در طول زندگی خود متحمل مشقات و زحمات طاقت فرسایی شده اند. اینک زنان خواه به علت های طبیعی و خواه به علت های مصنوعی برای کسب نام و شهرت دائمی، بندرت اشتیاق دارند و جاه طلبی آنان محدود است. محدودیت جاه طلبی زنان بدین معنا است که آنها خواهان تحسین و ستایش از طرف کسانی هستند که آنها را از نزدیک میشناسند. بدین علت زنان به آن مقدار از کمال و مهارت در علم و هنر اکتفاء می کنند و به آن خشنود هستند که آنان را به چنین خواسته ای برساند. بنابراین نمی توان از این خصوصیت در جهت قضاوت در مورد زنان صرف نظر کرد. من معتقد نیستم که این خصوصیت، خصوصیت طبیعی و ذاتی زنان است بلکه بر عکس بر این باورم که این خصوصیت نتیجه وضعیت و شرایط محیطی است که زنان در آن قرار می گیرند.
توجه مردان به شهرت یکی بخاطر آن است که آنان بنابر تعلیم و تربیتی که دارند به افکار عمومی اهمیت می دهند و دیگر اینکه که “شادی های زندگی را ناچیز می دانند” و برای رسیدن به شهرت “سخت تلاش می نمایند” و این ویژگیها همواره “ذهنیت مردان بزرگ” را اشغال میکرد. (حتی اگر گفته شود که این ویژگیها جزیی از آخرین ضعف و سستی آنها است.)(۱۱۷) مردان به انواع جاه طلبی ها جهت دست یابی به شهرت حتی از راه طرفداری و دفاع از حقوق بشر متوسل می شوند در صورتی که راه های جاه طلبی و شهرت برای زنان مسدود است. اگر زنی بخواهد برای کسب نام و شهرت تلاش کند او را به داشتن جرئت و جسارت مردانه متهم می کنند. حال باید پرسید که چرا نباید انگیزه و علاقه مندی زنان روی موضوعات دیگری تمرکز گیرد؟ چرا وظائف آنان باید آن وظائفی باشد که جامعه آنها را جهت تاثیر گذاری روی مردان از پیش تعیین کرده است؟ چرا باید موقعیت زنان بستگی به فراهم کردن آسایش کسانی باشد که در زندگی روزمره با آنان سرو کار دارند؟
می دانیم که حس جاه طلبی و در مرکز توجه دیگران قرار گرفتن در مخلوقات چه زن و چه مرد، طبیعی و بسیار قوی است. اما عرف جامعه براین اساس استوار شده است که زن می باید از طریق اعتباری که شوهرش و یا دیگر وابستگان مرد او در اجتماع کسب کرده است، مورد توجه و تصدیق قرار گیرد.
در این رابطه زنان اگر بخواهند دارای هویت مستقل از دیگران شوند و سعی کنند بدون ضمیمه شدن به اعتبار شوهر خود، شخصیت و هویت فردی داشته باشند، تجربه ثابت کرده است که خواست و تلاش آنها در این زمینه بیهوده است و آنها فقط نیرو و انرژی خود را در این راه هدر می دهند. حال اگر کسی از حداقل توانایی هوش برخوردار باشد می تواند این تاثیرات را در خانه و جامعه و بطور کلی در تمام امور زندگی تشخیص دهد. او به آسانی درخواهد یافت که تقریبا تمام تفاوت های آشکار میان زنان و مردان و از جمله تمام آن چیزی که به ناتوانی و فرودستی زنان دلالت می کند بطور کامل از سوی مردان تعیین و تشریح شده است.
اما مردان در مورد تفاوتهای اخلاقی که آنها را از تفاوت های فکری و ذهنی تمییز داده است امتیازاتی به نفع زنان قائل شده اند. بدین معنا که اظهار شده است که زنان در زمینه اخلاقیات از مردان بهتر هستند. بدیهی است که این تعریف و تمجید کردن ها، توخالی و بی اساس میباشد زیرا تا زمانیکه شرایط نابرابر وجود دارد و معادله غیر منطقی و ناشایست “پیروی بهترین ها از بدترین ها” حاکم است، زنان صاحب فکر و اندیشه می باید نسبت به این ستایش ها خنده های تلخ بر لبان آورند. تجربه، گویای این واقعیت است که مردان بواسطه قدرت، فاسد شده اند. برای مثال، بردگی به جزء در مواقعی که واقعا وحشیگری است برای هر دو طرف یعنی برده دار و برده فساد و تباهی ببار آورد اما حقیقت این است که این فساد بیشتر برده دار(صاحب قدرت) را تباه می ساخت تا برده را. به سخنی دیگر اگر انسان در محدودیت قرار گیرد و دستیابی به بسیاری از چیزها بواسطه تحمیل قدرت و زور برایش ممنوع شود، او به سبب دارا بودن اخلاق ذاتی نسبت به کسی که بدون هیچ محدودیتی اعمال زور و قدرت می نماید، سالمتر باقی می ماند.
گفته شده است که زنان بندرت تحت مجازات کیفری قرار می گیرند. آمار در این مورد تعداد مجرمین جنایی زنان را بسیار کمتر از مردان نشان داده است. من تردی ندارم که همین گفته نسبت به برده گان سیاهپوست نیز صادق است. برای مثال، کسانی که تحت سلطه و کنترل دیگران قرار دارند اغلب نمی توانند مرتکب جنایت شوند مگر اینکه به فرمان اربابان خود و در جهت تامین منافع او مرتکب چنین عملی شوند.
من ادعای مردان دانشور و تحصیل کرده که تاثیرات و شرایط اجتماعی را در مورد تغییر و تحول انسانها بطور کلی و زنان بطور اخص، نادیده می گیرند، ادعائی احمقانه توصیف میکنم زیرا آنان از یک طرف زنان را در زمینه توانایی فکری تحقیر و خوار می کنند و معتقدند که قدرت تفکر آنان بمراتب از قدرت تفکر مردان پایین تر است و از طرف دیگر توانایی اخلاقی آنان را مورد ستایش قرار میدهند. نظیر این گونه نادانی و حماقت را من در دنیا سراغ ندارم.
همچنین به ما چنین وانمود کرده اند که زنان قادر به مقاومت در برابر احساسات تعصب آمیز شخصی خود نیستند و قضاوت آنها در امور مهم همراه با جانبداری مفرط و یا تنفر شدید انجام می گیرد. حال فرض کنیم که چنین است و زنان پیرو احساسات شخصی خویش هستند اما این امر بدتر از آن نیست که مردان همواره از منافع خود پیروی می کنند. به سخنی دیگر تفاوت بنیادین میان زنان و مردان آن است که مردان در هنگام کار و انجام وظیفه همواره منافع عمومی را فدای منافع شخصی خود می کنند اما زنان (که اجازه ندارند منافع شخصی از خود داشته باشند) منافع عمومی را فدای منافع شخصی دیگری (مرد) می نماید. همچنین باید به این نکته توجه گردد که آموزش جامعه تلقین کننده این حس به زنان است که آنها موظف هستند به افرادی خدمت نمایند که در ارتباط نزدیک با آنها قرار دارند. تا آنجایی که به مسائل آموزشی ارتباط دارد، زنان با مفاهیم مقدماتی که پیش فرض اطلاع و آگاهی نسبت به منافع عمومی و موضوعات عالی اخلاقی است، بیگانه اند. حال اگر اعتراضی بر زنان وارد میباشد این است که چرا آنها خود را مقید می کنند که فقط وظائف مجازی که از طرف جامعه برایشان تعیین شده است، این چنین صادقانه انجام می دهند؟
بدیهی است که واگذاری حقوق از جانب فرادستان و صاحب منصبان به فرودستان و محرومان امری بعید بنظر می رسد زیرا تا زمانی که زنان خود نسبت به پایمال شدن حقوقشان اعتراض نکنند بحث و مجادله صوری علیه فرادستان با بی اعتنایی عموم روبرو می شود. به سخنی دیگر عدم اعتراض و سکوت زنان، نه تنها باعث می گردد که حقوق آنان پایمال گردد بلکه مردان را در بهره مند شدن بیشترشان در درازمدت جری تر می کند. این موارد دقیقا در باره زنان حرمسراهای شرقی صحت داشت. آنها نیز هیچ گاه نسبت به اسارت خود اعتراض نمی کردند و هرگز به آزادی زنان اروپائی غبطه نمی خورند، زیرا فکر می کردند که رفتار زنان اروپائیان، بطور تحمل ناپذیری رفتاری گستاخانه و مردانه است.
اما با ناباوری باید گفت که همواره مردان از وضعیت عمومی خود در جامعه شکایت دارند و نسبت به آن معترض می باشند در حالیکه زنان از وضعیت و سرنوشت خود با توجه به سهم نابرابری که در جامعه دارند، شکایت و اعتراضی نمی کنند. اگر هرازگاهی اعتراض و شکایتی در این زمینه دیده می شود، شکایتی است که نه بصورت عملی بلکه به شیوه مرثیه گویی های غم انگیز ابراز شده است. این مرثیه سرایی ها و سوگواریهای زنان که از هیچ پشتوانه عملی برخوردار نیست و تا حال نیز ادامه دارد را می توان در نوشته های زنان مشاهده کرد. زنان از اینگونه شکایات و اعتراضات، قصد ندارند که کسی را مقصر بشناسند و یا خواستار تغییر و تحول بنیادین در مورد سرنوشت خود شوند. گرچه زنان از رفتار سلطه گرانه شوهران بطور کلی شکایتی ندارند اما آنها از رفتار شوهر خود و یا شوهران دوستان نزدیک خود شکایت می کنند. این وضعیت شباهت به مسئله بردگی است، که در آغاز جنبش آزاد سازی بردگان وجود داشت. برای مثال سرف ها و رعایا در ابتدا هیچ شکایت و اعتراضی نسبت به قدرت اربابان خود نداشتند، فقط هراز گاهی شکایات آنها محدود به رفتارهای ظالمانه آنان می گشت. همچنین در نظامهای سلطنتی شهروندان ابتدا خواستار برخورداری از حقوق ابتدایی و شهروندی خود از جانب استبداد شاه بودند، سپس در گام بعدی خواسته آنان تبدیل به عدم پرداخت مالیاتهایی شدکه ماموران شاه بدون رضایت اخذ میکردند. در آنزمان به ذهن هیچ کسی خطور نمی کرد که روزی خواهد رسید، شهروندان در اداره امور کشور دخالت کنند و خواستار سهمی از قدرت مستبدانه شاه شوند.(تشکیل مجالس قانونگزاری)
وضعیت زنان نه تنها مشابه به وضعیت کسانی است که علیه قوانین ظالمانه و از پیش تعیین شده به همانگونه که ذکر شد، اعتراض داشتند بلکه آنها با همان دیدی که شهروندان متمرد و معترض نسبت به ظلم شاهان داشتند، مسائل را می نگریستند. زنی که بدون اجازه شوهرش نمی تواند به جنبش های آزادیخواهانه بپیوندد، در واقع بمثابه وضعیت شاهدی در دادگاه می باشد که از حق شهادت دادن محروم است. زیرا شوهر او بطور قانونی از این حق در دادگاه برخوردار است که از دادخواهی زن جلوگیری نماید. (به سخنی دیگر شوهران طبق قانون از چنان قدرت و اختیاراتی برخوردارند که می توانند هر صدای حق طلبانه و آزادیخواهانه همسران خود را خاموش سازند.) بدیهی است در چنین شرایطی زنان به تنهایی نمی توانند جهت آزاد سازی خود اقدام نمایند مگر آنکه تعداد قابل ملاحظه ای از مردان آزادیخواه به آنان بپیوندند.
بخش چهارم
در اینجا پرسش دیگری مطرح میشود که اهمیت آن کمتر از پرسشهایی نیست که قبلا به آنها پاسخ دادم. این پرسش همواره از طرف مخالفینی که تا حدودی در مورد موضوع تساوی حقوق زنان با مردان قانع شده اند پرسیده می شود. پرسش این است که آیا با طرح تغییر نهادها و سنت های رایج در اجتماع سودی عاید جامعه خواهد شد؟ آیا نوع بشر با تغییر این گونه نهادها و سنت ها که منجر به آزادی زنان می شود، وضعیت بهتری پیدا خواهد کرد؟ اگر چنین نیست چرا باید ذهنیت زنان را آشفته ساخت و از آنها خواست تا بنام یک موضوع انتزاعی و غیر واقعی، مبنی بر اعاده حقوق برابر با مردان، انقلاب اجتماعی براه اندازند؟ این پرسش بنظر می رسد که در مورد طرح تغییر شرایط و قوانین ازدواج باشد زیرا رنجها و رفتارهای غیر اخلاقی و انواع پستی و پلیدی هایی که بوسیله مردان و به بهانه فرودستی زنان انجام می گیرد، چندان فراوان است که بسختی می توان آنها را نادیده گرفت. افراد بی خرد و ناآگاه که از انصاف بویی نبرده اند، ممکن است بیان دارند که این موارد، مواردی استثنایی است و جنبه عمومی ندارد. اما بدیهی است کسی که نسبت به مسائل اجتماعی آگاه و هوشیار است نمی تواند وجود چنین فجایع و پلیدی ها را انکار کند و آنها را اموری استثنایی تلقی نماید. کاملا روشن است تا زمانی که نظام سلطه و تبعیت وجود دارد نمی توان مانع سوء استفاده از قدرت شد. زیرا در نظام سلطه هیچگاه قدرت به مردان شایسته و نیک سرشت واگذار نمی شود بلکه آن همواره در اختیار جنایت پیشه ترین و وحشی ترین مردان قرار می گیرد. در این نظام هیچ نظارتی بر قدرت وجود ندارد، زیرا پیرامون سلطه گران را بطور کلی افرادی جاه طلب و چاپلوس احاطه کرده اند. بدیهی است که اگر چنین مردان پست و پلید، قدرت و سلطه ظالمانه خود را بنام قانون بر انسانهای دیگر تحمیل نکرده بودند دیگر احتیاجی به وضع قوانین در جهت جلوگیری از تمایلات شریرانه مردان نسبت به زنان وجود نداشت و فرشته عدالت(۱۱۸) (Astraea) معبد خود را در قلب شریرترین مردان روی زمین بنا می ساخت. برای مثال قوانین ازدواج بمثابه قوانین بردگی بطور شریرانه ای و به آهستگی طی سالها رنج و مصیبت انسان تدوین شده است، قوانینی که با تمام اصول دنیای جدید و معیارهای انسانی در تضاد می باشد. باید توجه داشت که تنها نوع بردگی که اینک از میان رفته همانا بردگی سیاهپوستان است. اما هنوز بردگی انسانی به نام زن وجود دارد که او را در اختیار انسان دیگری (مرد) قرار می دهد تا شاید و به امید اینکه برده دار با قدرتی که قانون در اختیارش گذاشته با او با شفقت و مهربانی رفتار نماید. به سخنی دیگر تنها قانونی که بمثابه یک نوع قانون بردگی عمل می کند و در قوانین ما وجود دارد، قانون ازدواج است زیرا طبق این قوانین هیچ انسانی برده انسان دیگر نیست مگر کدبانوی هر خانه ای. بنابر این قسمت دوم پرسش یعنی چه کسی از تغییر نهادها و سنت های رایج اجتماعی(cui bono) بهره مند میشود؟ و نیز چه سودی از این تغییر و تحول عاید جامعه می شود مطرح است.
ممکن است به ما گفته شود که همواره بدی بر نیکی و تاریکی بر روشنائی فائق میآید اما ماهیت و ذات نیکی هیچ نوع شرارت و بدی را روا نمی دارد. بهر حال نسبت به قسمت دوم این پرسش که نهایتا می بایست به حذف آزادی زنان منتهی شود (یعنی حذف به رسمیت شناختن حق تساوی حقوق آنها با مردان در تمام شئون اجتماعی مانند حقوق شهروندی،آزادی انتخاب شغل، امکان دستیابی به شغل های مهم اجتماعی و سیاسی، دستیابی به تمام ابزار و فنون و امکانات آموزشی جهت کسب و ارتقاء دانش) هنوز افراد بسیاری بر این باورند که نابرابری حقوق زنان با مردان مصداق بی عدالتی محسوب نمی شود و مایلند که بدانند از میان برداشتن نابرابری حقوق اجتماعی زنان در جامعه چه فوائدی دارد.
ابتدا اجازه دهید که در باره فوائدی که بوسیله عدالت نصیب انسان می گردد، بپردازیم.
بیان و شرح سود حاصل از عدالت اجتماعی که برذات و سرشت انسان تاثیر میگذارد برای قانع ساختن کسانی که اهمیتی به اخلاق نمی دهند، به سختی ممکن است. تمام خودخواهی ها، خودپرستی ها و برتری طلبی های ناعادلانه که در حال حاضر در نوع بشر وجود دارد، همگی از ریشه روابط و مناسبات میان زن و مرد تغذیه می کنند. تصور کنید مردی را که از ابتدای کودکی بدون داشتن هر نوع شایستگی و لیاقت و کار و کوشش، با این باور رشد و پرورش یافته که چون نرینه زاده شده است پس حق دارد بر نیمی از جمعیت نوع بشر یعنی زنان سلطه داشته باشد. گرچه این مرد ممکن است از کودن ترین، نادان ترین و بی عاطفه ترین افراد بشر محسوب شود باز هم در این حال حق سلطه و سروری را برای خود محفوظ می دارد. حال اگر چنین مردی روزانه و در هر لحظه، برتری واقعی زیر دستانش را نسبت به خود مشاهده کند و یا حتی او بنابر عادت از راهنمائی های یک زن پیروی نماید، اگر احمق باشد، می پندارد که آن زن علیرغم پیروی کردن از او، در توانائی و قابلیت تشخیص خوب و بد امور با او برابر نیست و او نسبت به آن زن برتری دارد. اما اگر این مرد احمق نباشد کار بدتری را انجام می دهد، او می بیند که آن زن در انجام کلیه امور شایستگی و برتری دارد اما با این وجود معتقد است که او باید مطیع مرد باشد تا به او فرمان دهد.
حال باید پرسید که با این وضعیتی که نوع مردان با آن رشد کرده اند، آنان در آینده از چه نوع شخصیتی برخوردار می شوند؟ مردان تربیت یافته و با فهم و شعور هم اغلب در نمی یابند که این طرز تفکر در ذهنیت اکثریت آنان عمیقا رخنه کرده است. از نظر مردم پاک سرشت و تربیت یافته نابرابری و تبعیض تا حد ممکن و بسیار زیادی از میان رفته است، بویژه این مطلب درکودکان صادق است که هیچگاه با دید نابرابر به دیگران نمی نگرند. در این رابطه همانطور که از پسران خواسته می شود که مطیع و فرمانبر مادر و پدرشان باشند همانطور هم به آنها اجازه داده نمیشود تا به خواهران خود فرمان برانند. بنابر این به آنان می آموزند که هیچگاه خواهران خود را به دیده حقارت و پست ننگرند و آنان را موجودات درجه دوم محسوب ننمایند، در عوض صفات بلند همتی و مساوات را در نهاد آنان برجسته می کنند. حال بدیهی است پسری که خوب تربیت می شود اغلب از رفتارهای ناشایستی که ممکن است در دوران کودکی دچار آن بود، دوری گزیند و بعدها با روبرو شدن با واقعیات زندگی و در دوران مردانگی به ناشایست بودن آن رفتارها پی برد. اما در مقابل پسری که خوب تربیت نشده است و با شیوه ای نادرست رشد و پرورش یافته، همواره در ذهنش تصور برتری ذاتی نسبت به دختران نقش بسته است. این پسر جوان علیرغم احترام ظاهری به مادر خود، نسبت به او احساس برتری می نماید و بدین طریق نشان می دهد که حتی احترام او هم واقعی نیست. این گونه افراد همواره مانند یک پادشاه نسبت به همه کس، احساس برتری و سلطه جویی پیدا می کنند، بویژه آنها نسبت به زنانی که بخاطر انتخابشان بعنوان همسر، نیز منت بر سرشان می گذارند. حال با این وضعیت و روش و رفتاری که یک مرد خواه بطور فردی و خواه اجتماعی از خود نشان می دهد نباید تصور کرد که او از راه صحیح زندگی منحرف گشته است؟ این احساس دقیقا به موازات همان احساس برتری طلبی یک پادشاه نسبت به دیگران است که از بدو تولد یک شاهزاده محسوب شده است و یا بسان اشراف زاده ای که از ابتدا اشراف زاده متولد شده و به همین علت می بایست نسبت به دیگران برتری داشته باشد.
رابطه زن و شوهر مشابه رابطه ارباب و رعیت شده است با این تفاوت که اطاعت و فرنانبرداری زن از شوهر نامحدود تر از اطاعت رعیت از ارباب است. برای مثال شخصیت یک رعیت ممکن است بواسطه اطاعت کردن و یا نکردنش بهتر و یا بدتر گردد. اما آیا چه کسی دیده است که وضعیت یک ارباب بدتر شده باشد؟ حال این ارباب خواه معتقد باشد که رعیت هایش واقعا نسبت به او برتری دارند و خواه احساس کند که او در مقامی قرار دارد که می باید سلطه روی دیگران داشته باشد، تفاوتی ندارد. او این مقام را نه بر اساس لیاقت و تلاش های خود بلکه به گفته فیکارو (۱۱۹) بخاطر آنکه او ارباب زاده شده، بدست آورده است. ارباب و ارباب زاده تنها زحمتی که در طول عمر خود کشیده اند، زحمتی است که سر از شکم مادرشان بیرون نهاده اند. مشابه خودستایی ها، برتری طلبی ها و سلطه گری های پادشاهان و اربابان را می توان در بسیاری از مردان مشاهده نمود، مردانی که بر اثر حادثه و یا شانس و اقبالی که داشته اند از امتیازاتی نسبت به دیگران برخوردار گشته اند و در نتیجه دچار چنان غرور و نخوتی شده اند که احساس برتری طلبی می کنند و سلطه بر دیگران را حق مشروع خود می دانند.
در این رابطه آموزشگاهها و ورزشگاه های (۱۲۰) منظمی برای افرادی که خود را از جنسیت دیگر و برتری می دانند ایجاد میشود تا درسهای نخوت، خودبزرگ بینی، برتری طلبی و سلطه جویی را بهتر آموزش ببینند. بعدها این نوع آموزش ها تبدیل به خوی و عادت همیشگی مردان گردیده و اگر در مقابل آنان مقاومتی از جنسیت خودشان بعمل آید و آنان را مجبور سازند که تن به تساوی حقوق با دیگران دهند و آنان نیز به اجبار آنرا بپذیرند، دود چنین مقاومتی به چشم زنان خواهند رفت. به عبارت دیگر این نوع مردان که بناچار پذیرفته اند با هم جنسیت های خود حقوقی کم و بیش برابر داشته باشند، برای تسکین حالات روحی و روانی خود دیواری کوتاه تر از همسران بخت برگشته شان نمی بینند و به جهت انتقام گیری و عقده گشایی به سراغ کسانی میروند که مجبورند سلطه جویی آنها را تحمل نمایند و دم برنیاورند.
نمونه هایی که از این نوع آموزش روی روابط اساسی در خانواده حاصل گردیده است، با اصول اولیه عدالت اجتماعی در تعارضی فاحش قرار دارد. این گونه آموزش ها روی طبیعت انسان اثر گذاشته و آنرا منحرف ساخته است تا جائی که با تصورات و تجارب کنونی که ما داریم، بسیار مشکل است که بتوان به تغییر و تحولات چشمگیر و با اهمیتی در این زمینه دست زد و تاثیرات مخرب و انحرافات آنرا برای یک زندگی بهتر از میان برد. دانش و تمدن بشری عدالت را به صورت تئوری و روی کاغذ جایگزین قوانین زور کرده و هیچگاه به طور عملی و جدی اجرا آنرا دنبال نکرده است.
بدیهی است تا زمانی که دژ دشمنان آزادی و عدالت مورد حمله و هجوم قرار نگیرد قوانین زور و سلطه زورمداران همچنان به قوت خود باقی خواهند ماند. زیرا اصول بنیادین جنبش های نوین در پهنه اخلاق و سیاست به عملکرد افراد بستگی دارد. به سخنی دیگر انسانها به اعتبار عملکردشان و نه چیز دیگری مورد قضاوت و ارزیابی قرار می گیرند. همچنین در پهنه سیاست فقط لیاقت و شایستگی است که می تواند انسان را صاحب حق کند و او را به قدرت رساند. بنابر این به اعتبار داشتن عنوان خانوادگی و یا زاده شدن در خانواده ای اشرافی و صاحب نام و داشتن ثروت و قدرت، نمی توان به مقامات و درجات بالای اجتماعی دست یافت.
حال اگر در خانواده، از سلطه جویی و برتری طلبی یکی بر دیگری ممانعت شود (البته به جزء متابعت موقتی و طبیعی کودکان از والدین خود) جامعه با گرایشهای برتری طلبانه و سلطه آمیز افراد نسبت به یکدیگر کمتر روبرو خواهد شد. کودک در خانواده ای که چنین شرایطی بر آن حاکم است از آموزشی برخوردار می گردد که در خور و شایسته انسان است و بدیهی است که او در دوران رشد و رسیدن به مرحله بلوغ از این شیوه تعلیم و تربیت دور نمی شود. اما در مقابل تا زمانی که نظام سلطه و تابعیت و برتری قوی بر ضعیف در قلب یک جامعه یعنی خانواده نهادینه شده است، کوشش برای ساختن جامعه ای فارغ از تبعیض و نابرابری یک عملی صوری و سطحی است و قاعدتا در چنین وضعیتی مطالبه حقوق ضعفا از اقویا کاری بسیار دشوار میباشد. در اینجا باید اذعان نمود عدالت که یکی از اصول مسیحیت شمرده میشود جنبه صوری پیدا کرده و مسیحیان برخلاف آن اصول عمل می کنند.
فایده دیگری که آزادی زنان در انتخاب شغل و گشایش درها به روی فعالیت اجتماعی آنان و نیز بهره مند شدن از پاداش ها و تشویق های همسان با مردان، برای جامعه دارد، آن است که مجموع توانایی های ذهنی بشر دوچندان در خدمت جامعه انسانی قرار می گیرد. برای مثال، اگر تاکنون یک فرد به مثابه یک معلم و یا مدیر یکی از شعب عمومی و یا امور اجتماعی در خدمت نوع بشر و بهبودی شرایط زندگی او قرار داشت با آزاد سازی زنان این خدمات به دو فرد افزایش پیدا می کند.
بدیهی است که در حال حاضر در کلیه امور عرضه ی توانایی های برتری ذهنی از تقاضای آن کمتر است و تعداد افرادی که از چنین توانایی هایی برخوردارند آن چنان کفایت نمی کند که بخواهیم از توانایی و قابلیت های ذهنی نیمی از جمعیت دنیا چشم بپوشیم. اگر چنین کنیم، جامعه انسانی شدیدا دچار ضرر و زیان خواهد شد.
درست است که بیشتر این توانایی ها در مدیریت خانواده و تعداد کمتری در امور و شغل هایی که مربوط به زنان است، صرف می شود و قدرت و توانایی ذهنی زنان در این زمینه زائل نمی گردد. همچنین این موضوع صحت دارد که زنان در بسیاری از موارد به تنهایی و بطور غیر مستقیم و از طریق تاثیرگزاری روی رفتار فردی دیگران فایده ای به جامعه می رسانند، اما باید گفت که تمام این اعمال جزیی و محدود است. حال اگر مردان با نظام سلطه جویی شان، بخواهند زنان را به ایفای چنین نقش های جزیی مجبور سازند از طرفی آنان باید بپذیرند که جامعه را از یک نیروی عظیم اجتماعی و تازه نفس که در حقیقت نیمی از مجموعه عقلانی جامعه بشری را تشکیل می دهد، محروم ساخته اند و از طرف دیگر این واقعیت را بپذیرند که لااقل فایده آزادسازی زنان این است که احساسات مردان در یک رقابت و یا (به بیان صحیح تر) در شرایط ضروری، تحریک می شود و آنها را وادار می کند برای دست یابی به شغل و یا مقام اجتماعی، ابتدا لیاقت و شایستگی خود را نسبت به زنان به ثبوت رسانند و آنگاه متصدی آن شغل شوند.
بدیهی است افزایش قدرت تفکر و پیشرفت علم و دانش بشری در حل معضلات و نابسامانی های اجتماعی بستگی به تعلیم و تربیت صحیح و همه جانبه زنان دارد. تعلیم و تربیتی که می بایست بطور یکسان و هم سطح و همطراز (Pari passu) با مردان صورت گیرد. به عبارت دیگر زنان با کسب دانش و ارتقاء توانائی های فکری و شرکت در تحقیقات نظری و عملی همگام با مردان در درک و فهم امور و وظائف مهم اجتماعی آزموده می گردند. در این رابطه اگر انگشت شمار افرادی که از نظر توانایی فکری و درک مسائل و قضایای علمی نسبت به دیگران برتری دارند استثنائا می توانند با امکانات و تسهیلات آموزشی که در اختیارشان قرار میگیرد قابلیت ها و استعدادهای خود را شکوفا سازند. بدینوسیله دامنه فعالیت و کار زنان روز به روز گسترش می یابد تا جائی که جامعه بشری فارغ از تبعیض جنسیتی به پیشرفت های علمی و عملی نائل می گردد.
حال صرف نظر از این موارد، باید اذعان نمود که اصولا از میان برداشتن موانع و ممنوعیت های ظالمانه و گسیختن زنجیر های سلطه و تابعیت در ذات خود یک آموزش با ارزش و اقدام اجتماعی والایی به شمار می رود. به سخنی دیگر مخالفت با طرز تفکری که انجام کلیه امور و وظائف و شغل های مهم سیاسی اجتماعی را خواه در حوزه نظری و خواه در حوزه عملی، فردی و یا اجتماعی مختص مردان می داند و نیز رها شدن از بینشی که به زنان اخطار می کند که مبادا به کارهائی که ویژه مردان است وارد شوند همه از بار ارزشی بسیار بالایی برخوردار است. افزون بر آن ارتقاء سطح دانش و آگاهی زنان مبنی بر اینکه آنان انسان هستند و حق حیات، آزادی، اختیار و انتخاب دارند و نیز حق دارند که به امور مورد علاقه خود بپردازند و علائق و احساسات خود را با دیگران در میان بگذارند، حال خواه آن علائق و احساسات فردی و خواه اجتماعی باشد و سرانجام زنان از حقوق برابر با مردان برخوردار میباشند و می توانند در رویدادهای سیاسی و اجتماعی دخالت کنند، نظر بدهند و یا مخالفت نمایند، همگی از آموزشهای با ارزش اجتماعی محسوب میگردند و مسئولیت زنان را که در واقع جزیی از عاطفه و اخلاق آنان است، افزایش می دهد. حال از آنجائی که توانایی های فکری، انسان را به بهترین وجه و در جهت انجام امور قادر می سازد و در حال حاضر جامعه انسانی از چنین توانایی هایی کم بهره است، بنابر این از عقل و منطق بدور است که نیمی از توانائی های بالقوه و استعدادهای نهفته که بطور طبیعی در جامعه وجود دارد را معطل گذاشت و آنها را نادیده گرفت. استفاده از توانایی فکری زنان نه تنها دارای سودمندیهای فراوانی است بلکه بهتر از آن تاثیری است که بر افکار و عقاید و عواطف انسان بجای می گذارد. اینکه می گویم تاثیرات فکری آنها از سودمندیهایش مهمتر است به این دلیل می باشد که تاثیر افکار و عواطف زنان روی افکار عمومی همواره و از قدیمی ترین زمانها بطور قابل ملاحظه ای مورد توجه قرار داشته است. برای مثال می توان از تاثیر نقش مادران در شکل گیری اولیه شخصیت پسرانشان نام برد و سپس در مرحله بعدی اشتیاق مردان جوان در جلب نظر زنان،که به چگونگی شکل گیری شخصیت آنها تاثیرات بسزائی گذاشته است. در تاریخ مراحل این چنین تاثیرگزاریها و تاثیرپذیری ها و شکل گیری شخصیتی مردان که بعضا گامهای اساسی در روند ایجاد تمدن بشری بر جای گذاشت، ثبت گردیده است. برای مثال، در عصر هومر فروتنی و احترام مردانی چون هکتور بزرگ (۱۲۱) نسبت به داوری و قضاوت زنان تروائی (Trojan)، در حقیقت انگیزه قدرت و نبرد های او بشمار میرفت.(۱۲۲)
تاثیر اخلاقی زنان بر مردان به دو روش اعمال می گردید. نخست: تاثیرگذاری اخلاق آنان نسبت به رفتار مسالمت آمیز و مدارا گونه مردان است. در این رابطه باید اذعان نمود کسانی که همواره قربانی انواع خشونت ها هستند، یعنی زنان بطور طبیعی گرایش بیشتری بطرف محدود کردن دامنه خشونت پیدا می کنند و همواره سعی می کنند که اعتدال را جایگزین روند افراط گری نمایند. بنابر این زنان که جنگ کردن را نیاموخته اند، بطور طبیعی به دیگر روشها مانند صلح و مدارا و اعتدال و عدم خشونت روی می آورند. به سخنی دیگر کسانی که از خودخواهی و برتری طلبی دیگران در رنج و عذاب بسر می برند بیشترین پشتیبانان هر نوع روش و یا قانون اخلاقی هستند که بتواند از رفتارهای برتری طلبانه و سلطه جویانه جلوگیری کند. برای مثال، زنان بمثابه عاملی قدرتمند و موثر موجب شدند که جنگجویان و فاتحان شمال به مسیحیت که مطلوب آنان بود، ایمان آورند. حتی در این میان گفته شده است که تغییر مذهب انگلوساکسونها(۱۲۳) و فرانک ها(۱۲۴) به آئین مسیحیت احتمالا بوسیله همسران اتلبرت و کلودیس (Clodis) بوده است. (۱۲۵)
دوم: دیگر روشی که نظرات زنان تاثیر بسزائی بر رفتار مردان گذاشته است، همانا ایجاد انگیزه های نیرومند به آن بخش از خصوصیت مردان است که در وجود آنها پرورش نیافته بود و زنان لازم دانستند که بخاطر حفظ و حمایت خودشان هم که شده این خصوصیات را در آنها برجسته و تحریک نمایند. مثلا زنان شجاعت و بطور کلی روحیه نظامی گری را در تمام زمانها مورد تحسین قرار می دادند و از این روی مردان بخاطر مورد تحسین و تشویق قرار گرفتن از سوی زنان همواره به نمایاندن این خصوصیت همت می گذاشتند، زیرا همانطورکه ما از دیرباز میدانیم یکی از خصوصیات بارز مردان همواره جلب توجه زنان است. بنابر این از آمیختن این دو نوع تاثیر اخلاقی که بوسیله زنان صورت می گیرد، روحیه جوانمردی و سلحشوری در مردان ایجاد می شود. مشخصات بارز این روحیه که از ترکیب دو صفت کاملا متفاوت با یکدیگر ساخته شده است که از طرفی در بالاترین حد خود، روحیه نظامی گری و سلطه جویی و خودخواهی را به همراه داشت و از طرف دیگر روحیه جوانمردی، مدارا، از خود گذشتگی نسبت به افراد غیر نظامی و طبقات بی دفاع و بویژه زنان را در مردان تقویت میکرد. رفتار این طبقات نسبت به اینگونه مردان کاملا متفاوت از یکدیگر است. بدین معنا که زنان همواره با رفتار محبت آمیز خود توجه آنان را بخود جلب میکردند، اما دیگر طبقات محروم و بی دفاع مردم از فرط فرودستی و بیچارگی و نیاز مجبورند با توسل به ریا و تزویر جلب توجه کنند.
گرچه آیین جوانمردی در عمل مدت زیادی به درازا نکشید اما در تئوری یکی از با ارزش ترین صفات اخلاقی انسان را در تاریخ بر جای گذاشت. آیین جوانمردی نه تنها در یک جامعه بی نظم و آشفته نمونه ای از یک آیین سازماندهی شده بود بلکه در انجام کارهای اخلاقی و آرمانی که در شرایط اجتماعی آن زمان حاکم بود، سعی میکرد از دیگر نهادها پیشروتر باشد. هرچند که این آیین بطور کامل در عمل نتوانست آرمانهای ایده آل خود را در جوامع پیاده نماید اما هیچگاه وجود آن بی ثمر و خالی از فایده نبود تا جائی که این آیین توانست تاثیرات با ارزشی از آرمانها و احساسات و عواطف انسانی را به دورانهای بعد از خود منتقل کند. بنابر این به جرات باید گفت که آیین جوانمردی، اوج تاثیر عواطف زنان بر مردان بود و تا حدودی رشد و پرورش اخلاقی نوع بشر مدیون آن میباشد. اینک که معیارهای جوانمردی و فتوت که قادر بود رفتاری غیر اخلاقی و ناهنجار جامعه را بویژه در رفتار با زنان معتدل سازد، ازبیان رفته است، جای بسی تاسف و تاثر میباشد که اگر زنان بخواهند در وضعیت فرودستانه و سلطه پذیری خود باقی بمانند و از خود تحرکی نداشته باشند.
بهر حال باید به این امر توجه نمود تغییراتی که در وضعیت عمومی جوامع پدید آمده است، آرمان و باوری کاملا متفاوت از آرمان آیین جوانمردی را ایجاب می کند، زیرا این آیین، رفتارهای اخلاقی خوب و یا بد در جامعه را بر قدرت و شجاعت فرد وابسته می دانست، قدرت و شجاعتی که تحت تاثیر نرمخویی، بزرگواری و بخشندگی فرد قرار داشت. در جوامع مدرن بیشتر امور حتی امور نظامی، دیگر بواسطه تصمیم گیری و اعمال نفوذ یک فرد صورت نمی گیرد بلکه این امور معمولا با مشاورت چند نفر انجام می شود. اینک اصلی ترین دغدغه فکری جوامع به جای جنگیدن در میادین تبدیل به معامله و تجارت گشته است و زندگی افراد از حالت نظامیگری به یک زندگی صنعتی – تجاری تبدیل شده است و در نتیجه ضروریات زندگی جدید دیگر منحصر و وابسته به فضائل و بخشندگی افراد به سبک گذشته نمی باشد. به سخنی دیگر، بنیادهای اصلی زندگی جدید بر پایه عدالت و خردمندی، رعایت حقوق دیگران و محافظت از حقوق فرد بنا گشته است.
آیین جوانمردی و فتوت، رفتارهای نادرست حاکم در جامعه را بدون ضوابط و نظارت های قانونی رها می کرد و فقط قادر بود که افراد کمی را به انجام اعمال نیک ترغیب کند. بدیهی است که بسط و گسترش اعمال نیک و رفتارهای اخلاقی در گرو ممانعت از شرارت های اجتماعی است و این مهم بدون مجازاتهای قانونی میسر نمی گردد. اینک امنیت جامعه را نمی توان فقط به تعریف و تمجید کردن از خوبی ها و نکوهش از بدیها تامین نمود زیرا برانگیختن انگیزه افراد به اعمال نیک از کاربرد نسبتا کمی برخوردار است و اکثریت مردم به این گونه پند و اندرزها توجهی ندارند و از اعمال آن خودداری می ورزند.
جوامع مدرن رفتارهای ناشایست و شرارت آمیزافراد که در بخش های مختلف زندگی انجام می گیرد را بوسیله قوانین مدنی مانع می شوند، در نتیجه، افراد ضعیف و بی دفاع از رفتارهای سلطه گرانه دیگران تا حدودی از حمایت قانون شهروندی که بوسیله دولت اعمال میگردد، در امان خواهند ماند و دیگر به احساسات ترحم آمیز جوانمردان و سلحشوران که خود معمولا بر مسند استبداد تکیه میزدند نیازی پیدا نخواهند کرد. البته باید اذعان نمود که زیبایی ها و خصلت های پسندیده آیین جوانمردی مانند گذشته کم و بیش در گوشه و کنار جوامع مشاهده می گردد، اما دفاع از حقوق ضعفا و آسایش عمومی مردم در حال حاضر بر پایه محکمتر و مطمئن تری که قانون نام دارد قرار گرفته است. تنها استثنایی که در این میان وجود دارد زندگی زناشویی و قوانین ازدواج است که یا تغییری در آن بوجود نیامده است و یا اصلاحات جزیی پیدا کرده است.
نکته دیگری که باید در این مورد به آن اشاره کرد این است که امروزه تاثیر و نفوذ اخلاقی زنان بواسطه در آمیختگی با افکار عمومی جامعه نسبت به گذشته تا حدودی رنگ باخته و کمتر تعیین کننده و اثر بخش روی خلقیات و شخصیت مردان می باشد.
تاثیر احساسات زنان بواسطه تمایل طبیعی آنها از طرفی و اشتیاق مردان در خود نمایی نزد زنان از طرف دیگر باعث شده است که آیین و آرمان جوانمردی و سلحشوری تا حدودی زنده نگه داشته شود. میزان فداکاری و ایثار زنان بالاتر از مردان است اما میزان عدالت خواهی آنان تا حدودی نسبت به مردان در سطح پایین تری قرار دارد. بطور کلی گفته میشود که زنان در زندگی و در روابط خصوصی، مشوق فضایلی چون مدارا، تساهل و تسامح اند و از خشونت و سخت گیری دوری می گزینند، بدیهی است در این مورد باید تمام ساختارهائی که شخصیت افراد را شکل می دهند، در نظر آورد.
زنان در آزمونهای بزرگ زندگی از شخصیت دوگانه ای برخوردار میباشند، بدین معنا که آنان در مقابل رعایت امور و اصول کلی و جزیی واکنشی متفاوت از خود نشان می دهند. برای مثال اگر رعایت اصول شامل یکی از موارد استثنایی مانند دین و یا درسهای اخلاقی باشد که زنان سخت به آنها پایبند هستند، اغلب آنها شوهران و پسران خود را ترغیب و تشویق می نمایند تا از آن فضائل بهره مند گردند. در این رابطه گفته شده است که اگر تاثیر و تشویق زنان نبود مردان هرگز به کسب فضائل رغبتی نشان نمی دادند.
اما باید اذعان نمود با وضعیت آموزشی و تربیتی کنونی که زنان از آن برخوردارند، اصول اخلاقی که آنان همواره متاثر از آنها بودند بخش کوچکی از فضائل شان را فرا می گیرد. هرچند که این بخش تاثیر منفی روی سرنوشت زنان داشته و آنان را در انجام برخی از فعالیت ها ی اجتماعی منع نموده و از دستیابی به اهداف کلی تر و گام نهادن در مسیر تفکر و اندیشه بازداشته است. من از این بابت نگرانم که بگویم عدم علاقه مندی زنان به امور کلی زندگی و منافع عمومی (احتمالا به خاطر انرژی که آنان صرف جزئیات زندگی و منافع خصوصی جهت حفظ خانواده می نمایند) موجب شده است که کمترین تاثیر را روی امور و جریانات داشته باشند. همچنین بیخبری و عدم تمایل و توجه زنان به منافع عمومی که بی شک گامی در جهت تامین منافع خانواده است، به این موضوع دامن زده است. بدیهی است زنان را از این بابت نمی توان مقصر دانست زیرا این موارد به آنها آموزش داده نشده است. بهر حال نتیجه ای که در این باره گرفته میشود، آن است که تاثیر و توجه زنان اغلب به امور محسوس زندگی است و آنها کمتر به کسب منافع و مصالح عمومی جامعه که اموری نامحسوس و در دراز مدت بدست میآید، توجه دارند. اما وقتی که دامنه فعالیت زنان گسترده تر شد و آنان توانستند سهمی در تاثیرگزاری اخلاق عمومی جامعه بدست آورند، فعالیت های آنان جهت دستیابی به اهداف و مقاصد بالاتر فراتر از محدوده خانه و خانواده قرار گرفت و توانستند گامهای موثر عملی را در این زمینه بردارند.
تاثیرگزاری زنان نسبت به دو موضوع ویژه در زندگی مدرن اروپائیان اهمیت بسزائی داشت. یکی از این امور، تاثیرگزاری آنان نسبت به تنفر از جنگ است و دیگری تمایل به کارهای بشر دوستانه می باشد. گرچه تاثیر زنان در تشویق و ترغیب این خصلت های پسندیده عملی ارزشمند محسوب می شود اما در مواردی خاص زیان آور نیز بود. برای مثال زنان در حوزه خاصی از فعالیت های اجتماعی خود یعنی دین باوری و دخالت در امور اعتقادی دیگران و نیز امور خیریه کوشش و تلاش های بیشتری نسبت به مردان از خود نشان می دادند.
دین باوری و قبولاندن اصول مذهبی (کورکورانه و بدون دانش) در محیط خانواده در کوتاه مدت حاصلی جز تلخکامی ندارد و در درازمدت مخالفت و عداوت با دین را در خانواده سبب خواهد شد. همچنین دخالت در امور اعتقادی دیگران باعث می گردد که آنها ضرر و زیانهای مخربی را متحمل شوند.
اما در باره امور خیریه باید گفت که زنان به تاثیر آنی و مستقیم عملکرد خود نسبت به افراد نیازمند بیشتر توجه می کنند و نتایج منفی آن را به دلیل شرایط متفاوتی که افراد نیازمند دارند، درنمی یابند و به این دلیل فعالیت آنان در امور خیریه معمولا به نفع مصالح عمومی جامعه صورت نمیگیرد.
نظام تعلیم و تربیتی که زنان از آن برخوردار هستند به نوعی تدوین گشته که احساسات آنان را تقویت نموده است تا جائی که معمولا متابعت از احساسات خود را در تصمیم گیری ها به تفکر ترجیح می دهند. بدین سبب زنان در تمام طول زندگی خود و در فعالیت های اجتماعی به تاثیر آنی احساسات و عملکرد خود نسبت به تک تک افراد عادت کرده اند و در نتیجه آنها انتظار دارند که اثرات و نتایج عملکرد و احساسات خود را بر افراد در کوتاه مدت مشاهده کنند و به این تاثیرات که ممکن است در آینده اثر سوء و منفی برای جامعه ببار آورد اهمیتی نمی دهند. برای مثال می توان از برخورد فردی، احساسی و آنی زنان نسبت به فعالیت های دین باورانه و بشر دوستانه آنها و عدم شناخت به ضرر و زیانهایی که جامعه ممکن است در آتیه از این نوع فعالیت ها برخوردار شود، نام برد. هدف و منظور آنان معمولا در اینگونه فعالیت ها اقناع حس درونی شان می باشد. بدیهی است گسترش فعالیت های نیکوکارانه زنان که با کوته بینی و ناآگاهی همراه است باعث می گردد که دیگران به اتکای این نوع کمک رسانی ها وابسته و امیدوار شوند و در نتیجه به تکدی و ارتزاق از فعالیت دیگران عادت کنند. همچنین انجام چنین فعالیت هایی باعث می گردد که پایه های خودباوری، خودیاری و خویشتنداری که شرایط لازم یک جامعه سعادتمند است، فرو ریزد. به عبارت دیگر این گونه فعالیت ها در نهایت نه تنها باعث اتلاف وقت و نیرو و جریحه دار کردن احساسات واقعی و نیکوکارانه مردم می گردد بلکه نتایج غیر قابل قبول و زیان آوری را برای جامعه ببار خواهد آورد. البته اشتباه نشود که موارد مذکور شامل زنانی نمی شود که طرحهای اصولی برای فعالیت های خود دارند. برای مثال بعضی از زنانیکه مدیریت عمومی در امور خیریه را به عهده دارند از تاثیرات منفی این گونه صدقات و خیرات در جامعه آگاه هستند. (این زنان که در برخورد مستقیم با افراد نیازمند از شم بسیار قوی برخوردارند و در این گونه موارد بهتر از مردان عمل می نمایند شایسته است که دانش و تجربه های خود را در اختیار مردان صاحب نظر در اقتصاد سیاسی بگذارند). در مقابل زنانی وجود دارند که فقط به کمک مالی به افراد نیازمند اکتفا می کنند و از عواقب این عمل آگاه نیستند. بنابراین چگونه می توان از این زنان انتظار داشت که معنا و مفهوم زندگی انگلی را دریابند؟ زنانی که خود در شرایط و وضعیتی وابسته رشد و پرورش کرده اند، چگونه می توانند ارزش و منزلت استقلال را درک کنند؟ زنانی که اختیار و اراده ای ندارند و هرگز طعم آزادی و اختیار را نچشیده اند و همواره سرنوشت شان به دست دیگری رقم خورده است، چگونه می توانند دریابند آنچه که برایشان نیکو است ممکن است برای دیگران زیان آور باشد؟ به سخنی دیگر تصوری که این گونه زنان از اعمال نیک در ذهن خود دارند، همان تصور رحم و شفقتی است که آنان از فرادستان یعنی مردان انتظار داشتند. زنانی که فراموش کرده اند خود فرودست و نیازمند دیگران هستند چگونه درخواهند یافت که دیگران نیاز به کمک دارند؟ اگر افراد نیازمند احتیاجاتی دارند و نمی خواهند که برای رفع آن احتیاجات تلاش کنند چرا باید دیگران جور آنها را بکشند و بخواهند احتیاجات آنها را برطرف نمایند؟ بدیهی است که اگر چنین شود دیگر کسی جهت رفع نیازمندی های خود مجبور به کار و تلاش نمی باشد. باید در افراد انگیزه بوجود آورد تا آنها روی پای خود بایستند و وابسته و نیازمند به دیگران نشوند. به بیان دیگر کمکی که به آنها یعنی کسانی که از سلامت تن و روان برخوردارند می توان نمود آن است که به آنها بباورانیم یگانه یاور آنها خودشان میباشند. درد و دارو در وجود خودشان قرار دارد و این تنها عمل خیر و نیکی است که می توان در حق آنها اعمال نمود تا شیوه گدائی نیکوکارانه!؟پایان گیرد.
این ملاحظات نشان دهنده آن است که اگر تعلیم و تربیت زنان گسترش یابد و آنان از آگاهی و تجربیاتی که در هوای آزادی کسب می کنند، مطلع گردند و بدنبال آن در فعالیت های سیاسی و اجتماعی شرکت نمایند و از نقش تاثیرگزار خود روی افکار عمومی جامعه آگاهی یابند، آنگاه می توان انتظار داشت که نه تنها زنان در بهبود زندگی فردی و خانوادگی خود تاثیر قابل ملاحظه ای خواهند داشت بلکه نسبت به شکل گیری افکار عمومی جامعه نیز مفید واقع خواهند شد.
اغلب گفته می شود که بیشتر مردان در قشرهای مختلف اجتماع، به دلیل اغوا و وسوسه های درونی خود در معرض کارهای ناشایست قرار میگیرند و آنچه که باعث می شود این افراد از خطا مصون بمانند همانا ازدواج و همسر گزیدن میباشد. به سخنی دیگر زن و داشتن فرزند باعث میگردد که مردان در زندگی مسئولیت بپذیرند و راه صواب و درستکاری پیشه کنند. تاثیر مستقیم زن در زندگی توام با علاقمندی های مرد باعث می گردد که او برای آینده و رفاه زندگی خود و خانواده اش دست به بی مبالاتی نزند. البته ممکن است این موارد در باره مردانی که فطرتا شریر و بدخوی نیستند اما ضعیف نفس و سست عنصرند، صحیح باشد. حال باید اذعان نمود که تاثیر زن در متعادل ساختن رفتار مرد در زندگی صورتی سودمند می باشد که او وابسته و بنده زرخرید مرد نباشد و همواره از حقوق قانونی برابر با مرد برخودار گردد. زیرا مردان بویژه کسانی که به قشر های پائینی جامعه تعلق دارند، اصولا بر این باورند که زنان همواره موجوداتی فرودست هستند که هر توهین و تحقیری نسبت به آنها جایز میباشد. حال اگر به این موضوع با دید وسیع تری نظر کنیم با واکنش احساسی کاملا متفاوت از ناحیه زنان روبرو خواهیم شد. از طرفی زن بمثابه یک همسر همواره سعی می کند که شوهرش خود را با معیارهای رایج جامعه تطبیق دهد و بر خلاف آن معیارها رفتار نکند و از طرف دیگر و با قوت هر چه تمامتر کوشش می کند که مرد او توجهی به معیارهای عالی تر جامعه نداشته باشد و زندگی اش را جهت دستیابی به آنها تباه نسازد. به سخنی دیگر زنان همواره به افکار عمومی و رایج اجتماعی سخت پایبند می باشند و به حرف مردم توجه خاصی نشان می دهند. بنابر این مردی که با زنی ازدواج می کند که آن زن از نظر فکری و قدرت درک و فهم مسائل اجتماعی در سطح پایین تری نسبت به او قرار دارد، همواره احساس می کند که یک بار اضافی و بی مصرف بنام همسر در زندگی اش وجود دارد و یا بدتر از آن زنی میباشد که او را همواره به تبعیت و تقلید از افکار عمومی و رایج جامعه وادار می سازد و مانع میشود که او بتواند افکار برتر خود را به جامعه ارائه دهد. حال در این وضعیت که عقاید مرد با عقاید توده مردم متفاوت است و آنچه که او از آن حقایق درک می کند یا هنوز برای افکار عمومی غیر قابل درک میباشد و یا آنان درک جزیی و ظاهری از آن حقایق دارند، در این شرایط حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری او نسبت به مسائل مبتلا به جامعه از طرفی ایجاب می کند که آن افکار را مطرح نماید و از طرف دیگر با موانعی که زن بر سر راهش قرار داده است، یعنی تقلید و تبعیت از افکار رایج جامعه، بحران هایی در زندگی بوجود می آورد که سبب تلاطمات روحی او میشود. بدیهی است در چنین شرایطی ازدواج مرد با زنی که دانش و حتی تربیت اجتماعی او در سطح پایین تری از او قرار دارد معضلات و مشکلاتی در زندگی ایجاد خواهد کرد، اما اگر شریک زندگی مرد از همان دانش و تربیتی برخوردار باشد که او برخوردار است و یا لااقل نزدیک به اوست، زندگی آنها دچار چنین مشکلاتی نخواهد شد. همچنین در راه کسب دانش و معرفت و برخوردار از سطح تفکری بالاتر از سطح تفکر رایج جامعه، بی توجهی و یا کم توجهی به از دست دادن منافع شخصی خواه اعتبار اجتماعی باشد و خواه مالی امری طبیعی است و مرد با داشتن چنین طرز تفکری می تواند تنگناهای مالی و بی اعتباری اجتماعی ناشی از آنرا تحمل نماید. اما اگر پای خانواده در میان آید او بناچار از دستیابی به اهدافی که در سر پرورانده کوتاه می آید. در این مورد منظور از خانواده همان همسر و فرزندان دختر مرد می باشد زیرا او امیدوار است که پسرانش در برخورد با مسائل از همان احساسی برخوردار باشند که او برخوردار است و با کمبود امکانات در زندگی خود را سازگار کند و راهی را که او برای رسیدن به اهدافش انتخاب کرده است، دنبال نمایند. اما وضعیت دختران و سرنوشت ازدواج آنان همواره تحت تاثیر شئون اجتماعی، وضعیت مالی و معیشتی خانواده قرار دارد. در این میان ممکن است زن بعنوان همسر قادر به درک افکار بلند مرد نباشد و یا اصولا نمی خواهد که وارد این مقولات گردد، گرچه ممکن است ارزشی برای آن افکار قائل شود و از دست رفتن منافع مادی و معنوی در زندگی مشترک را فقط بخاطر اعتماد به شوهر خود بپذیرد. بدیهی است زن با پذیرفتن چنین وضعیتی که هیچ علاقه و اشتیاقی به آن ندارد برخلاف شوهر خویش احساس رضایت نمی کند و در نتیجه همواره در محیط خانه نارضایتی نامحسوسی حکمفرما است. بنابر این در این وضعیت آیا بهترین و فدارکارترین مردان، پیش از دست زدن به هر کاری و پیاده کردن هر طرح و برنامه ای، دچار شک و تردید نخواهند شد؟ آیا در چنین شرایطی که ممکن است طرح اندیشه های مرد به رفاه خانواده لطمه ای وارد نسازد اما اعتبار اجتماعی او را به خطر اندازد و در نتیجه همسر و دختران او از این بابت در رنج و اندوه افتند، وجدان او را جریحه دار نخواهد ساخت؟
بهر حال هر کسی که تن به ازدواج می دهد ممکن است به گروگان همسر و فرزندان دختر خود درآید و سرانجام تابع و مطیع خواسته های زنی چون خانم گروندی گردد.(۱۲۶) برای مثال حرف و نظر عامه مردم برای افرادی که از سطح فکر بالایی برخوردار می باشند، چندان اهمیت ندارد اما معمولا در مورد زنان چنین نیست زیرا برای آنها بسیار مهم است که مردم در باره شان چه نظری دارند و چگونه فکر می کنند. رضایت خاطر مردان روشنفکر با جلب نظر همفکرانشان تامین می گردد اما آنان قادر نیستند آنچه که همسر و دخترانشان از دست می دهند را جبران نمایند. در این میان رفتار اینگونه زنان که مایلند همواره مورد توجه دیگران قرار گیرند و در نتیجه خود را با حرف و نظر مردم هماهنگ می کنند مورد نکوهش میباشد تا جائی که رفتار آنان را نشان ضعف و ناتوانی شخصیتی آنان و عدم رشد فکری شان تلقی می کنند. مطمئنا این نوع قضاوت در مورد آنان قضاوتی ناعادلانه است. از طرف دیگر جامعه برای زنانی هم که متعلق به طبقات مرفه اجتماع هستند شرایطی ایجاد می کند که مجبور شوند از تمایلات طبیعی خود بگذرند و منافع و علاقه مندی های فردیشان را فدای دیگران نمایند تا شاید مانند یک شهید، ملقب به صفت شایسته ایثار و از خودگذشتگی شوند تا بدینوسیله توجه شوهران خود را جلب نمایند. این دسته از زنان بعد از پرداختن چنین بهایی و چشم پوشی از منافع و خواسته هایشان آن هم در جهت منافع شوهران خود، ناگهان درمی یابند که بدون هیچ دلیل قانع کننده ای ممکن است هر لحظه توجه شوهرانشان را نسبت به خود از دست بدهند. به سخنی دیگر زن تمام زندگی خود را صرف جلب توجه شوهر نسبت به خود می کند حال آنکه شوهر او نه تنها مایل نیست کوچکترین اقدامی در این مورد انجام دهد بلکه حتی حاضر نمی شود که از هوس های آلوده و رفتارهای ناشایست خود دست بردارد. تردیدی نیست که افکار عمومی جامعه چنین فداکاری و از خودگذشتگی زن نسبت به مرد را به رسمیت نمی شناسد و اگر تصور بدی نسبت به چنین اعمالی نداشته باشد در این مورد متفق القول اند که زن مرتکب حماقتی محض شده است.
این وضعیت هنگامی دچار پیچیدگی و مشکل می گردد که افکار و عقاید عده ای که از دانش بهره ای نبرده اند مورد توجه و احترام عوام واقع شود و آنان با این دستاویز در صدد برآیند که با صرف وقت و نیرو و دیگر امکاناتی که در اختیار دارند، نظرات و عقاید متحجرانه خویش را در حمایت از مردان بوالهوس به عنوان امر به معروف اشاعه دهند.
چه بسیار زنان دلخوشی که (از هر ۱۰ نفر ۹ نفرشان اشتباه می کنند) معتقدند موانعی که باعث می شود او و شوهرش نتوانند به اشخاص بانفوذ و افراد قدرتمند دولتی دسترسی پیدا کنند تا بدان سبب خود را به طبقات بالای اجتماعی برسانند، غیر مذهبی بودن شوهرانشان و عدم وابستگی رسمی آنها به کلیسا و نیز بی توجهی نسبت به عقاید سیاسی ارکان قدرت است. در صورتی که افراد هم سطح آنان توانسته اند با توسل به مذهب و در ارتباط نزدیک با کلیسا و حمایت سیاسی افراد بانفوذ دولتی، اعتبار کسب کرده و جزیی از طبقات بالای اجتماع محسوب شوند. براستی این نوع زنان فکر می کنند که بخاطر همین مسائل است که مثلا شوهرش جورج، نتوانسته است صاحب جاه و مقام و ثروت گردد و یا دخترش کارولین به همین علت از داشتن شوهری با نفوذ و صاحب منصب محروم شده است و بالاخره آنان یعنی خود و شوهرش به این دلایل است که هیچ دعوتنامه ای جهت شرکت در مجالس دریافت نکرده اند، در حالیکه آنها در مقایسه با دیگران جهت برخورداری از چنین امتیازاتی چیزی کم ندارند.
حال باید اذعان نمود با وجود چنین زنانی و چنین طرز بینش و تفکری که ممکن است در خانواده ها حاکم باشد و افراد را تحت تاثیر مستقیم و یا غیر مستقیم خود قرار دهد، تعجبی ندارد که به حرمت و شخصیت زنان خدشه وارد شود.
(از این جنبه یعنی تاثیر شرایط محیطی و اجتماعی بر زنان که بگذریم) به جنبه زیان آور دیگری که بطور غیر مستقیم بر فرودستی زنان دلالت می کند، به نوع نگرش در تعلیم و تربیت زنان و اختلاف شگرف آن با نوع تعلیم و تربیتی مردان، خواهیم رسید.
بدیهی است آنچه که در زندگی زناشوئی مطلوب و ایده آل است، نزدیکی افکار و تمایلات زن و شوهر به یکدیگر می باشد. به عبارت دیگر نامطلوب ترین وضعیتی که ممکن است برای زن و شوهر وجود داشته باشد همانا اختلاف عقیده ناشی از تبعیض و تعصب بین آنها است.
البته باید اذعان نمود که رابطه نزدیک و صمیمانه میان افرادی که اختلاف عقیده فاحشی با هم دارند، رویایی کاذب به شمار می رود. ممکن است که اختلاف و عدم توافق فکری برای افراد جاذب باشد اما باید بدانیم که آنچه که زندگی مشترک را ماندگار می کند، وحدت نظر نسبی و شباهت های فکری است. هراندازه که وحدت فکر و نظر میان زن و شوهر بیشتر باشد به همان اندازه سعادت و خوشبختی بیشتر است. بنابر این وقتی زنان با مردانی که همدل و همزبان آنان نیستند زندگی مشترکی آغاز می کنند، شگفت زده نباید شد که مردان خودخواه در صدد برآیند از قدرت مطلق خود جهت سلطه و سیطره روی زنان استفاده کنند و زندگی مشترک طولانی و سراسر اختلاف و تمایلات متضاد را با اراده و تصمیم گیری های یکجانبه، به نفع خویش ادامه دهند. در چنین شرایطی که اختلاف و تفاوت های شگرف و عمیقی میان زن و شوهر وجود دارد، نمی توان رعایت حقوق و منافع فرد فرودست را انتظار داشت. غالبا اختلافات شدیدی در زندگی میان چنین زوج هایی بوجود می آید که در واقع نمی توان آنرا پیوند زناشویی نام نهاد.
اما مسلما این وضعیت در همه جا متداول نیست، به این معنا که زن در یک خانواده مسیحی کاتولیک، که از شخصیت واقعی برخوردار است، وقتی با شوهر خود اختلاف پیدا می کند یکراست به طرف یک قدرت و سلطه دیگری بنام کشیش پناه می برد و برای حل مشکلاتش در مقابل او فروتنانه سر تعظیم فرو می آورد. در این رابطه نویسندگان لیبرال و مسیحیان پروتستان از قدرت کلیسا و کشیشان بوضوح انتقاد کرده اند اما انتقاد آنان بر پایه مخالفت با سلطه کلیسا و قدرت بلامنازع آن بر مومنان که ذاتا امری ناشایست است، نمی باشد، بلکه آنها بدین جهت از کلیسا انتقاد می کنند که معتقدند کلیسای کاتولیک با چنین روشی، در حقیقت رقیبی برای سلطه مردان بوجود آورده که در نهایت به زیان شوهران تمام میشود. در انگلستان هرازگاهی چنین اختلاف عقیده ای میان زن و شوهر بوجود می آید و آن هنگامی است که یک زن پروتستان انجیلی(Evongelical) با مردی معتقد به مذهبی دیگر ازدواج می کند. اما بطور کلی چنین مسئله ای یعنی اختلاف عقیده و مذهب، به سبب پایین نگاه داشته شدن سطح فکری زنان و مشغول نمودن آنان به پرداختن به مسائل پوچ و بی اعتبار و یا نداشتن استقلال در بیان نظرات و عقاید خود مگر در مواردی مانند ابراز عقیده نمودن امثال خانم گروندی و یا نهایتا منتظر دستورالعمل شوهران بودن تا به زنان خود بگویند چه کنند و یا چه نکنند، کمتر منشاء اختلاف می گردد. زیرا در چنین وضعیت و شرایطی که یکی فرادست است و دیگری فرودست اصولا اختلاف نظری نمی تواند وجود داشته باشد و اگر هم هرازگاهی اختلافی دیده می شود، این نظر و اراده مرد است که می بایست در تمام شئون زندگی اعمال گردد.
بدیهی است که در این نوع زندگی اختلاف اصلی، تفاوت و فاصله عمیق تربیتی میان زن و مرد می باشد و اگر مشاهده می شود که در ابتدا مرد نسبت به زن تمایلاتی از خود نشان می دهد، این کشش و تمایلات بدون شک از تمایلات جنسی او سرچشمه می گیرد که در دراز مدت او را به هیچ وجه به سعادت و خوشبختی در زندگی نمی رساند. در مقابل اگر زن و شوهر از دانش و تربیت خوبی برخوردار باشند، ممکن است که با رفتارهای شایسته خود، تمایلات و خواسته های یکدیگر را درک نمایند و آنها را با بردباری تحمل کنند و بدین ترتیب زندگی مشترک خود را با مدارا و مسالمت پیش برند. اما پرسشی که در اینجا مطرح می شود این است که آیا آنان در هنگام بستن پیمان زناشوئی، چنین رفتارهایی را از یکدیگر انتظار داشتند؟ بدیهی است که وجود تمایلات و خواسته های متفاوت هر یک بطور طبیعی باعث پدید آمدن آمال و آرزوهای متفاوتی می گردد، مگر آنکه زن و شوهر خواسته های خود را همانگونه که در بیشتر خانواده ها معمول است، کاهش دهند و یا کنترل کنند. برای مثال، میان زن و شوهر، معاشرت نمودن با دیگران ممکن است اختلافات متعددی را برایشان بوجود آورد، زیرا هر یک از آنها مایل است با کسانی معاشرت داشته باشد که خوشایند او می باشد. به عبارت دیگر اشخاصی که معاشرت با آنان در نظر مرد خوشایند می باشد ممکن است در نظر زن ناخوشایند جلوه کند. در این میان بندرت کسانی یافت می شوند که معاشرت با آنان مورد توافق زن و شوهر قرار گیرد. امروزه مانند دوره لوئی پانزدهم(۱۲۷) نیست که زن و شوهر هر یک در قسمتی از خانه، زندگی مستقلی داشته باشند و فقط با دوستان و هم مشربان ویژه خود رفت و آمد کنند. همچنین زن و شوهر نسبت به تربیت فرزندان خود، دارای عقاید و خواسته های متفاوتی اند و در این رابطه هر کدام مایل است که روش تربیتی، باورها و احساسات خود را در تربیت فرزندان اعمال کند. در این مورد زن و شوهر در روش تربیتی فرزندان خویش چاره ای ندارند مگر آنکه آنها با یکدیگر مصالحه کنند و هر کدام به اعمال نیمی از عقاید و احساسات خود نسبت به فرزندانشان راضی شوند و یا اینکه زن به خواسته های شوهر تن دهد و کاملا تسلیم او گردد. (این گونه تسلیم همواره برای زن همراه با درد و اندوه است و معمولا در این شرایط زنان یا با نیت و قصد قبلی و یا بدون آن، نفوذ پنهان خود را جهت مقابله با اهداف شوهران بکار می گیرند)
چنین تصور شده است که اختلاف عقاید و احساسات و تمایلات میان زن و مرد فقط و فقط بخاطر آن بروز می کند که زنان در مقایسه با مردان از دانش و تربیت ویژه و متفاوتی برخوردار می باشند. بدیهی است که چنین نیست اما باید توجه داشت که چگونگی شیوه تعلیم و تربیت و وجود معیارهای دوگانه بطور گریزناپذیری موجب تشدید این اختلافات میگردد. بنابر این وقتی زنان در شرایط و وضعیت نابرابری رشد و پرورش می یابند، بندرت اتفاق می افتد که میان آنان و مردان توافقی نسبت به تمایلات و خواسته هایشان در زندگی روزمره و مشترکشان حاصل گردد. در نتیجه آنها پیشاپیش از دست یافتن به چنین توافقاتی قطع امید می کنند و از هر تلاشی جهت دستیابی به آن صرف نظر می نمایند، حال آنکه روابط نزدیک و صمیمانه زن و شوهر و توافق های خواسته و یا ناخواسته آنان (Idemvelle,Idemnolle) واقعیتی است که جامعه وجود آنها را به رسمیت شناخته است. در این رابطه اگر مردی موفق شود که زنی را به چنگ آورد و با او پیوند زناشوئی ببندد که آن زن از هر عقیده و خواسته و یا ناخواسته ای (celle or nolle) تهی است و کاملا تسلیم و تابع نظرات شوهر است و هر چه او بگوید، نه نمی گوید، به توافقی بلامنازعه دست یافته است. حال اگر این برآورد و محاسبه مرد نسبت به زنی که می خواهد با او زندگی کند غلط از آب درنیاید باز هم تهی بودن زن از هر عقیده و مرامی و تسلیم و تابعیت محض او از شوهر نشاط و شور زندگی را از میان می برد و حتی نمی تواند تضمینی بر ادامه زندگی مشترک آنها بوجود آورد. در اینجا فرض می کنیم که این تضمین یعنی اطمینان از ادامه زندگی در این شرایط نیز وجود داشته باشد اما آیا اینگونه زندگی را می توان یک زندگی ایده آل دانست؟ در این وضعیت ازدواج با چنین زنی چه تفاوتی با داشتن کلفت و یا خدمتکار و یا معشوقه دارد؟ در مقابل وقتی که هر یک از آنها یعنی زن و شوهر به جای هیچ بودن در صدد برآیند که با ازدواج خویش کسی شوند و آراء و عقاید خود را با یکدیگر در میان گذارند، در این حالت است که آنها تفاوت چندانی جهت ادامه یک زندگی مشترک و پر از شور و شوق با یکدیگر نخواهند داشت. آنان در این شرایط و با مشارکت و مشاورت یکدیگر در زندگی و بیان عقاید و خواسته های خود و آشکار کردن توانایی های بالقوه ای که در وجودشان نهفته است و تا آنموقع فقط برای خودشان بطور فردی جذاب بنظر می رسید، با همفکری و همیاری یکدیگر، بطور نامحسوسی اتفاق نظر پیدا می کنند و شخصیت یکدیگر را در جریان چنین روندی تغییر و تعدیل می نمایند و آنرا تصحیح میکنند.
اینگونه تاثیرات اغلب میان دو دوست از یک جنسیت اتفاق می افتد که در زندگی روزمره خود بسیار با یکدیگر در تماس و معاشرت هستند. حال اگر زن و مرد از نظر رشد و تعلیم و تربیت با یکدیگر اختلافی نداشته باشند اینگونه دوستی و ارتباط های صمیمانه، اگر نگوئیم بسیار عادی میشود لااقل عادی بنظر می آید، در غیر این صورت شکل واقعی ازدواج میان زن و مرد کم رنگ می شود. البته با وجود اختلافات فکری و سلیقه های فردی رعایت حداقل این شرایط، می توانست دستیابی به یک قانون عمومی و یک اتفاق نظر کلی در مورد مسائل زندگی و رفع دغدغه های آن مفید باشد. برای مثال وقتی که دو فرد در مورد اهداف زندگی اتفاق نظر داشته باشند و یکدیگر را به رسیدن به آنها کمک و تشویق کنند، نه تنها مسائل کوچکی که مخالف سلیقه آنان است چندان در نظرشان مهم جلوه نمی کند بلکه بر عکس موجب می شود که دوستی آنها مستحکم تر و پایدارتر شود. به سخنی دیگر در این وضعیت هر یک از آنها یعنی زن و شوهر سعی می کنند قبل از آنکه چیزی از طرف مقابل خود بخواهند، چیزی به او عطا نمایند.
تاکنون هر آنچه که گفته ام در مورد زندگی مشترک و فوائد و لذات آن بود که زن و مرد تشابه فکری و نظری نسبت به هم داشتند. اما تمایل و گرایشی که بطور شگفت انگیز وضعیت زن را اسفبار می نماید، زمانی است که این اختلاف نظرها تبدیل به سلطه و برتری مرد در زندگی شود.
زمانی که عدم تشابه فکری فقط به معنای اختلاف در شایستگی ها و خصلت های پسندیده باشد، ممکن است این عمل پیش از آنکه باعث زحمت و زیانی گردد و یا آسایش زندگی را از بین ببرد، راه گشایی در بهبود رفتارهای دوجانبه شود. بدین معنا که هر یک از طرفین یعنی زن و شوهر وقتی کوشش کنند که خصلت های ویژه و پسندیده دیگری را کسب نمایند اختلافات آنها نسبت به عدم توجه به خواسته هایشان، تعبیر نمی گردد، بلکه باعث می شود که شخصیت و هویت (identity) آنها تقویت گردد و قدر و منزلت یکی در نظر دیگری بالا رود. حال اگر توانائی فکری و تربیتی یکی از آنها در سطح بسیار نازل قرار داشته باشد و از کمک دیگران در ارتقاء دانش و توانائی فکری محروم شود، در این شرایط تمام تاثیراتی که فرد مسلط بجای میگذارد، تاثیرات مخرب و تباه کننده است.
از طرف دیگر مرد سلطه گری که زنی را برای زندگی برمیگزیند که از سطح فکری و تربیتی پایین تری برخوردار است، دچار خطا میگردد. زیرا کسانی که یکدیگر را به عنوان همدم و شریک زندگی می شناسند، اگر باعث بهبودی رفتار و ارتقاء کمال یکدیگر نگردند، موجبات انحطاط و فساد را فراهم خواهند آورد و بدیهی است که هر چه این همدمی و همنشینی نزدیکتر باشد فساد و انحطاط آن بیشتر خواهد بود. برای مثال حتی اگر مردی که از خصلت های پسندیده برخوردار است، همواره و بر حسب عادت نسبت به کسانی که با آنها معاشرت دارد (اصطلاحا) حالت سروری پیدا کند، به مرور زمان دچار فساد و تباهی میشود. در این رابطه ازدواج مردی با زنی که از نظر فکری و تربیتی بمراتب پائین تر از اوست شامل همین حالت و انحطاط است. از طرفی چنین مردی در ظاهر ممکن است از زندگی خود رضایت خاطر داشته باشد اما از طرف دیگر احساسات و نظرات عامیانه و محدودی که همسرش ابراز می دارد و او با آن نظرات بیگانه است، همواره ذهنیت او را مشغول می کند.
بدیهی است که این تاثیرات مخرب که در حال حاضر فزونی یافته است با آنچه که در زندگی زناشویی مردمان قدیم رواج داشت کاملا متفاوت است. در حال حاضر ارتباط روزمره مردان با زنان بیشتر و وسیعتر از گذشته است و مردان وقت بیشتری را در خانه می گذرانند. در گذشته شرایط به گونه ای بود که شغل مردان و سرگرمی های آنان با هم پیالگی ها و در میان همقطارانشان صورت می گرفت و زنان قسمت کوچکی از اوقات زندگی آنها را پر می کردند. در حال حاضر و با پیشرفت تمدن و مخالفت افکار عمومی با نوع تفریحات و مهمانی هایی که مردان در گذشته داشتند، آنها را مجبور ساخته است که وقت بیشتری را صرف زن و زندگی خود نمایند. همچنین باید اذعان نمود که بهبودی سبک بیان احساسات در دنیای مدرن، شوهران را ناگزیر ساخته که نسبت به همسران خود احساس مسئولیت متقابلی داشته باشند و در نتیجه لذت های اجتماعی و شخصی خود را در کنار یکدیگر بگذرانند. همچنین نوعی از بهبودی در وضعیت تربیتی زنان و ارتقاء سطح دانش و توانایی های آنها موجب گشته است که آنان تا اندازه ای بتوانند در پهنه عقاید و تفکرات ذهنی با مردان همراهی نمایند. البته ناگفته نماند که هنوز زنان در بسیاری از موارد بطور ناامید کننده ای در سطحی پایین تر از مردان قرار دارند.
اینک در چنین شرایطی و وجود اختلاف فکری و تربیتی و آموزشی مرد با همسر خود، مرد چاره ای ندارد مگر اینکه با کسی که هیچ چیز به او نمی آموزد و تهی از هر نوع ایده و تفکری است تبادل نظر و همفکری نماید. در نتیجه این مرد که قاعدتا می بایست با افرادی که از نظر توانایی فکری همپایه او هستند و در زندگی اهداف بالاتری را دنبال میکنند، معاشرت و همنشینی داشته باشد، مجبور است با کسی که از تفکری سطحی برخوردار است زندگی نماید (مگر اینکه او مجبور به جستجوی همفکران دیگری باشد) در نتیجه ملاحظه می کنیم که مرد جوانی که احتمال زیاد دارد تا در آینده پیشرفت نماید، به محض ازدواج و تشکیل خانواده، نه تنها از پیشرفت بازمی ماند بلکه احتمالا دچار انحطاط و فساد نیز می شود. زیرا اگر زنی نتواند باعث پیشرفت شوهرش شود، شرایط پسرفت او را مهیا ساخته است. به سخنی دیگر شوهر از طرفی مشاهده می کند آنچه راکه در مورد زندگی و مسائل اجتماعی با همسرش در میان می نهد، بی اهمیت تلقی میگردد، دلسرد می شود و اشتیاق خود را برای بیان آراء و عقایدش از دست می دهد. از طرف دیگر ازدواج او باعث قطع رابطه و یا کم شدن ارتباط با همفکرانش شده و بدینوسیله خلاقیت های فکری اش کاهش می یابد و همواره یک نوع سرافکندگی و شرمندگی در درون خود احساس می کند. این تغییر و تحولات و پذیرفتن شرایط جدید که تشکیل خانواده برای مرد ایجاد کرده است بعد از چند سالی باعث می گردد که شوهر با کسانی که زندگی را به بطالت می گذرانند و فقط به فکر تامین مادیات زندگی هستند هیچ تفاوتی پیدا نکنند.
من نمی خواهم ازدواج زن و مردی که با امکانات و تسهیلات برابر پرورش یافته و دانش آموخته اند و توانسته اند به عقاید و اهداف یگانه و هماهنگی دست یافته اند را در اینجا شرح دهم، فقط تاکید می کنم که این نوع ازدواج بر مبنای برابری، توازن قدرت و اختیارات و عدم برتری یکی بر دیگری استوار است، ازدواجی است که هر یک از زن و شوهر با دیدن زیبائی هایی که در وجود دیگری نهفته است، لذت می برد و بدینوسیله یکدیگر را در مسیر پیشرفت و تکامل راهنمائی می کنند. البته برای کسانی که نمی توانند این نوع پیوند زناشوئی را تصور نمایند ممکن است برایشان یک رویای جذاب تلقی شود.
من اعتقاد راسخ دارم که این نوع پیوند زناشوئی تنها شکلی از اشکال ازدواج ایده آل و واقعی است. در مقابل تمام باورها و سنت ها و قوانینی که شیوه و نوع دیگری از پیوند زناشوئی را توصیه می کنند و یا مفاهیم و اهداف آنرا با نمادها و توجیهاتی نامربوط، بیان میدارند و به آنها رنگ و لعاب (فلسفی و دینی و …) می دهند، به تمامی چیزی جزء باورها و سنت های بجا مانده از عصر توحش و بربریت نیستند. بدیهی است که بازسازی و اصلاح اخلاقی نوع بشر فقط زمانی آغاز می گردد که بنیادی ترین روابط و مناسبات اجتماعی بر مبنای قوانین برابر و عادلانه قرار گیرد، زمانی که انسان بیاموزد تساوی حقوق و برخورداری یکسان از تعلیم و تربیت تنها عامل موثر و نیرومند در جهت همفکری آنهاست.
آنچه را که تا بدینجا شرح دادم مزایا و منافعی بود که با پایان گرفتن نگرش و باوری مبتنی بر عدم شایستگی و توانایی زنان، نصیب جامعه می گردید و نه نصب افراد. همچنین این مزایا و فوائد را منوط به بالا بردن سطح دانش و اختیارات زنان و بهبودی شرایط کلی آنان در روابط و مناسبات اجتماعی با مردان دانستم. اما آنچه که از قلم افتاده و کمتر به آن اشاره شده است همانا منافع و فوائد مستقیم و بلاواسطه تساوی حقوق اجتماعی است که نصیب فرد می گردد و سعادت فردی و آزاد سازی نیمی از نوع بشر را فراهم می نماید. به سخنی دیگر نیمی از نوع بشر یعنی زنان از زندگی ای که تحت انقیاد مردان است رهائی پیدا می کنند و به آزادی معقولانه دست خواهند یافت. بی تردید بعد از احتیاجات اولیه انسان مثل غذا و پوشاک، آزادی بنیادی ترین و نیرومندترین خواسته طبیعت انسان به شمار می رود. اگر مردم معنای انجام وظیفه در قبال یکدیگر و ارزش فرد و عدالت را دریابند آنها بیشتر تمایل پیدا می کنند تا آزادی را تحت قانون درآورند. بدیهی است که تعریف آزادی تحت قوانین به آن معنا نیست که مردم آزادی کمتری خواهند داشت بلکه به آن معنا است که آنها نخواهند پذیرفت که دیگران بنام نماینده و یا مفسر اصول آزادی، عقاید و اراده خود را به آنان تحمیل کنند. همچنین اگر بی قانونی برای مردم ملاک و معیار شود، آنگاه تمایل و خواست آنان از آزادی، آزادی بدون حد و حصر است. در جوامعی که عقل و اندیشه رشد نموده و اصول راهنما شده است و نیز ایده مسئولیت پذیری و انجام وظائف اجتماعی از اهمیت ویژه ای برخوردار گشته است، مردم خواهان آزادی عمل فردی بیشتری هستند، آزادی که هر یک از آنها بر اساس وظیفه، قانون و وجدان شخصی، عمل می نمایند. کسی که ارزش استقلال فرد و عنصر سعادت و خوشبختی را ارج نهد در حقیقت او آن ارزش ها را جزیی از عناصر سازندگی در زندگی خود قرار می دهد. در اینجا فرق است میان قضاوت فرد از خود و قضاوتی که دیگران نسبت به او دارند. وقتی که فردی شکایت دیگران را می شنود که اظهار می دارند آنها آزادی عمل ندارند، آن فرد شایسته است از آنها بپرسد که چه عاملی مانع از آزادی عمل آنان شده است؟ و یا در کدام امور آنها دخالت شده و یا خللی وارد آمده است؟ اگر آنها یعنی کسانی که مدعی اند آزادی عمل ندارند، پاسخ قانع کننده ای به این پرسش ها ندهند، آن فرد، شکایت آنها را بی اساس تلقی می کند و معتقد است که آنها از روی عصبانیت آنرا ابراز کرده اند و بدیهی است که در ارزیابی او آن افراد، افرادی هستند که با هر دلیل و برهانی بیگانه هستند. اما در مقابل همان فرد زمانی که در مقام قضاوت کردن در مورد خود برمی آید، قضاوتی میکند که کاملا متفاوت است با آنچه که در باره دیگران داشته است. حتی زمانی که یک معلم و مربی، قضاوتی عادلانه و بی عیب و نقضی را در مورد خواسته های او بیان می دارد، آن فرد از نحوه چنین قضاوتی ناراضی است. زیرا او خود را استثناء از دیگران و بی نیاز از قضاوت و هر پاسخگویی می داند. این وضعیت در مورد ملت ها نیز صادق است. آیا شهروندان یک کشور آزاد، حاضرند در ازای از دست دادن آزادی، سرنوشت خود را بدست عده ای نخبه (حکومت صالحان) قرار دهند و از آنها پیروی نمایند؟ حتی اگر مردم به فرض به این حکومت و مدیریت صالح و شایسته باور داشته باشند، آیا در چنین شرایط و وضعیتی بهتر از آن نیست که آنان خود با اراده و انتخابشان سرنوشت خویش را تعیین کنند و با مسئولیتی توام با اخلاق، تاوان نقائض و کیفر تصمیم گیری های اشتباه خود را نسبت به امور اجتماعی بپردازند؟ (دفاع از آزادی فرد جهت شکوفایی شخصیت انسان)
حال اجازه دهید به چنین افرادی اطمینان دهم که زنان از همان احساس آزادیخواهانه و مساوات طلبانه ای که مردان بهره مند اند، برخوردار می باشند. هر آنچه که تاکنون از زمان هرودت در مورد امتیازات و فوائد یک حکومت آزاد گفته و یا نوشته شده است(۱۲۸) (مثلا حکومت آزاد به انسان اعتماد بنفس می دهد و احساس و خرد او را اعتلا می بخشد و نیز خودخواهی را جایگزین دیگر خواهی و همبستگی و اتحاد می نماید و یا چشم انداز اعمال و وظائف اجتماعی را در محیطی آرام وسعت می بخشد و موجب شکفته شدن استعدادها و ارتقاء اخلاقی و روحی افراد در جامعه می گردد) تمام این امور که در باره مردان و در جهت بنا سازی حکومتی آزاد گفته شده است نیز در مورد زنان صادق است.
آیا این موارد، موارد مهمی جهت دستیابی به سعادت فرد نیست؟ اجازه بدهید زمان کودکی مردان را بیاد آنها آوریم (یعنی دوره ای که تحت سرپرستی و نظارت کسانی بودند که تا زمان بزرگسالی آنها را دوست داشتند ) و نیز زمانی که آنان به دوره مردانگی و پذیرفتن بار مسئولیت رسیدند. آیا زمانی که آنها خود احساس مسئولیت کردند، بمثابه آن نبود که بار سنگینی را بر دوش می کشند تا بدان وسیله موانع را با تمام سختی هایش از سر راه بردارند؟ آیا آنان به انجام چنین کاری و پذیرفتن چنین مسئولیتی، احساس زندگی دوباره نمی کردند؟ آیا مردان تصور می کنند که زنان از چنین احساساتی برخوردار نیستند؟
این واقعیتی در خور توجه است که رضایت خاطر و یا جریحه دار شدن احساسات و غرور فردی زمانی که در ارتباط با مردان مطرح می گردد اهمیت فوق العاده پیدا می کند اما راجع به احساسات طبیعی زنان از اهمیت کمتری برخوردار است که می توان آنرا نیز توجیه کرد. احتمالا دلیل اینگونه رفتار مردان از آنجا ناشی می شود که آنها احساسات و رفتار خود را با خصوصیات دیگر تکمیل می نمایند، خصوصیاتی که بندرت از قدرت تاثیرگزاری آنها روی احساسات و زندگی شان باخبر هستند. با اطمینان خاطر می توان اظهار نظر نمود که قدرت تاثیرگزاری این گونه احساسات در زنان کمتر از مردان نیست. زنان به شیوه ای تربیت شده اند و یا می شوند که می بایست احساسات طبیعی خود را که معمولا در مسیر درستی ابراز می گردد، پنهان دارند و یا سرکوب نمایند. اما بدیهی است که این احساسات در درون آنها از میان نمی رود و به شکل دیگری بروز می کند.
هر ذهنیت فعال و پرتحرکی که آزادی را انکار می کند و بدان باور ندارد، در حقیقت احساسات و غرائز طبیعی انسان را منکر شده است و همواره بدنبال قدرت میگردد تا بر دیگران سلطه پیدا کند.
بدیهی است اگر هر انسانی اجازه نداشته باشد بطور مستقل و آزاد زندگی کند، نشانه آن است که سلطه پذیری انسان بر انسان عملی ارزشمند محسوب می شود. اگر در زندگی امید به آزاد زیستن وجود نداشته باشد و هدف و خواسته انسان تصرف قدرت و سلطه بر دیگران باشد، پرواضح است کسانی که با اهداف و انگیزه های شخصی خود به این امر یعنی سلطه انسان بر انسان صحه می گذارند و به آن یاری می رسانند تاوان چنین اعمالی را در آینده پرداخت خواهند کرد. در این رابطه شوق و هیجان زنان جهت دستیابی به زیبایی و آراستگی ظاهری و بطور کلی تمام زشتیهایی که محصول تجمل پرستی است و زیان آور و مغایر با اخلاق اجتماعی می باشد را می توان در جرگه چنین سلطه پذیری قرار داد.
عشق به آزادی و عشق به قدرت دو مقوله کاملا جدا از یکدیگر هستند که همواره بمثابه دشمن در برابر هم صف آرائی می کنند. در جامعه ای که از حداقل آزادی برخوردار است، مشاهده می شود که افراد به شدت متمایل به تصرف قدرت آنهم بطور غیر اصولی و اخلاقی می باشند. بدیهی است تصرف قدرت و ایجاد سلطه بر دیگران زمانی از فساد مبرا است که هر فرد بتواند بدون واهمه از قدرت حاکمه، آزادی (بیان و عقیده) داشته باشد. این شرایط زمانی ایجاد می گردد که احترام به آزادی به عنوان یک اصل و باور برای هر فرد درآید. تنها داشتن اعتبار فردی و شان و منزلت، سعادت افراد را فراهم نمی کند بلکه با وجود آزادی و اختیار در تعیین مسیر زندگی است که سعادت و خوشبختی افراد تامین می گردد. در مقابل اگر بر سر راه آزادی و اختیار افراد مانع قرار گیرد و یا آنرا محدود سازد آن زمان است که سعادت و بهروزی فرد زائل می شود و این مورد از همان مواردی است که در باره زنان اتفاق افتاده است.
بعد از بیماری، فقر و تنگدستی و مجرمیت که نابود کننده سعادت و بهره مندی از زندگی است، هیچ چیزی مخربتر از راکد ماندن ارزشها، توانایی ها و استعدادهای فرد در زندگی نیست. در این رابطه زنان که وظیفه مراقبت از خانواده را به عهده دارند بدیهی است که استعداد و قابلیت های خود را در این مورد صرف می نمایند و بطور کلی از نظر عده ای همین مقدار کار و وظیفه برای آنها کافی است، اما برای عده ای دیگر از زنان که تعدادشان کم نیست مراقبت از خانواده که حداقل وظیفه شناخته شده آنان محسوب می شود، برایشان میسر نمی باشد. بنابر این در مورد این زنان و زنانی که فرزندان خود را از دست داده اند و یا فرزندانشان با تشکیل خانواده از آنها جدا شده اند چه باید کرد؟
مثال های زیادی در مورد مردان وجود دارد که آنها بعد از یک عمر کار و فعالیت به دوره پرافتخار بازنشستگی نائل میشوند تا بدینوسیله بتوانند از بقیه اوقات عمر و زندگی خود لذت ببرند. اما در میان آنها کسانی وجود دارد که نتوانسته اند خود را با وضعیت جدید تطبیق دهند و زندگی گذشته و فعالانه خود را با سرگرمیها و مشغولیت های جدید تعویض نمایند و در نهایت دچار بیزاری از زندگی، افسردگی و بالاخره مرگ زودرس شده اند. هنوز کسی باور ندارد که همین وضعیت برای بیشتر زنان فعال، فداکار و شایسته وجود دارد. زنانی که گفته شده است نگهداری از کودکان تا رسیدن به سن بلوغ و خانه داری تا زمانی که خانواده به آنها احتیاج دارد از وظائفی است که با روح آنان سازگاری دارد و نیز دینی است که آنان باید به جامعه ادا نمایند. این زنان که توان کارکردن دارند اما بیکار اند مگر آنکه دختر و یا عروسشان از آنها بخواهند همان کاری را که در ایام جوانی بعهده داشتند یعنی بچه داری و خانه داری، اینک در این سن و سال انجام دهند. حال باید پرسید که دنیا نسبت به این وظیفه و به اصطلاح ادای این وظیفه اجتماعی که بر دوش زنان است چه قضاوتی می کند؟ وظیفه ای که این گونه زنان سال های سال بود که به آن می پرداختند و باز هم می باید در سن کهولت به نگهداری کودک و خانه داری بپردازند. در این میان زنانی هستند که هرگز مجالی برای انجام چنین وظیفه ای پیدا نکرده اند (وبسیاری از آنها از اینکه نتوانستند به شغلی که مورد علاقه و پیشرفت آنها باشد، دست یابند سراسر زندگی شان را با اندوه و غم سپری کردند) تنها کاری که برای این گونه زنان وجود داشت پرداختند به کارهایی در رابطه با مذهب و امور خیریه بود. بدیهی است پرداختن به کارهای مذهبی مانند برگزاری مراسم و اعیاد جنبه احساسی دارد و یک کار واقعی محسوب نمی شود مگر آنکه آن کار در رابطه با امور خیریه قرار گیرد. البته ممکن است که زنان در کارهای خیریه بطور طبیعی نسبت به مردان قابلیت داشته باشند اما چنین کارهایی نیز نیاز به دانش و قدرت تفکر و مهارت و مدیریت و سازماندهی است. ( بسیاری از زنان حتا از وظائف خانه داری که آنان معمولا محکوم به انجام آن هستند، به دلایلی محروم می باشند. همچنین آنان از انجام بسیاری امور و شغل های اجتماعی محروم اند بجزء اموری که به نحوی از انحاء با مذهب در ارتباط باشد) چندین شغل مدیریت دولتی در مورد امور خیریه وجود دارد و کسی که از دانش و مهارت لازم بهره ای نداشته باشد قاعدتا نمی تواند عهده دار آن شغل ها شود. برای مثال در این مورد و موارد مشابه دیگر وظائفی که زنان مجاز به انجام آنها هستند (بویژه در مورد تربیت کودکان) اگر آنان از دانش و آموزش لازم برخوردار نباشند نمی توانند به درستی از عهده آن شغل ها برآیند و در نتیجه جامعه به علت اینکه زنان اجازه ندارند به چنین مهارت ها و آموزشهایی دست یابند دچار زیان و ضرر خواهد شد.
در اینجا اجازه بدهید به موضوعی بپردازم که هرازگاهی به طرز خاصی در مورد ناتوانی زنان عنوان می گردد. موضوعی که عده ای آنرا به شکل مضحکی مطرح می کنند تا بتوانند بدینوسیله به سهولت از بحث کردن در مورد آن شانه خالی کنند. مثلا وقتی مطرح می شود که میتوان از توانایی وشایستگی زنان و نظرخواهی آنان در امور حکومتی استفاده های با ارزشی نمود، این افراد با لحن تمسخرآمیزی بانگ برمی آورند که آیا می خواهید دختران نوجوان و یا زنان بیست و چند ساله را از سالن های آرایش و بزک خانه ها جمع کنید و یکراست به مجلس شورا (عوام) منتقل نمائید!؟ بدیهی است آنها خود را به فراموشی می زنند که هیچگاه مردان را در چنین سن و سالی جهت تصدی وظائف دولتی و مسئولیت های سیاسی انتخاب نمی کنند. در حالیکه وجدان عمومی به آنها می گوید که اگر قرار باشد به چنین زنانی اعتماد شود تا عهده دار مسئولیت های در امور حکومتی گردند، آنان زنان تحصیل کرده ای هستند که ترجیح داده اند به جزء شغل خانه داری به شغل دیگری نیز بپردازند. (کما اینکه بسیاری از آنان اینک ترجیح می دهند که قبل از ازدواج شغل آبرومندی را برای خود دست و پا کنند.)
بدیهی است اینگونه زنان که مصمم اند در امور حکومتی نقشی داشته باشند، زنانی هستند که بهترین دوران زندگی خود را صرف کسب علم و دانش کرده اند تا بتوانند با شایستگی های لازم به شغل دلخواه خود بپردازند. همچنین اینگونه زنان برخلاف گفته های مضحک منتقدین، زنانی مجرب و چهل وپنجاه ساله ای هستند و با تجربیاتی که از خانواده کسب کرده اند، افراد مناسبی برای تصدی مشاغل حکومتی می باشند.
باید اذعان نمود که هیچ کشور اروپای نیست که تواناترین مردانش از تجربیات و نظرات باریک بینانه زنان و مشورت های ارزشمند و کمک های هوشمندانه آنان چه در زمینه های عمومی و یا خصوصی، استفاده نکرده باشد. برای مثال در اداره امور مالی و تنظیم هزینه ها که یکی از مهمترین امور در مدیریت عمومی است، بندرت مردانی را می توان یافت که با چنین زنانی برابری نمایند. البته در اینجا نمی خواهم در مورد نیاز جامعه به خدمات زنان در امور عمومی بحث کنم بلکه فقط می خواهم از وضعیت زندگی ملالت آور و ناامید کننده ای که گریبانگیر آنان شده است ، چیزی گفته باشم، یعنی نوع زندگی که آنها محکوم به ادامه آن هستند، زندگی است که از هر نوع فعالیتی محرومند، زندگی که بیشتر آنان در جامعه که میدانی وسیع تر از خانواده است هیچ نقشی ندارند و در این رابطه بعضی از زنان وضعیتی دارند که هرگز نمی توانند نقشی در جامعه ایفا کنند و بقیه آنان کسانی هستند که اصولا تصور آنکه آنان میتوانند نقشی در جامعه داشته باشند، برایشان غیر ممکن است.
برای بهروزی و سعادت نوع بشر آنچه که ضروری بنظر می رسد، علاقه مندی فرد نسبت به شغلی است که دارد. اما متاسفانه اینگونه ضرورت ها بطور ناقص در جامعه پیاده می شود، بدین معنا که زنان بخش بزرگی از نوع بشر را تشکیل میدهند و به سبب محرومیت و محدودیت در انتخاب آزادانه شغل ها و حرفه های اجتماعی از سعادت و بهروزی بی بهره اند و در نتیجه زندگی آنان با ناکامی و شکست روبرو میگردد. اما اگر شرایط یک جامعه آن چنان است که قادر نیست برای ناکامی و شکست هایی که بطور اجتناب ناپذیری برای زنان آن جامعه بوجود آمده است، راه حلی پیدا کند، حداقل نباید شرایط سخت تر دیگری را به آنها تحمیل نمایند.
نابخردی بعضی از والدین و کم تجربگی جوانان و عدم امکانات برای تصدی شغلی دلخواه و مطلوب، مردان را بناچار مجبور می سازد که برای گذران زندگی به شغل های کاذب و نامطلوبی روی آورند و آن شغل ها را با بی میلی و بطور ناقص انجام دهند، در حالیکه این افراد می توانستند به شغل های دیگری که مورد دلخواه آنان است دست یابند و زندگی توام با سعادت داشته باشند. اما زنان در این مورد وضعیتی متفاوت با مردان دارند، بدین معنا که آنها میباید رعایت سنت ها و اجرای قوانین خشک و جزمی در جامعه را تحمل کنند. برای مثال در بعضی از جوامع مواردی مانند رنگ پوست، نژاد، نوع مذهب و در کشورهای مستعمره و اشغال شده موردی مثل ملیت سبب شده است که مردان از تصدی بعضی از شغل ها محروم شوند. اما بطور کلی در مورد زنان عامل محرومیت آنها از تصدی به تمام شغل های آبرومندانه ای که قابل تصور است علاوه بر آن موارد که ذکر شد بدون شک عامل جنسیت آنان نیز میباشد. البته در این میان شغل هایی که از عهده دیگران ساخته نیست و یا انجام آنها شان و منزلت انسان را پایین میآورد را به عهده زنان می گذارند.
پرواضح است رنج و اندوهی که در نتیجه چنین محرومیت هایی نصیب زنان شده است را کمتر کسی می تواند آنها را احساس نماید. غم و اندوهی که با کسب دانش، بیشتر و بیشتر می گردد، زیرا میان عقاید و دانش زنان از طرفی و شغل ها و فرصت هایی که جامعه جهت فعالیت زنان ارائه می کند، عدم توازن وجود دارد.
وقتی ما در نظر آوریم که عقیده و باوری سراسر اشتباه، باعث محرومیت نیمی از جمعیت بشر از دستیابی به حقوق انسانی شده است و آنان را در بهره مندی از خوشی های زندگی منع کرده و بیهودگی و ناامیدی را جایگزین امید و آرزو نموده است، احساس می کنیم که در میان تمام درسهایی که می باید انسان جهت مقابله با نقائض و عیوب در این کره خاکی بیاموزد درسی مبنی بر اعتراض به تبعیض، تعصب و نابرابری و سلطه انسان بر انسان وجود دارد که باید آموخت. بدیهی است بیم و هراس بیهوده انسان چه بسی باعث میگردد که پلیدی های دهشتناک تری جایگزین آنها گردد و محدودیت هایی را برای هر نوع آزادی تحمیل کند. زیرا هر محدودیت و مانعی که برای آزادی انسان پدید می آید در درجه نخست مسئول پیامدهای زیانبار آن محدودیت ها و یا ممنوعیت ها به عهده خود انسان است. به سخنی دیگر عدم آزادی و پیامدهای زیانبار آن تا به این حد است که سرچشمه اصلی سعادت و بهروزی انسان را می خشکاند و زندگی ارزشمند او که بوسیله توانایی ها، شایستگی ها و استعدادهایش شکوفا می شود را به پست ترین مرتبه تنزل میدهد.
پا نوشت ها:
۱) دوره ویکتوریا و یا دوره ملکه ویکتوریا (۱۹۰۰/ ۱۸۴۰- Victorian England) به دوره اوج انقلاب صنعتی در بریتانیا و اوج امپراتوری بریتانیا گفته میشود. در این دوره ملکه ویکتوریا در سال ۱۸۳۷ و در ۱۸ سالگی پس از ویلیام چهارم به تخت نشست و دوران ۶۴ ساله سلطنت خود را در تاریخ انگلستان آغاز کرد. این دوران همزمان با به اوج رسیدن گستره مستعمرات انگلستان در سطح جهان بود.
۲) Feminism- مفهوم واژه فمینیسم که در این مقدمه بارها مورد استفاده قرار گرفته است، مفهومی نیست که بخواهیم به جان استوارت میل نسبت دهیم، زیرا از نظر تاریخی این نوع نسبت دادن اشتباه میباشد. این واژه نخستین بار در سال ۱۸۹۵ در فرهنگ انگلیسی آکسفورد به معنای “مطالبه حقوق زنان” بکار گرفته شده است و در این مقدمه هر بار که از این واژه استفاده میشود به مفهوم یاد شده است.
۳) James Fitzjames Stephen, Liberty, Equality, Fraternity (London, 1873)
۴) Ernst Jones, The life and work of Siqmund Freud (New York, 1953
(۵ Alma Lutz, Created Equal: A biography of Elizabeth Cady Stanton (New York, 1940)
۶) مری ولستون گرافت (۱۷۹۷ – ۱۷۵۹Mary Wallstone Craft-) - ادیب و نویسنده انگلیسی که معتقد به تساوی حقوق اجتماعی و آموزشی زنان بود. اثر مشهور وی احقاق حقوق زنان (A Vindication of the Rights of Woman) است که در سال ۱۷۹۲ منتشر گردید و به عنوان یکی از متون کلاسیک دبستان فمینیستی محسوب میشود.
۷) ویلیام تامپسون (۱۸۳۳- ۵۱۷۷ William Thompson- ) – اصلاح طلب سوسیالیست و نویسنده و منتقد فلسفی – سیاسی ایرلندی که کار او از توسعه نظریه فایده یاوری (Utilitarianism) آغاز گشت و سپس به نقد شیوه استثمار نظام سرمایه داری پرداخت. عقاید او تاثیر بسزایی روی جنبش های چارتیست (Chartism) اتحادیه های کارگری (trade union) و تعاونی ها (cooperative) و نیز افکار کارل مارکس گذاشت.
۸) آنا ویلر (۱۸۴۸- ۱۷۸۵ Anna Wheeler )– نویسنده ایرلندی و مدافع حقوق سیاسی زنان بود. او در مورد برابری فرصت ها و امکانات آموزشی میان مرد و زن و نیز فوائد ممانعت از آبستنی (نابهنگام زنان) قلم فرسایی کرده است.
۹) ریچارد کارلیل (۱۸۴۳ – ۱۷۹۰ Richard Carlile )– ناشر انگلیسی که مردم را نسبت به حق رای و آزادی مطبوعات در انگلستان دعوت به شورش نمود.
۱۰) چارتیسیزم (Chartism) – جنبش رادیکال سیاسی جهت اصلاحات اجتماعی در نیمه قرن ۱۹ یعنی سالهای میان ۱۸۳۸ تا ۱۸۵۰ در انگلستان. این جنبش احتمالا اولین جنبش کارگری مدافع طبقه کارگر در جهان محسوب میشود.
۱۱) رابرت اوئن (Robert Owen)(1858 -1771) – مصلح اجتماعی و بنیانگذار سوسیالیسم و جنبش تعاونی در انگلستان. فلسفه او بر سه پایه روشنفکری بنا شده بود مبنی بر آنکه الف: هیچ کس مسئول عملکرد خود نیست زیرا تمام شخصیت او مستقل از وجود شخص شکل گرفته است. ب: تمام ادیان بر اساس تصورات مضحک بنا شده اند که انسان را به فردی ضعیف، کند ذهن، متعصب، خرافاتی و یا فردی بینوا و ریاکار تبدیل میکند. ج: حمایت از سیستم کار تولیدی در کارگاه به جای سیستم کار انبوه کارخانه ای که هر کارگر موظف است فقط یک قطعه را بسازد تا با قطعاتی که دیگر کارگران ساخته اند مونتاژ شود.
۱۲) فابیانیسم (Fabianism) – جنبش تدریجی گسترش سوسیالیسم آنهم با ابزار های صلح آمیز بدون خشونت آمیز است که در اواخر قرن ۱۹ در انگلستان بوجود آمد.
۱۳) لبیرال فمنیسم (Liberal Feminism) – خواستار تساوی حقوق شهروندی میان زنان و مردان است. این نظریه معتقد است که نباید جنسیت زن باعث گردد که او از حقوق مساوی با مردان بی بهره گردد. همچنین بر طبق این نظریه تفاوتهای میان دو جنسیت ذاتی و طبیعی نیستند بلکه آنها ناشی از آموزش و تربیتی ناهمگون و متفاوتی است که در جوامع مرد سالار وجود دارد. فمینیستهای لیبرال بر این باورند که برابری ظاهری و تصنعی حاکم در بعضی از جوامع برای زنان کافی نیست، زیرا زنان خواستار آن هستند که قوانین تبعیض آمیزعلیه زنان بطور کلی از میان برود و تا آنان بتوانند در کلیه امور اجتماعی سیاسی و اقتصادی حقوقی برابر با مردان شرکت داشته باشند. افراد برجسته این گرایش فکری مری ولستونکرافت، هریت تایلور و جان استوارت میل می باشند.
۱۴) اوئنیت ها (Owenites) – پیروان رابرت اوئن (Robert Owen) بودند که اعتقاد به سازماندهی دوباره اجتماع بر اساس سوسیالیسم و ایجاد تعاونی ها و اتحادیه ها که مستلزم اصلاحات رادیکال اجتماعی در انگلستان داشتند
۱۵) فرشته در خانه (The Angel in the House) یک شعر روایی است که بوسیله کاونتری پاتیمور (Coventry Patmore) انگلیسی در سال ۱۸۵۴ سروده شده است. این شعر وصف حال ازدواج ایده آل شاعر با زن به تمام عیار بی عیبی به نام امیلی می باشد.
اصطلاح فرشته در خانه در واقع به زن ایده آل دوره ویکتوریا که زندگی عاری از نفس پرستی خود را فدای فرزندان و شوهرش میکند، بکار برده میشد.
۱۶) هاریت تایلور (Harriet Taylor)(1858 – 1807) – فیلسوف و مدافع حقوق زنان و همسر جان استوارت میل، برجسته ترین متفکران قرن ۱۹ بود. مجموعه نوشته های هاریت بسیار محدود بود اما با این وجود این نوشته ها بیشترین تاثیر را بر روی میل برجای گذاشت.
۱۷) Mill’s Collected Works, 21:35-49 and 349-71
۱۸) چالز فوریه (Charles Fourier- 1772- 1837) فیلسوف سوسیالیست فرانسوی آرمانخواه و تاثیر گذار بر دیدگاه های رادیکال و چپ اجتماعی زمان خود. او بر این باور بود که یگانه وسیله سعادت بشر کار است و اظهار میداشت که عموم اجتماعات کوچک کارگران را باید با هم متحد ساخت و از آنها اجتماعی بزرگ پدید آورد. همچنین او اولین کسی بود که واژه فمنیسم را ابداع کرد و آنرا در آثار خود بکار برد.
۱۹) سن سیمون (Saint Simonias- ) از اولین تئوریسین های سوسیالیست فرانسوی بود که آراء و عقایدش باعث پدید آمدن انواع نظریه های فلسفی قرن ۱۹ مانند مارکسیسم، اثبات باوری (positivism) و اصول جامعه شناسی شد.
۲۰) هاریت مارتینو ( Harriet Martineau-1872-1802) تئوریسین سوسیالیست و عضو حزب ویگ (Whig) در انگلستان قدیم بود. گفته میشود که او اولین زن جامعه شناس به مفهوم امروزی بوده است.
۲۱) سارا آستین (Sarah Austin- 1802-1876) نویسنده انگلیسی و مترجم متون آلمانی
۲۲) هاریت گروت (Harriet Grote- 1792- 1878) زندگی نامه نگار انگلیسی
۲۳) رجوع کنید به: Okin,pp 331-32 and Rossi,pp 31-45
۲۴) رجوع کنید به: Enfranchisement of Women, Collected Works
۲۵) رجوع کنید به: Authobiography – Collected Work
۲۶) رجوع کنید به: Collected Works
۲۷) رجوع کنید به: Collected Works
۲۸) بربریت (barbarism ) واژه ای که یونانیان برای افراد بیگانه (barbarian) بکار می بردند و در اصطلاح اموروزی به رفتارهای ناهنجار، غیر متمدنانه و خشونت آمیز گفته میشود
۲۹) Siege of Troy – در اسطوره هومر، شهر تروا به شهر شاه پریما (prima) اطلاق شده است. این شهر به مدت ۱۰ سال توسط یونانیها و جهت بازپس گرفتن هلن(Helen) همسر منالوس (Menalous) که ربوده شده بود، تحت محاصره قرار داشت.
۳۰) قضیه ایجابی (Affirmativ Clause) قضایا به اعتبار کیفیت بر دو قسم است ایجابی یا موجه و سلبی یا سالبه. قضیه ایجابی آنست که موضوعی را اثبات کنیم مانند اینکه خدا عادل است
۳۱) قضیه سلبی (Privative Clause ) قضیه ای است که موضوعی را نفی کنیم مانند اینکه خدا ظالم نیست.
۳۲) عصرخرد (The Age of Reason) در تاریخ فلسفه اروپا، اصطلاحی است که در ارتباط با متفکرانِ نخستینِ قرنِ هفدهم میلادی از جمله دکارت، اسپینوزا، و گوتفرید لایبنیتز به کار میرود و به معنایِ” باور به عقل به عنوانِ تنها منبعِ معتبرِ شناخت است، زیرا آنچه که تجربه و مشاهده به ما میگوید بسیار متزلزلتر از آن است که بشود به آن اعتماد نمود.” این متفکران تلاش نمودند حقایقِ اصلیِ هستی را از راهِ برهان و استدلالِ عقلی اثبات کنند.
۳۳) رواقیون (Stoicism) مکتب فلسفی در یونان و رم که بوسیله زنون (Zenon) در حدود سالهای ۳۰۰ پیش از میلاد تاسیس گشت و تا سالهای ۲۰۰ میلادی همچنان رواج داشت. پیروان این مکتب بر این باور بودند که می بایست تعهدات اخلاقی بین فرادستان (Rulers) و فرودستان (Ruled)، اربابان و رعایا و یا برده داران و بردگان رعایت گردد.
۳۴) بنابر نظریه ارسطو، وضعیت طبیعی تولد انسان، تعیین کننده آزادگی و یا بردگی او است. برای مثال یونانیان ذاتا افرادی آزاد متولد می شدند در حالیکه تراکیان (Tharacians) و آسیایی ها به ذات برده بودند.- سیاست ، ارسطو، کتاب هفتم- بخش ششم-. همچنین نگاه کنید به:
Aristotle Politics BK. 1,1252B-1254A , 55A BK. 7,1327B
جهت اطلاعات بیشتر از دیدگاه ارسطو نسبت به زن به کتاب “زن از دیدگاه فلسفه سیاسی غرب، سوزان مولر آکین، ترجمه و تالیف نگارنده، انتشارات قصیده سرا، روشنگران و مطالعات زنان رجوع فرمائید.
۳۵) Serfeرعایائی که در حکومت های فئودالی همراه با زمین خرید و فروش می شدند.
۳۶) Burgesses در حکومت های فئودالی به افرادی که رعیت نبودند و در ردیف شهروندان عادی و جزء طبقه پائین جامعه جای داشتند، گفته میشد.
۳۷) افسانه زنان آمازونی: آمازون (Amazons) در تاریخ اساطیری یونان به نژاد و یا ملتی از زنان جنگجو اطلاق می شد. که همواره با اسکوتها (Scytnaic) که شاخه ای از سکائی ها بودند همراه با اهالی آسیای صغیر ((Asiaminor با یونانیان می جنگیدند. شرح حال این قوم در تواریخ هرودت Herodotus’ History)) ذکر گردیده است.
۳۸) زنان اسپارت: اسپارت ((Spartan شهری در یونان باستان بود که زنان آن به سبب آنکه مردان اسپارتی مدتهای دراز به اشتغالات نظامی دور از شهر(کشور) بسر می بردند، آزادی کامل در اداره امور شهر نصیب آنان شده بود و بدینوسیله به قانونگذاری و فرمانروایی و حکومت پرداختند تا جائیکه مردان بعد از بازگشت از میادین جنگ مجبور به تبعیت از قوانین آنان می شدند.
۳۹) رجوع کنید به جمهوری ((Republic کتاب پنجم افلاطون بخش ۴۵۱ الی ۴۶۰ . مبنی بر اشتراک آمیزش جنسی.
۴۰) Parliamentary Suffrage- در سال ۱۹۱۸ زنان در انگلستان به شرطی که بیش از ۳۰ سال سن داشتند از حق رای و شرکت در انتخابات برخوردار می شدند، تا اینکه در سال ۱۹۲۹ ابتدا به زنان زیر ۳۰ سال و سپس در سال ۱۹۶۹ به زنان ۱۸ تا ۲۱ سال چنین حقی اعطا شد.
در این میان جان استوارت میل کسی بود که رهبری جنبش زنان در برخورداری از حق رای آنان را بعهده داشت. او که نماینده پارلمان (West minister) در سال ۱۸۶۶ بود، شخصا درخواستی را بعد از جمع آوری امضاء (Petition) تسلیم مجلس عوام (House of Common) نمود. همچنین میل اصلاحیه ای بر “لایحه اصلاحی سال ۱۸۶۷″(Second Reform Act) که در حقیقت راهگشای حق انتخاب و آزادی زنان در انگلستان بود را پیشنهاد نمود. همچنین نگاه کنید به:
Petition for Extension (of the Elective Frenchise) to All Householders without Distinction of Sex.
Public Petition no. 8501, presented 7 June,1866)
۴۱) Simon de Montfort سردار لیسستر ((Earl of Leicester-1208-1265 فردی که در سال ۱۲۵۸ دو شوالیه از هر استان و دو نماینده از شهرهای معین را احضار نمود تا با تعدادی از بارون ها و روحانیون ملاقات کنند. نتیجه این عمل آن شد که مجلس عوام انگلستان بعدها بوجود آید.
۴۲) افرادی که مالک و آزاد هستند اما از خانواده نجبا و اشراف محسوب نمی شوند
۴۳) چارچوب سوراخ داری که سر و دست افراد گناهکار را در آن نگاه می داشتند
۴۴) زنان انگلیسی تا سال ۱۹۶۹ از حق رای محروم بودند.
۴۵) منظور آن است که هنوز محدودیتهای مذهبی بصورت احکام قانونی تدوین نشده است که به موجب آن بتوان افرادی را که به مذاهب خاصی اعتقاد دارند، از حقوق شهروندی و یا وظائف اجتماعی- سیاسی محروم سازد.
۴۶) Temple of Jupiter Olympusمعبد المپ که مجسمه ژوپیتر از بزرگترین سنگتراشان یونان بنام فیدیاس(Phidias) در آن قرار دارد.
۴۷) پولس قدیس St. Paul (شهادت ۶۴ م، رم) یکی از نخستین تئوریسین ها و مبلغین مذهبی است که نظم کلیسایی را بوجود آورد. همچنین چند رساله از او در ارتباط با گروندگان اولیه به آیین مسیح، در کتاب مقدس عهد جدید باقی است.
۴۸) اشاره جان استوارت میل به چارلز فوریه (۱۸۳۷-۱۷۷۲) و کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) می باشد که همواره به موقعیت و نقش اجتماعی سیاسی زنان اهمیت می دادند.
۴۹) Cottier به رعیت ایرلندی گفته میشد که هر سال قطعه زمینی که بهای اجاره آن بوسیله رقابت عمومی معین می گشت، اجاره می کرد. استوارت میل به این نوع سیستم حمله می کرد زیرا معتقد بود که این سیستم باعث فقر و فلاکت ایرلندیها می گردد.
۵۰) اشاره به حوادثی است که در انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) و سالهای بعد از آن (۱۸۴۸و۱۸۳۰) اتفاق افتاد
۵۱) جان استوارت میل نظر خود را در مورد این موضوع که شرایط محیطی و زیستی بر منش و شخصیت انسان تاثیر می گذارد و به زعم او علم کردار شناسی(Ethology) نام دلشت او در باره این علم که میتواند رابطه مهمی میان علم روانشناسی(Psychology) و جامعه شناسی(Sociology) ایجاد نماید را هرگز بیان ننمود.
۵۲) در اینجا جان استوارت میل به نویسندگانی چون Elizabeth Browning ((1806-1861 شاعر، George Eliot((1819-1880 داستان سرا، Harriet Martineau(1802-1876) داستان سرا، اقتصاددان و تاریخ نگار Elizabeth Gaskell((1810-1865 داستان سرا و نویسنده داستانهای کوتاه و Bronte Sister((1816-1855) Charlotte و Emily((1818-1848 نویسندگان مشهور انگلیسی اشاره دارد.
۵۳) braver l’opinion; une femme doit s’y soumettre. Un homme peut
این نوشتار عنوان صفحه (اول) کتاب دولفین (Delphine,1802) اثر Anne-louis Germaire
) ۱۸۱۷- (۱۷۶۶نویسنده و منتقد سوئیسی-فرانسوی مشهور به مادام دواستیل (Madam de Stael) می باشد.
۵۴) این جمله “Opinio copiae inter maximas causa inopiae est” اقتباس از کتاب Novum Organum( (1620اثر فرانسیس بیکن(Francis Bacon,1561-1626) می باشد.
۵۵) انجیل لوقا(Luke) باب دهم آیه ۷٫
۵۶) Tobais Hobsonاسب فروشی که نزدیک کمبریج (Cambrige) اصطبلی با حدود ۴۰ اسب داشت. او انتخاب اسب را جهت فروش به مشتری واگذار می کرد منتهی با یک شرط مبنی بر اینکه خریدار می باید اولین اسبی که در نزدیک درب اصطبل می ایستد را خریداری کند، در غیر این صورت اسبی فروخته نمی شد. جان استوارت میل به این نوع انتخاب ظاهرا آزاد هابسون که از روی ناچاری انجام می گرفت، می گوید انتخابی بر مبنای “این و یا هیچ”.
۵۷) Odalisque- به زن صیغه و یا برده ای که بخاطر جذابیت جنسی اش ارزش گذاری می شده است، گفته می شود.
۵۸) کلبه عموتام ((Uncle Tom’s Cabin اثر Harriet Beecherstow( (1811-1896 نویسنده آمریکایی
۵۹) بر طبق قانون حضانت از کودک ((The Infant Custody Act of 1839 و قانون Sejeant Talfourd’s Act مادران با حکم دادگاه عالی از حق نگهداری فرزندان زیر هفت سال خود برخوردار می شدند و می توانستند به آنها تا سن زیر ۱۶ سالگی دسترسی داشته باشند .( ۲ &3 Victoria.C.54)
۶۰) در انگلستان تا سال ۱۸۵۷ طلاق جهت ازدواج مجدد از طریق حکم اختصاصی مجلس صورت می گرفت، در نتیجه در طول قرن ۱۹ فقط ۱۰ طلاق یعنی در هر دهه یک طلاق جاری شد، که چهار طلاق آن از طرف زنان بود. قانون طلاق (The Divorce Act of 1857) به شوهر اختیار داد در صورتی که همسرش مرتکب زنای محصنه شده است او را طلاق دهد در صورتیکه به همسر این اختیار را در صورتی می داد که شوهرش یا مرتکب زنا با محارم، یا داشتن دو زن (biogamy) و یا مرتکب خشونت های بی رحمانه شده باشد.
۶۱) ۳۴) ۲۰ and 21-Victoria,C.85
۶۲) لوئی شانزدهم (Louis XVI) پادشاه فرانسه ۱۷۹۳- ۱۷۵۴ که انقلاب کبیر فرانسه در زمان او رخ داد و باعث کشته شدنش و ماری آنتوانت همسر او گشت.
۶۳) فیلیپ لوبل (Philippe. Le Bel- 1268-1314) معروف به فیلیپ نیکو، در دوره زمامداری او یکی از مهمتری وقایع قرون وسطی تاریخ فرانسه اتفاق افتاد. او توانست با غلبه بر پاپ بونیفاس هشتم آزادی سیاسی پادشاهان فرانسه را از مداخله کلیسا محفوظ دارد.
۶۴) نادر شاه (Nader Shah- 1698-1747) پادشاه ایران و بنیان گذار سلسله افشاریه که در قلع و قمع فتنه افغانها و دیگر دشمنان ایران همت گذاشت.
۶۵) کالیگولا (Caligula- AD 12 (24)- AD 41) یکی از امپراتوران خونخوار و قسی القلب روم قدیم که میگفت “کاش مردم روم یک سر داشتند، تا میتوانستم آنرا با یک ضربه قطع کنم.”
۶۶) gravated assalts نگاه کنید به ۲۴ ,۲۵-victoria,chapter,(100)-1861
۶۷) Ten Commandmentsعهد کتاب مقدس، عهد عتیق، سفر خروج باب بیستم آیات ۳ تا ۱۶
۶۸) سفرهای دور و دراز گالیور اثر Janathan Swift(1667-1745) نویسنده ایرلندی- فصل هفتم، تاریخ انتشار ۱۷۲۶
۶۹) نگاه کنید به طرز آئین ازدواج در حاشیه کتاب عمومی دعا (The Annotated Book of Common Prayer)، ویراستاری John Henry Blunt ، لندن، آکسفورد ، کمبریج (۱۸۷۶)
۷۰) رساله پولس رسول به کولسیان (Colossians)، باب سوم، آیات ۱۸ و ۲۲ مبنی بر اینکه “ای زنان شوهران خود را اطاعت نمائید چنانکه در خداوند میشاید و … ای غلامان آقایان جسمانی (اربابان) خود را در هر چیز اطاعت کنید نه به خدمت حضور بلکه به اخلاص قلب و از خدا بترسید.”
۷۱) رساله پولس رسول به رومیان (Romans) باب سیزدهم آیه اول مبنی بر: “هر کسی(باید) مطیع قدرت برتر باشد زیرا قدرتی جز از خدا نیست و آنهائی که هست (قدرت زمامداران وقت) از جانب خدا مرتب شده است، حال هر که در برابر قدرت (زمامداران) مقاومت کند حکم بر خود آورد” (با آنچه که خداوند برقرار کرده است، مخالفت می کند).
۷۲) جان استوارت میل نه تنها مطالعه جامعی در زمینه دین اسلام نداشت بلکه از قرائت های مختلف آن کاملا بی خبر بود. قطعا منظور او از دین اسلام و حاکمیت سیاسی آن، اشاره به امپراطوری عثمانی (۱۲۹۹-۱۹۲۲) است که در آن زمان آسیای صغیر، شمال آفریقا، بیشتر سرزمین های اروپای جنوبی را به زیر سلطه و سیطره خود درآورده بود و تهدیدی بالقوه برای اروپای مرکزی بشمار می رفت. همچنین بر خلاف نظر میل که اسلام را دینی می دانست که فقط توانست در جوامع بدوی و رو به زوال رواج یابد باید متذکر شد که جامعه آنروز امپراطوری ایران ، یک جامعه بدوی نبوده است که اسلام توانست در آنجا رواج یابد. همچنین به گفته ویل دورانت ” آنروزها مسیحیت در قرن هیجدهم و اواسط قرن ۱۹ میان عقاید ولتر و حضرت محمد(ص)، میان نهضت روشنگری (Enlightenment) و اسلام گیر کرده بود و …” تاریخ تمدن، انتشارات علمی و فرهنگی، ج-۱۰-۱۳۷۴
۷۳) جان استوارت میل در اینجا به قانون حق تملک زن (ازدواج کرده) که در سال ۱۸۷۰ و ۱۸۸۲ به تصویب رسید، اشاره می نماید
۷۴) American confederation: از سال ۱۸۶۱ الی ۱۸۶۵ یازده ایالت جنوبی مدافع برده داری جدایی خود را از ایالات متحده آمریکا اعلام کردند. ائتلاف این ۱۱ ایالت به کنفدراسیون آمریکا مشهور است
۷۵) برای مثال نگاه کنید به قانون اساسی تگزاس سال ۱۸۴۵ بند هفتم، بخش ۱۹، قانون اساسی ایالت تگزاس، تفسیر John Saylos ،۱۸۹۳،ص ۲۰۹ قانون اساسی ایالت کالیفرنیا۱۸۴۹ بند یازدهم بخش ۱۴ ص۱۳، قانون اساسی ایالت نوادا ۱۸۶۴ بند ۴ بخش ۳۱، قانون اساسی ایالت جورجیا ۱۸۶۸ بند هفتم بخش دوم- ص۱۱
۷۶) تا زمان جنگ جهانی دوم، زنان در بریتانیا در بیشتر زمینه های شغلی حتی شغل های خدمات شهری به محض ازدواج کردن اخراج می شدند. در این رابطه پیشنهادات میل که در این فصل از کتاب ارائه شده بود، مدتها طول کشید تا به تصویب رسید.
۷۷) هومر (Homer- ca. 8th century BC) کهن ترین و نامدارترین حماسه سرای یونانی است. از آثار او دو منظومه بزرگ حماسی بنام ایلیاد (Iliad) و دیگری اودیسه (Odyssey) که از شاهکار های ادبیات جهان است باقی مانده است.
۷۸) ارسطو ( ۳۸۴ BC- 322 BC-Aristotle) فیلسوف نامدار یونانی و شاگرد افلاطون که آثار بسیار متنوع شامل جمیع معارف و علوم یونا ن (به جز ریاضی) مانند منطقیات، طبیعات، الهیات از جمله “فن شعر”، “فن خطابه”، “کتاب اخلاق”، “سیاست” و “مابعدالطبیه” دارد.
۷۹) میکل آنژ (Michel- Ange- 1475- 1564) نقاش، حجار، معمار و شاعر ایتالیایی
۸۰) ) بتهون (۱۷۷۰-۱۸۲۷-Ludwig van Beethoven) آهنگساز و پیانو نواز معروف آلمانی
۸۱) Queen Elizabeth الیزابت اول (۱۶۰۳-۱۵۳۳)، ملکه انگلستان از سال ۱۵۵۸ تا ۱۶۰۳، دختر هانری هشتم و آن بولین ((Anne Boleyn. او که ملکه نیرومند و مقتدری بود با کمال قدرت از آئین پروتستان حمایت کرد و دستور قتل ماری استوارت و کنت اسکس (Essex) را داد. همچنین او یکی از مدافعان استعمار و توسعه قلمرو انگلستان بشمار می رفت.
۸۲) Deborah دبوره، زن لفیدوت، پیامبر و قاضی ایی که نقش بسیار مهمی در پیروزی اسرائیلیان (Israelites) بر کنعانیان (Canaanites) ایفا نمود- کتاب مقدس، عهد عتیق، باب چهارم، آیه ۵
۸۳) Joan of Arc ژاندارک قهرمان ملی فرانسه (۱۴۳۱-۱۴۱۲) زنی دیندار و پرهیزگار که مدعی بود از جانب قدیس کاترین و قدیس مارگریت الهامات غیبی به او می شود و وی را برای نجات فرانسه از سلطه انگلیسیان بقیام وا می دارد. ژاندارک شارل هفتم پادشاه فرانسه را به اصرار بسیار راضی کرد که وی را بر گروهی از لشکریان خود سردار نماید، سپس او توانست با عده ای اندک شهر ارلئان را از محاصره انگلیسیان خارج کند و آنها را شکست دهد. سرانجام او بوسیله بورگینیوتها (Burgundians) در سال ۱۴۳۰ اسیر شد و به انگلیسیها تحویل داده شد. آنان وی را در محکمه کلیسائی، به الحاد و فساد عقیده متهم و تکفیر کردند و به زنده سوخته شدن محکوم نمودند. در نتیجه این محکومیت او را در میدان ویو مارشه (Vieux Marche) واقع در روئن ((Rouen در آتش افکندند.
۸۴) شکسپیر (William Shakespeare- 1564- 1616) بزرگترین شاعر درام و نمایشنامه نویس انگلستان
۸۵)موتزارت (Wolfgang Amadeus Mozart- 1756-1791) موسیقی دان و آهنگساز بزرگ اطریشی
۸۶) این حقیقت زمانی آشکار می گردد که ما علاوه بر اروپا، آسیا را نیز در نظر آوریم. اگر یک قلمرو و استان حکومتی در هند با توانائی و تدبیر اداره میشد و آن استان از نظر اقتصادی در سطح بسیار خوبی قرار میگرفت و در آن قلمرو بدون توسل به نیروی سرکوب، نظم و مقررات برقرار بود و نیز علم و دانش در حال توسعه و پیشرفت بود و مردم در رفاه و سعادت روزگار می گذراندند، بدون شک از چهار استان آن سه استانش بوسیله زنان اداره می گشت. من این حقیقت را بوسیله جمع آوری اسناد رسمی حکومت های هند بدست آورده ام. همچنین نمونه های فراوان دیگری در این مورد وجود دارد مبنی بر اینکه طبق سنت های هند، یک زن نمی تواند حکومت کند. اما در زمانیکه وارث حکومت صغیر است او می تواند جانشین قانونی حاکم و یا والی آن قلمرو گردد. با توجه به اینکه حکمرانان مرد اغلب به خاطر بی تحرکی و افراط در شهوت رانی، زندگانی کوتاهی داشتند و این امر سبب می گشت که تعداد صغیران حکومتی زیاد شود. حال زمانیکه ما متوجه می شویم که این زنان یعنی جانشینان حاکمان مرد هرگز نه درپیشگاه مردم ظاهر می شدند و نه با هیچ مردی به جزء مردان خانواده خود، گفتگوئی داشته اند و اگر هم گفتگوئی با مردان صورت می گرفت آنهم در پشت پرده بود و نیز زنان سواد خواندن نداشتند و اگر هم اندک سوادی داشتند کتابی به زبان آنان وجود نداشت که بتواند بوسیله آن در امر سیاست و حکومت آموزش و آشنائی پیدا کنند، با چنین وضعیتی نمونه هائی که در عرصه سیاست و حکومت داری ارائه دادند، توانائی طبیعی آنها را در این امور به اثبات میرساند و بدیهی است که این گونه اعمال گویای قابلیت های برجسته و شگفت آور زنان است.
۸۷) Blanche of Castile، مادر لوئی نهم، پادشاه فرانسه(۱۲۷۰- ۱۲۲۶) که به مدت ۸ سال در نیابت خردسالی لوئی نهم سلطنت کرد و همچنین زمانی که او به ششمین جنگ از جنگ های صلیبی مبادرت نمود دگر بار به عنوان نائب السلطنه بر فرانسه حکومت کرد.
۸۸) Anne of Beaujeu، خواهر چارلز هشتم، پادشاه فرانسه (۱۴۹۳- ۱۴۸۳) که به مدت زمان بسیاری بعنوان نایب السلطنه حکومت کرد.
۸۹) شارلمانی (Charlemagne- 742-814) معروف به شارل اول و شارل کبیر که تا سال ۷۷۱ به اشتراک برادر خود کارلومان در فرانسه سلطنت کرد و از آن پس به تنهایی بر فرانکها حکومت نمود.
۹۰) Mary of Hungary ، خواهر شارل پنجم و بیوه لوئی دوم، به عنوان نائب السلطنه در سالهای ۱۵۵۲-۱۵۳۱ بر هلند حکومت کرد.
۹۱) Margaret of Austria، عمه شارل پنجم بود که به عنوان نائب السلطنه در سالهای ۱۵۳۰-۱۵۰۷ بر هلند حکومت می کرد. بعد از مرگ شارل پنجم خواهر تنی او Margaret of Parma به نائب السلطنه گی در سالهای ۱۵۶۷-۱۵۵۹ انتصاب شد.
۹۲) Catherine II- کاترین دوم ملکه روسیه (۱۷۶۲-۱۷۹۶ ) که آلمانی الاصل بود اما از همه ملکه های روسیه روسی تر گردید. او ملکه ای قدرتمند و بی رحم بود و در عین حال معشوقه گان بسیاری در دربار داشت. از جمله معشوقه گان او پوتمکین (Potemkin) وزیر او بود.
۹۳) Cathrine de Medici، همسر هانری دوم پادشاه فرانسه ۱۵۵۹-۱۵۴۷، نائب السلطنه فرانسه در سالهای ۱۵۷۴-۱۵۶۰٫ او بواسطه مشاور خود Michel de L’hopital نقش بسیار مهم و موثری در دوران حکومت خود ایفا نمود.
۹۴) این موضوع از بحث استوارت میل، شدیدا مورد اعتراض استفان گلدبرگ (Stephen Goldberg) قرار گرفت و در کتاب”اجتناب ناپذیری پدرسالاری” او (The Inevitability of Patriarchy)، ۱۹۷۷ منعکس گردید.
۹۵) نتایج یک تحقیق علمی که با کمک تصویر برداری مغناطیسی (MRI) در انستیتوی ملی بهداشت NIH (National Institutes of Health ) به عمل آمده است، نشان میدهد که چگونه رشد و تکامل لایه بیرونی مغز (Cortex) عامل تعیین کننده در میزان هوش و فراست (IQ) افراد است. در نتیجه این تحقیق تصور عمومی در باره ارتباط حجم مغز و هوش افراد باطل میگردد.
Source: NIMH chid psychiatry Branch NIH, March 29- 2006
۹۶) نگاه کنید به:
Rudolph Virchow, Untersuchungen Uber die Entwickelang des Schadelgrun des (Berlin Reimer, 1857),P.101
۹۷) این سخن که در حقیقت بیتی است به این معنا “زنان اغلب متلون و دمدمی مزاج اند و مردانی که به آنها اعتماد می کنند در حقیقت افرادی احمق می باشند” به فرانسیس اول پادشاه فرانسه(۱۵۴۷-۱۵۱۵) نسبت داده شده است و از روی ستونی که در اتاق مخصوص معشوقه گان او کنده کاری شده بود، اقتباش شده و در اثر Pierred Bour Deille (1614-1540) یعنی Memoires de Messire Pierre de Bourdeilles (1666-1665) ج ۱۰ آورده شده است. جان استوارت میل احتمالا این بیت را از کتاب ویکتور هوگو(۱۸۸۵-۱۸۰۲) بنام Le rpis’amuse (1832) مبنی بر Souvent Femme Varie/Bieb Folest qui s’y Fie ترجمه کرده است.
۹۸) Sappho از شاعران یونانی (۶۱۰-۵۸۰ ق.م) که اشعارش بصورت جسته و گریخته موجود است.
۹۹) Pindar از شاعران بزرگ یونانی(…۵۱۸ ق.م) که سروده ای جنگی و قصیده هایش در مدح پیروزی یونانیان مشهور است.
۱۰۰) Corina شاعر و قصیده سرای یونانی(۵۰۰-? ق.م) و رقیب pindar
۱۰۱) Aspasia فیلسوف و معلم پریکلس(قرن ۵ ق.م) که افکار او به نحوی در شکل گیری جامعه آتنی تاثیر گذاشت. این زن به نفوذ و تاثیر گزاری روی پریکلس متهم شد.
۱۰۲) Socrate (470-399 ق.م) فیلسوف معروف یونانیکه با پریکلس (Pericles) سیاستمدار مشهور آتنی معاصر بود. سقراط به جرم عدم اعتقاد به آئین رسمی و دولتی و اشاعه افکار جدید و تشویش اذهان عمومی محکوم به مرگ شد و با نوشیدن جام شوکران زندگی را فدای عقاید خود نمود.
۱۰۳) Madam de Stael- (1766-1817) نویسنده فرانسوی- سوئیسی و کسی که نامه ها، تبلیغات و گفتارهای سیاسی او پلی بود بین عقاید تاریخی و کلاسیک نو (Neoclassicism) و رمانتیسم (Romanticism)
۱۰۴) Madam Sand – (1804-1876 نویسنده رمانتیک فرانسوی که داستانها، بیتکلف و ساده (Rust) و عشقی او منتشر شد.
۱۰۵) Hayden Franz – (۱۷۳۲-۱۸۰۹) آهنگساز مشهور اتریشی و معلم موتسارت و بتهوون
۱۰۶) Hypatia- فیلسوف یونانی (۳۲۰-۴۱۵ ق.م) و اولین زن برجسته در علم ریاضی، او همچنین در علوم هندسه و ستاره شناسی سررشته داشت و ریاست مدرسه نوافلاطونیان در یونان برعهده اش بود.
۱۰۷) Heloise – خواهر زاده کشیش کلیسای نتردام (Notre Dame) و شاگرد Peter Abelard فیلسوف و فقیه عالیقدر(۱۰۹۸-۱۱۶۴). او بوسیله Peter Abelard معلم خود باردار شد و پسری بدنیا آورد و بعد از اعتراف اجباری توسط عمویش(Fulbent) به عنوان راهبه در کلیسا مشغول به خدمت شد. Peter Abolard فقیه عالیقدر و عالم الهیات نیز بعد از اخته شدن از کلیسا بیرون انداخته شد.
۱۰۸) Mr. Maurice- فقیه انگلیکان (مربوط به کلیسای انگلستان، (۱۸۰۵-۱۸۷۲ و اصلاح طلب سوسیالیست، و استاد علم الهیات در کالج پادشاه (King’s Colledge) بود. او در سال ۱۸۵۳ به سبب ابراز نظراتی نامتعارف و خلاف عرف و سنت راجع به مجازات های روز قیامت، مجبور به استعفاء شد و سپس بسوی فعالیت های سیاسی روی آورد و در سال ۱۸۴۸ خود را یک سوسیالیست مسیحی نام نهاد.
۱۰۹) Mary Somerville ریاضی دان و دانش پژوه اسکاتلندی (۱۷۸۰-۱۸۷۲)
۱۱۰) جان استوارت میل احتمالا به خانم جین مارست (Jane Marcet) نویسنده کتاب “Conversation of Political Economy” لندن ۱۸۱۶ و خانم هاریت مارتینو (Harriet Martineu) نویسنده کتاب Illustration of Political Economy” لندن،۱۸۳۲-۱۸۳۴ اشاره می کند.
۱۱۱) Raffaelle نقاش بزرگ ایتالیائی (۱۴۸۳-۱۵۲۰)
۱۱۲) Mr. Ruskin نویسنده و منتقد هنری، انگلیسی(۱۸۱۹-۱۹۰۰) کتاب او بنام “نقاشان جدید”(۱۸۴۳-۱۸۶۰) باعث کسب و اعتبار و شهرت J.M.W Turner شد
۱۱۳) Sir Joshua Reynolds پیکر نگار و منتقد هنری انگلیسی(۱۷۲۳-۱۷۹۲) که در سال ۱۶۶۸ به اولین ریاست آکادمی سلطنتی هنر انتخاب شد.
۱۱۴) Joseph Mallard William Turner دورنما و دریا نگار انگلیسی(۱۷۷۵-۱۸۵۱)
۱۱۵) “معطوف شدن فکر و اندیشه بر آرایش و تزئینات که انسان را قادر می سازد به حقیقت و صحت امور پی ببرد همانا اصول ثابت هنر است. هر دو یعنی امور تزئینی و هنر دارای یک مرکز ثقل می باشند با این تفاوت که اولی نسبت به دومی از شعاع و وسعت دید کمتری برخوردار است. برای مثال، انتخاب مد لباس، گویای سلیقه خوب و یا بد افراد است. اجزاء و قسمت های لباس مدام در حال تغییر و تحول هستند. گاهی گشاد و گاهی تنگ میشوند و یا به شکل کوتاه یا بلند به نمایش درمی آیند، اما شکل کلی لباس همواره ثابت باقی مانده است. گرچه شکل لباس ها ساده تر شده است اما همه مدلها بر مبنای آن شکل کلی و ثابت قرار دارند. کسی که در طرح و مدلهای لباس موفق است و یا بهترین سلیقه را در این امور دارد، او کسی است که احتمالا دارای استعداد های مشابه ای جهت انجام کارهای بزرگ هدفمند است و قادر میباشد همان مهارت و استعداد و سلیقه های درست را در بالاترین فعالیت های هنری بکار گیرد.” به کتاب گفتارها (Discourses) فصل هفتم اثر Joshua Reynold مراجعه کنید
۱۱۶) این زن به احتمال زیاد فلورانس نایتینگل Frorance Nightingale پرستار مشهور انگلیسی(۱۸۲۰-۱۹۱۰) در جنگ کریمه (Crimean War) میباشد و اثری را که استوارت میل از آن یاد می کند هیچگاه منتشر نشد.
۱۱۷) این عبارت از جان میلتون (John Milton) شاعر انگلیسی (۱۶۰۸-۱۶۷۴) و از کتاب Lycides ((1638 می باشد.
۱۱۸) Astraea در افسانه روم باستان به الهه عدالت و داد گفته میشد که پدرش زئوس و مادرش تمیس (Themis) بود.
۱۱۹):Figaro بومارشز Beaumarchais کمدی و درام نویس مشهور فرانسوی (۱۷۳۲-۱۷۹۹). این عبارت از یکی از کمدی های او بنام The Marriage of Figaro(1784) اقتباس شده است.
۱۲۰) Academy و Gymnaisum- باغ فراخی که در نزدیکی آتن در سالهای ۳۸۰ ق.م قرار داشت. این باغ محل تدریس افلاطون و شاگردانش چون ارسطو و اپیکور بود. جان استوارت میل با بکار بردن این اسامی آنهم با حروف بزرگ خواسته است به آموزشگاه و ورزشگاهی که بدست افلاطون جهت آموزش فرزندان نجبا و بزرگان اداره میشد، اشاره نماید. زیرا بنظر میل در همین آکادمی بود که نظرات متحجرانه افلاطون نسبت به زن شکل گرفت و به شاگردش ارسطو منتقل گردید. خوانندگان جهت اطلاعات بیشتر نسبت به نظرات و عقاید زن ستیزانه این دو فیلسوف یونانی به کتاب”زن از دیدگاه فلسفه سیاسی غرب” اثر سوزان مولیر آکین، انتشارات قصیده سرا، روشنگران، مراجعه فرمایند.
۱۲۱) هکتور (Hector) در حماسه ایلیاد هومر، سپهسالار ترویائیها در جنگ ترویا (Trojan War) وشجاع ترین پهلوان آن جنگ بود.
۱۲۲) ) متن یونانی این جمله که در سروده ششم ایلیاد (Iliad) اثر هومر آمده است که اشاره به درخواست هکتور از مادرش Hecube و همسرش آندوماک میباشد مبنی بر اینکه: “ای مادر پرستیدنی که مانند بزرگوارترین بانوانی، با عود بعبادتگاه پالاس جنگجو بر, و بزرگترین و گرانبها ترین پرده هائی را که در کاخ داری” و آنرا بیش از همه دوست میداری، بروی زانوی این الهه بگذار و …
۱۲۳) Angelo-Saxons نام قومی از مردم ژرمانی (Germanic) که در قرن ششم بریتانیای کبیر را تصرف کردند.
۱۲۴) Franks نام قبیله ای از نژاد ژرمن که در قرن ۵ فرانسه را تصرف کردند.
۱۲۵) Ethelbent نام دو پادشاه انگلستان یعنی Ethelbert I وسکس Wessex که در سال ۸۷۱ وفات کرد و Ethelbert II (978-1016) می باشد.
۱۲۶) Mrs Graundy- نام شخصیت نمایشنامه Speed the Plough اثر توماس مورتن(Thomas Morton)(1798) است. خانم گروندی نمونه ای تمام عیار از یک زن عیب جو است که هموراه در مورد دیگران حرف می زند تا جائیکه همسایه اش Dame Ashfield همواره نگران بود که خانم گروندی در باره او چه خواهد گفت. زیرا نظر خانم گروندی معیاری جهت اعتبار و یا بی اعتباری افراد محسوب می شد.
۱۲۷) Louis XV پادشاه فرانسه (۱۷۱۵-۱۷۷۴)
۱۲۸) Herodotus تاریخ نگار یونانی (۴۲۵-۴۸۴ ق.م) که بواسطه تالیف”تواریخ” (Historia) پدر تاریخ لقب گرفته است. او در هنگام پرداختن به تاریخ ایران سیستم پادشاهی(Monarchy) را مذمت میکند و در مقابل از حکومت توده ای (Popular Government) ستایش بعمل میآورد. Historia / BK – ۳,۸۰